eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
14 قسمت چهارم : "عشق تحصیل" 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه😍 🔸 نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...📚 چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم 😌 عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!! 🔸حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم 😊 منم با دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... 🔸 چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...🙄 یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... - می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️ 🔸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟🙄 - نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.👌🏼 🔸ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... 🔸 علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود . 🔷خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد. مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 💢اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه!!! 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
15 قسمت پانزدهم :"من شوهرش هستم " 🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!! 🔺 صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی! 🔸 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش: - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 😠 به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 💢 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... ✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود... 🔸علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️ 🔺 قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... 💢 آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... ✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم : - دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده!😤 - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️ 💢همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... ✔️ ⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... - لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟😠 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
انسان‌اگ‍ـربرایِ‌وقتش‌برنامه‌ریزی‌نکند ، شیطان برنامه‌ریزی‌میکند😈 غیبت‌ها،تهمت‌ها‌،‌حرف‌هایِ‌بی‌مزه‌و... همه‌این‌ها‌نتیجه‌یِ‌بی‌برنامگی‌است🚶🏻‍♂ . ☆آیت‌‌الله‌حائری‌شیرازی 🌾
مهریہ‌خانومش‌‌حفظ‌کل‌قرآن‌بود نصف‌قرآن‌روحفظ‌کرده‌بود رفت‌سوریہ‌اونجاهم‌قرآن میخوند‌وحفظ‌میکرد :)🌱 _شهید محسن حججی
پـیـامےازطرف‌خـدا : اگـہ‌خودم‌این‌شرایط‌رو سر‌راهٺ‌قرار‌دادم پـس‌خودمم‌از‌میـانش‌ردت‌میکنم...シ
نجف چه‌جای قشنگی برای تدفین است...!
اللہم اجعݪ قݪــ🫀بے بہ حبڪ و حب صاحـــب اݪـــزماݩ متیمآ؛)!🥺💗
یادت‌نرود... حسین‌راهم‌روز؎ همان‌ڪَسانۍتنھاگذاشتند ڪھ‌نامھ؎فدایت‌شوم نوشتھ‌بودند.. ڪوفۍنباشیم یڪ‌حسین‌‌غایب‌داریم هروز‌میگوییم اَللّٰھُمَ‌عَجِّل‌ْلِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ولۍهزارهشتصدسال هست‌آقامون‌غایب‌است! #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ
🚶🏻‍♂ گاهۍ‌وقت‌یہ‌نگاهۍ بہ‌پشت‌سرت‌ بنداز . . .! ببین‌دلۍ‌نشکوندۍ؛ اخہ‌میدونۍ‌خد‌ااشکاۍ‌مظلومومیشمارہ... و‌بہ‌وقتش‌تلافۍ‌میکنہ🚶🏻‍♂ ‌
حرف اول اسمتون چیه ؟ سعی کنیم همه ی کار های خیرمون رو تقدیم امام زمان کنیم . التماس دعای فرج در ساعات پایانی روز جمعه که به فرمایش حضرت زهرا سلام الله علیها دعا مستجاب است ... به وقت جنون...
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..‌👀✋🏻•• «یـٰا‌رَب‌العـٰالَمیـن'🖤🗞'» ‹اۍ‌پَروردِگـٰار‌جَھانیـٰان..'🔗📓'› ‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
يَا مُونِسِي عِنْدَ وَحْشَتِي ای آرامش‌بخش من به هنگام وحشتم..
داریم به صدای : زهرا اَنا علی :)))) نزدیک می‌شویم .
از آیت‌الله‌ بهجت‌ کتابی‌ در‌ زمینه‌ ی اخلاق‌ میخواستند‌ آقا‌ فرمودند که یک جمله‌ بدانی کافیست‌ (: +خدا‌ می بیند.. ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪رهبری چرا انقدر به اینده اطمینان دارند ⁉️ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
از بزرگمردی پرسیدند : بهترین چیزی که میشه از دنیا برداشت چیه ؟ 🌍 کمی فکر کرد و گفت : دست✋ با تعجب گفتن : چی؟ دست ؟!! 😳 گفت بله 😊 اگر از دنیا دست برداریم کار بزرگی انجام داده ایم که کوچکترین پاداشش رضوانِ خداوند است🤩 و ادامه داد که : امام صادق علیه السلام فرمودند: «حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة» "عشق به دنیا ریشهٔ هر گناه است"🕳 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
لباس‌پلنگی‌زیبا‌ونو‌پوشیده‌بود موتورش‌رو‌تمیز‌کرده‌بود گفتم‌:هادی‌جان‌کجا؟میخوای‌بری‌عملیات گفت‌امروز‌جلوی‌دانشگاه‌میخوان‌تجمع‌کنن بچه‌های‌بسیح‌آماده‌باش‌هستن ماهم‌باید‌ا‌ز‌طریق‌بسیج‌کار‌کنیم‌این‌وظیفه‌است رفتیم‌‌سمت‌میدون‌انقلاب درطی‌مسیر‌رسیدیم‌درب‌دانشگاه‌ دقیق‌موقعی‌که‌جسارت‌اغتشاشگران‌به‌رهبر‌انقلاب‌شروع‌‌شده‌بود هادی‌وقتی‌این‌صحنه‌رو‌دید‌نتونست ‌تحمل‌کنه به‌من‌گفت‌بمون‌ وسریع‌پیاده‌شده‌ودوید‌سمت‌درب‌اصلی‌دانشگاه دادزدم هادی‌برگرد‌تنهایی‌میخوای‌چیکارکنی اما‌انگار‌حرفامو‌نمی‌شنید چشماش‌رو‌اشک‌گرفته‌بود به‌اعتقادات‌او‌جسارت‌میشد ونمی‌تونست‌تحمل‌کنه همینطور‌که‌به‌سمت‌در‌دانشگاهمی‌دوید یکباره‌مورد‌آماج‌سنگ‌ها‌قرارگرفت من‌از‌دور‌نگاش‌میکردم بدن‌ورزیده‌ای‌داشت ازهیچ‌چیزی‌نمی‌ترسید همین‌که‌به‌درب‌دانشگاه‌نزدیک‌شد یک‌پاره آجر محکم به صورت و زیر چشم او اصابت کرد یک‌دفعه‌وایستاد میخواست‌حرکت‌کنه‌اما‌نتونست میخواست‌برگرده ولی رو زمین افتاد دوباره بلند شد دور خودش چرخید وباز رو زمین افتاد . _دوست‌شهیدمحمد‌هادی‌ذوالفقاری؛ «🌿🕊» ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ