ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
#ذِکـرروزسہشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاارحَـمالراحِمیـن'🔗📓'»
‹اۍرَحـمکُنندهرَحمکنندگـٰان..'🖤🗞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یا کاشف الزفرات»
ای برطرف کننده آه های بلند و نفس های عمیق
-دعای عرفات
#حرف_دل
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
كُلُّ أحَدٍ يَموتُ عَطْشانَ إلاّ ذاكِرَ اللّهِ
همه تشنه مى ميرند، مگر ذاكر خدا
#حرف_حساب
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازوتندتندمیخونیمکجابریم
تسبیحاتنمیگیمسریعتمومبشهبره
درصورتیکهمشکلگشایکارامونخداست.📿🕋
#درددلامون
▪️یه رفیقی پیام داد گفت ۱۰ ساله درست حسابی نماز نخوندم، نه که خدا رو دوست نداشته باشم، خیلی اتفاقا دوسش دارم ، ولی تنبلی کردم و الان دیگه خیلی بدهکارم...😔
▪️هر چی هم حساب کتاب میکنم دیگه نمیتونم بخونم خیلی زیاد شده. اون دنیا جوابی ندارم.تازه اگه شروع هم بکنم بازم ممکنه وسطاش بمیرم و بازم با کلی نماز نخونده میرم اون دنیا. هنوز جوونم ولی حس یه بازنده رو دارم:(
▫️گفتم تو شروع کن هر روز کنار نمازهای یومیه خودت یواش یواش نماز قضایی بخون، نگران حساب کتاب خدا نباش.اون فقط میخواد ببینه که تو برگشتی🤍
خودش کمکت میکنه جبرانش کنی.
▪️یه بار دیگه گوش کن:
اون میخواد ببینه که تو تلاشتو کردی واسه جبرانش، همین کلید حل مشکل نمازته، امام زمانت رو واسطه کن و شروع کن...
╭─── • ◆ • ───╮
🛖 Sarbazeharam🛖
╰─── • ◆ • ───╯
ما
عصر عاشورا نبودیم
اسارت اهلبیت پیامبر «ص» را
سیلی بر صورت کوچک یتیمان حسین را
شنیدیم اما ندیدیم
ما
خرابه شام نبودیم
تنهایی و غربت و اشک «رقیه» را
ندیدیم اما «آقای مهربان عصر»!
همراه با «تو»
ترس و لرز و وحشت «رقیه»های «غزه» را
دیدیم و سوختیم و خاکستر شدیم، «بیا»!!
اللهم نشکو الیک
فقد نبینا «ص» و «غیبة ولیّنا»
اللهم بحق الحسین«ع»
عجل لولیک الفرج
اللهم انصر من نصر الدین و اخذل من خذله
اللهم انصر جیوش المسلمین و عساکر الموحدین و اید هماة الدین
اللهم اخذل الکفار و المنافقین و أغلظ علیهم
اللهم اشغل الظالمین بالظالمین
آمین
یا ناصر المستضعفین و یا غیاث السمثتغیثین
همین
╭─── • ◆ • ───╮
🛖 Sarbazeharam🛖
╰─── • ◆ • ───╯
چادریبرسرمدارمکهعاقلانهانتخابشکردم🖤😎
وعاشقانهعاشقششدممناینعاشقانههای
عاقلانهراعاشقم🦋✨
╭─── • ◆ • ───╮
🛖 Sarbazeharam🛖
╰─── • ◆ • ───╯
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_9
که مادرش این کار رو بکنه مهیا فکر می کرد الان شاید مادرش اونو برای اومدن به هیئت همراهی می کنه ولی این لحظه ها یه جور دیگه ایی رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب
می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کنه اروپ اروم به هیئت نزدیک شد
ـ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش و بهتر کرده بود
دستش و دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی رو نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دونست این پچ پچ هاشون برای چیه یکمی موهاش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت...
بلند شد و از هیئت دور شد
ـ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای
سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد
ـ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت بود روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهاش و تو شکم...
🌝نویسنده: فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_10
جمع کرد و با دستاش خودش و بغل کرد
امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر تو خودش جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمتش چرخوند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از مهیا وایستاده بودن با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آد که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشونِ یکی از همون پسرا با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستاش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
اونام پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و یکم سرعتش و بیشتر کرد ناگهان دستی و روی بازوش احساس کرد
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش رو گرفته شوکه شد
ترس تمام وجودش و گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی تونست از دست اونا خلاص بشه
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش و گاز گرفت
پسره ام فریاد کشید و دستش و از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودن پسره فریاد و تهدید می کرد
ـ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت..
🌝نویسنده: فاطمه امیری 🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_11
پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پاش کرده بود
با دیدن چراغای نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب رو از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
مثل اینکه مراسم تموم شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اونو از شر این پسرای مزاحم راحت کنه که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش و فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریمه ولی با نزدیک شدن مهیا اونو شناخت
مهیا به سمتش اومد فاصله شون خیلی به هم نزدیک بود شهاب ازش فاصله می گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگه
ــــ حالتون خوبه ؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط تونست سرش و به معنی نه تکان بده
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهه پسرا رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش و قایم ڪرد
شهاب ازش فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله رو حفظ کنه با دیدن پسر ها کم کم
متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
هدایت شده از بـٰانوےِدَمشق•|✿
اعزه محترم ،
چند نفر میفرستین اینور ؟
تگ میزارم .
#فور
محجبه بودن
مثل زندگی بینِ ابرهاییست☁️،
که ماه را فقط برای خدایش نمایان میکند🌙:)
#چادرانہ♥️
غیرنجفتکجاپناهندهشوم ؟
فرزندهمیشهدرپناهِپدراست . .
#حقعلیمولا
#بدون_تو_هرگز 10
قسمت دهم : دستپخت معرکه
🔹 علی چند لحظه مکث کرد ...
زل زد توی چشم هام ...
- واسه این ناراحتی و می خوای گریه کنی؟ ...😊
🔸دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...😭
با صدای بلند زد زیر خنده ..😄
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم.
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت.
🔸 غذا کشید و مشغول خوردن شد ...
یه طوری غذا می خورد که اگه یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه !🙄
یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم.
می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ها! نه؟! چطوری داری قورتش میدی؟🤔
🔸از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت.
🔷گفت خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋😊
- مسخره ام می کنی؟ 😢
- نه به خدا ...
😕😣 چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ...
جدی جدی داشت می خورد!😧
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ...
🔸گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه.
🔸 قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم!
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود!😞
مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
حتی سرش رو بالا نیاورد که منو ببینه.
🔷 مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... 🍳
سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ...
- برای بار اول، کارت عالی بود 👌
🔸اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... 😞
اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ،برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...😓
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#بدون_تو_هرگز ۱۱
قسمت یازدهم : " فرزند کوچک من "
🔹 هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد...
⭕️ لقبم "اسب سرکش" بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ...
🔸چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ...
🔹من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ...
✅ علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه...
هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ...
🔶خصوص زمانی که فهمید باردارم😌
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد...
🔹 دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ...
🔴 این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد👌
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی
نباید به زن رو داد ...
اگر رو بدی سوارت میشه و...
🔸اما علی گوشش بدهکار نبود ...
منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️
🔹فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم و...
منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم ...
🔸9 ماه گذشت ...
✳️ 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود😊
اما با شادی تموم نشد ...
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
🔸مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات ،مژدگانی هم می خوای؟😤
و تلفن رو قطع کرد ...
⭕️مادرم پای تلفن خشکش زده بود ...
و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱