🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_چهارم
🌿من جذاب ترم یا...
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم
رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توی هم، سرش رو پایین انداخت...
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم!
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ؛ همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید...
رنگ صورتش عوض شده بود
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده! به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ،مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است...
حالتش بدجور جدی شد!
الانم وقت نمازه...
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد، تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش
مغزم هنگ کرده بود
از کار افتاده بود!
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ، با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید!
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدات جذاب تر نیستم؟...
سرش رو آورد بالا...
با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه...
🌿ادامه دارد...
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهارم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می-
دیدم!« شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس
میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش
بیرون میریخت، حالم را به هم زد :»دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی،
اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!« نزدیک شدنش را از
پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب
»یاعلی« میگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون
میآمد امیرالمؤمنین علیهالسالم را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ
بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد! بهخدا امداد امیرالمؤمنین علیه-
السالم بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود
که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :»چیکار داری اینجا؟« از طنین
غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر
چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از
عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد
:»بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟« تنها حضور پسرعموی مهربانم که از
کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را
اینطور قرص کند که دیگر نفسم باال آمد و حاال نوبت عدنان بود که به
لکنت بیفتد :»اومده بودم حاجی رو ببینم!« حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش
را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه
من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و
وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان
کوبید و فریاد کشید :»همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!« ضرب دستش به-
ح دی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و
عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیالنه دست به دامان غیرت
حیدر شد :»ما با شما یه عمر معامله کردیم! حاال چرا مهمونکُشی می-
کنی؟؟؟« حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری
کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را
میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :»بیغیرت! تو مهمونی یا دزد
ناموس؟؟؟« از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک
بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :»حیدر
تو رو خدا!« و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی
میدهد که با دستان الغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای
مرا وسط کشید :»ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!« نگاه حیدر به
سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :»دروغ میگه پسرعمو!
اون دست از سرم برنمیداشت...« و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد را سر من کشید :»برو تو خونه!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#قسمت_چهارم
#داستان_قصه_دلبری
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشت هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود
نَ که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨