eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: كُلُّ أحَدٍ يَموتُ عَطْشانَ إلاّ ذاكِرَ اللّهِ همه تشنه مى ميرند، مگر ذاكر خدا ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازوتندتندمیخونیم‌کجا‌بریم تسبیحات‌نمیگیم‌سریع‌تموم‌بشه‌بره درصورتی‌که‌مشکل‌گشای‌کارامون‌خداست.📿🕋
▪️یه رفیقی پیام داد گفت ۱۰ ساله درست حسابی نماز نخوندم، نه که خدا رو دوست نداشته باشم، خیلی اتفاقا دوسش دارم ، ولی تنبلی کردم و الان دیگه خیلی بدهکارم...😔 ▪️هر چی هم حساب کتاب میکنم دیگه نمیتونم بخونم خیلی زیاد شده. اون دنیا جوابی ندارم.تازه اگه شروع هم بکنم بازم ممکنه وسطاش بمیرم و بازم با کلی نماز نخونده میرم اون دنیا. هنوز جوونم ولی حس یه بازنده رو دارم:( ▫️گفتم تو شروع کن هر روز کنار نمازهای یومیه خودت یواش یواش نماز قضایی بخون، نگران حساب کتاب خدا نباش.اون فقط میخواد ببینه که تو برگشتی🤍 خودش کمکت میکنه جبرانش کنی. ▪️یه بار دیگه گوش کن: اون میخواد ببینه که تو تلاشتو کردی واسه جبرانش، همین کلید حل مشکل نمازته، امام زمانت رو واسطه کن و شروع کن...                                   ╭─── • ◆ • ───╮ 🛖 Sarbazeharam🛖   ╰─── • ◆ • ───╯
ما عصر عاشورا نبودیم اسارت اهلبیت پیامبر «ص» را سیلی بر صورت کوچک یتیمان حسین را شنیدیم اما ندیدیم ما خرابه شام نبودیم تنهایی و غربت و اشک «رقیه» را ندیدیم اما «آقای مهربان عصر»! همراه با «تو» ترس و لرز و وحشت «رقیه»های «غزه» را دیدیم و سوختیم و خاکستر شدیم، «بیا»!! اللهم نشکو الیک فقد نبینا «ص» و «غیبة ولیّنا» اللهم بحق الحسین«ع» عجل لولیک الفرج اللهم انصر من نصر الدین و اخذل من خذله اللهم انصر جیوش المسلمین و عساکر الموحدین و اید هماة الدین اللهم اخذل الکفار و المنافقین و أغلظ علیهم اللهم اشغل الظالمین بالظالمین آمین یا ناصر المستضعفین و یا غیاث السمثتغیثین همین                                   ╭─── • ◆ • ───╮ 🛖 Sarbazeharam🛖   ╰─── • ◆ • ───╯
چادری‌بر‌سرم‌دارم‌که‌عاقلانه‌انتخابش‌کردم🖤😎 وعاشقانه‌عاشقش‌شدم‌من‌این‌عاشقانه‌های‌ عاقلانه‌را‌عاشقم🦋✨                                   ╭─── • ◆ • ───╮ 🛖 Sarbazeharam🛖   ╰─── • ◆ • ───╯
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ که مادرش این کار رو بکنه مهیا فکر می کرد الان شاید مادرش اونو برای اومدن به هیئت همراهی می کنه ولی این لحظه ها یه جور دیگه ایی رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کنه اروپ اروم به هیئت نزدیک شد ـ بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش و بهتر کرده بود دستش و دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی رو نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دونست این پچ پچ هاشون برای چیه یکمی موهاش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت... بلند شد و از هیئت دور شد ـ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد ـ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت بود روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهاش و تو شکم... 🌝نویسنده: فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ جمع کرد و با دستاش خودش و بغل کرد امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر تو خودش جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمتش چرخوند چند پسر با فاصله کمی دورتر از مهیا وایستاده بودن با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آد که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشونِ یکی از همون پسرا با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت ـ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستاش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت ـــ مزاحم نشید و به طرف خروجی پارک حرکت کرد اونام پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و یکم سرعتش و بیشتر کرد ناگهان دستی و روی بازوش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش رو گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش و گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی تونست از دست اونا خلاص بشه مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش و گاز گرفت پسره ام فریاد کشید و دستش و از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودن پسره فریاد و تهدید می کرد ـ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.. 🌝نویسنده: فاطمه امیری 🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پاش کرده بود با دیدن چراغای نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب رو از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تموم شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اونو از شر این پسرای مزاحم راحت کنه که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن ـــــ سید ، شهاب ،شهاب شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش و فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریمه ولی با نزدیک شدن مهیا اونو شناخت مهیا به سمتش اومد فاصله شون خیلی به هم نزدیک بود شهاب ازش فاصله می گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگه ــــ حالتون خوبه ؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط تونست سرش و به معنی نه تکان بده شهاب نگرانتر شد ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهه پسرا رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش و قایم ڪرد شهاب ازش فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله رو حفظ کنه با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت ـــ بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
هدایت شده از بـٰانوےِدَمشق•|✿
اعزه محترم ، چند نفر میفرستین اینور ؟ تگ میزارم .
محجبه بودن مثل زندگی بینِ ابرهایی‌ست☁️، که ماه را فقط برای خدایش نمایان میکند🌙:) ♥️
قَمَرخوآنده‌شُدی؛ امّاشُده‌خورشیــدمُحتآجت یاباب‌الحوائج
غیرنجفت‌‌کجاپناهنده‌‌شوم ؟ فرزندهمیشه‌درپناه‌ِپدراست . .
10 قسمت دهم : دستپخت معرکه 🔹 علی چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... - واسه این ناراحتی و می خوای گریه کنی؟ ...😊 🔸دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...😭 با صدای بلند زد زیر خنده ..😄 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. 🔸 غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگه یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه !🙄 یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم. می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ها! نه؟! چطوری داری قورتش میدی؟🤔 🔸از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. 🔷گفت خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋😊 - مسخره ام می کنی؟ 😢 - نه به خدا ... 😕😣 چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد!😧 کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... 🔸گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. 🔸 قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم! و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود!😞 مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد که منو ببینه. 🔷 مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... 🍳 سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... - برای بار اول، کارت عالی بود 👌 🔸اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... 😞 اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ،برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...😓 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
۱۱ قسمت یازدهم : " فرزند کوچک من " 🔹 هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد... ⭕️ لقبم "اسب سرکش" بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... 🔸چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... 🔹من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... ✅ علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ... 🔶خصوص زمانی که فهمید باردارم😌 اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد... 🔹 دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... 🔴 این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد👌 مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه و... 🔸اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ 🔹فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم و... منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم ... 🔸9 ماه گذشت ... ✳️ 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود😊 اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... 🔸مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات ،مژدگانی هم می خوای؟😤 و تلفن رو قطع کرد ... ⭕️مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ... 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
طرف مَحرمه میذاره میره، بعد تو روابط مخفی دنبال تَعَهُّدید؟😂 دقت کردید هر چیزی اَرزون به دست بیاد، اَرزِشِش کمتر دیده میشه؟ :)
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
طرف مَحرمه میذاره میره، بعد تو روابط مخفی دنبال تَعَهُّدید؟😂 دقت کردید هر چیزی اَرزون به دست بیاد،
اینکه دختری خودشو ارزون در اختیار پسری قرار بده، اون پسر هم هیچوقت قدر نمیدونه. هوا برش میداره که لابد از بس جذابه، بقیه دخترا هم براش میمیرن :/  پس برا همین میذاره میره حتی شده خانواده دختر وقتی برا ازدواج دخترشون سخت گیری نمیکنن، میگن لابد دختره عیبی داره😏 اینکه وقتی دختری حد و حدودی قائل نیست اینکه وقتی حرمتی برا خانواده قائل نیست که ناسلامتی من حامی دارم اینکه وقتی به راحتی هر نوع چتی میکنه اینکه وقتی به راحتی حرفای چیز دار بزنه اینکه وقتی پا به پای دل پسره راه میاد اینکه وقتی گوش به وعده صدمن یه غاز امروز و فرداش برا خواستگاریش میده و... همه اینا باعث میشه که ارزون بنظر بیای چون دیگه سیرش کردی اونوقت پسره میگه این بی حیای بی خانواده ای هستش که اسم اسلام رو یدک میکشه و من دنبال دختر پاک میگردم... اگه دختر مذهبی نباشه، بهش همینا رو با الفاظ دیگه میگه :)
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
اینکه دختری خودشو ارزون در اختیار پسری قرار بده، اون پسر هم هیچوقت قدر نمیدونه. هوا برش میداره که ل
"‌ حالا که نمیتونیم‌ با هم باشیم، میتونیم خواهر برادر‌ که باشیم؟ " آخرین تلاش های یه پسر یا دختر برای ادامه دادن رابطه ای بی‌ فرجام و پر سود برای من🤗 مثل این می‌مونه که قبل از خوردن گوشت خوک، بسم الله بگی😆 مثلا اگه برن با هم قرار بذارن، دیگه گناه نیست.‌ آخه خواهر برادرن دیگه... یا قرارشونو تو مکان مذهبی بذارن؛ این که دیگه اصلا گناه نیست :) امان از خشک مذهب ها😏
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿مرگ یا غرور غرورم له شده بود... همه از این ماجرا خبردار شده بودن،سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم! بدتر از همه زمانی بود که خواستگار سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم!! تا مرز جنون عصبانی بودم حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت! رفتم دانشگاه سراغش هیچ جا نبود بالاخره یکی ازش خبر داشت گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن... رفتم خونه تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم مرگ یا غرور؟... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود! اما غرورم خورد شده بود ... پسرهایی که جرأت نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن .!! عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان در رو باز کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم... 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿معامله خیلی تعجب کرده بود! ولی ساکت گوش می کرد... منم ادامه دادم: بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم، تو می خوای تا تموم شدن دَرسِت اینجا بمونی من هم می خوام غرورم برگرده... اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید، برام مهم نبود... تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... هیچ چیز بدی نمی‌خورم و با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم... فقط یه شرط دارم، بعد از تموم شدن دَرسِت، این منم که باهات بهم میزنم تو هم که قصد موندن نداری بهم که زدم برو... سرش پایین بود... نمی دونم چه مدت سکوت کرد همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد: تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید، من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم... برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت! اما فایده ای نداشت ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود. چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست!! آبروی من رو بردی فقط این طوری درست میشه بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم... یه معامله است که هر دو توش سود می کنیم. اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه!... 🌿ادامه دارد..