eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(: 💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
پیامبر صلی الله علیه وآله: اگر تمام خوبی‌ها به شکل یک شخص مجسّم شود آن شخص فاطمه سلام الله علیها است! و فاطمه سلام الله علیها از آن هم بالاتر است. دخترم فاطمه سلام الله علیها از لحاظ اصالت و شرافت و کرامت، برترین فرد زمین است.🥺🏴💔 🥀|↫‌ 🥀|↫‌ 🥀|↫‌ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
🖤فاطمیه یعنی پاۍ ولایت بمانیم تا شهادت🕊️      همچون حضرت مادر              فاطمه زهرا سلام‌الله علیها ... اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَجَ وَ العافِیَةَ وَ النَّصرَ بِحَقِّ الحُسَینِ عَلَیهِ السَّلامُ وَ اجعَلنا مِنَ المُستَشهَدِینَ بَینَ یَدَیهِ. ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
و خُدا خواست‌ غمت‌ قسمت‌ قلبم‌ باشد؛ 🖤
زهرا خودش برای علی یک سپاه بود گریه کنید ، مـادرمـان پا به ماه بود.. فـاطـمـه! جـانِ‌عـلـی‌نــرو..💔
ولی‌خودمونیما.. علی‌مولا‌ی‌شبه‌پیر‌شد..🥀💔
زهرا به جایِ نان ، غم ما را درست کن حلوایِ ختم شیرخدا را درست کن💔😭
راستی مولا علی دید غم زهرا را دید پهلوی شکسته را شنید آه مظهر لطافت خدارا دید خورشید تاریک را دید ابر بارانی آسمانش را دید دل شکسته‌ی خودرا دید خاموش شدن نور قلب‌خودرا دید جسم بی‌روح زندگی‌خودرا دید ماه غروب کرده‌ی خودرا دید چشمان بارانی فرزندان‌را دید‌خودرا بدون حضرت زهرا چگونه توانست که سرپا باشد بدون زهرا؟ به راستی خدا داند چه‌گذشت برمولا!
میگن‌بعد‌شھادت‌خانم... مغداد‌توی‌کوچه‌ردمیشده‌که‌دومے(لعنت‌الله‌علیه) جلوش‌و‌میگیره‌بهش‌میگه‌مغداد؛ قبرزهراڪجاست،بریم‌بالاسرش‌نماز‌بخونیم! مغدادمیگه‌علے(ع)خودش‌کاروتموم‌ڪرد:) چنان‌سیلےبه‌صورت‌مغداد‌میزنه... توکوچه‌دورخودش‌میچرخه،میشینه‌یه‌گوشه.. شروع‌میکنه‌زارزدن.. مسخرش‌میکنه‌،میگه تومثلامردجنگیا!یه‌سیلے‌خوردی‌گریه‌میکنے.. -برای‌خودم‌گریه‌نمیکنم فقط‌بگو.. اون‌روزتوکوچه‌فاطمه‌روهم‌همینجوری‌زدی... !؟💔
تو مدینه نمیزارن بلند گریه کُنیا بچه شیعه ... روایت داریم که حتی به صدای گریه ای که از تو خونه ی دختر پیغمبر میومده ایراد میگرفتن 💔! برا مادر باید بلند بلند گریه کنی بلند گریه کن برای گمنامی زهرا نه برای مظلومی حسین نه برای غریبی حسن نه برای یتیمی زینب نه برای بی کسی شاهِ لافتی گریه کن 💔! برای بی فاطمه شدن حیدر کرار گریه کن 💔 برای خونه نشین شدن ِ مولا گریه کن 💔
طفلی حسن هرشب تو خواب عزاداره هی میگ دیوار و هعی میگ گوشواره...💔😭
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
طفلی حسن هرشب تو خواب عزاداره هی میگ دیوار و هعی میگ گوشواره...💔😭
ایسستادم به نوک پنجه پاا... اما حیف💔 دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد...💔😭
چون‌درمدینه💔                                   ╭─── • ◆ • ───╮ 🛖 Sarbazeharam🛖   ╰─── • ◆ • ───╯
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ شروع ڪرد تایپ ڪردن ـــ شما برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش رو داد گوشیش و ڪنار گذاشت یاد طراحی هاش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش و روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود ـــ واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد ـــ همینجا پیاده میشم پول تاڪسی را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره بهش گیر ندن از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می اومدند برگشت و مسیرش رو عوض ڪرد ــــ و ایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده قدم هاش و تند ڪرد ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا سرش را برگردوند و چشمڪی برای نازی زدتا برگشت به شخصی بر خورد ڪرد و افتاد ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جاش وایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش و روی زخم ڪشید ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش و بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هاش رو از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش و از دستش بکشددستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش رو جلو اورد ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستاش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه رو از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا رو گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ی خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جاش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوشش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند ــــ خسته نباشید همه از جایشان بلند شدند مهیا وسایلش و تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند ــــ دخترا آرایشم خوبه ؟؟ 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ _دخترا آرایشم خوبه؟؟ مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت _خوبه، میخوای بری جایي؟؟ زهرا تنه ای به نازی زد _ڪلڪ کجا داری میری؟؟ _اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند _واه مهیا این چش شد _بیخیال ولش ڪن بریم _مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ـــ باشه بریم پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی صندلی تو گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشون اومد و سفارش رو گرفت صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی و از کیف دراورد پیام داشت .همون شماره ناشناس بود جواب پیام و داده بود _یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت _بی مزه بازیش گرفته _با ڪی صحبت مي کني تو _هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جاشون بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪنه _چقدر میشه _حساب شده خانم مهیا با تعجب سرش و بالا آورد _اشتباه شده حتما من حساب نڪردم _نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی بهش انداخت و زود پول و از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج شد _پسره عوضی _باز چته غر میزنی _هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند _مهیا _جونم _یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی _من کی بهت دروغ گفتم بپرس _اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی رو از زهرا مخفی ڪند _بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده _باشه باشه بگو... 🌝نویسنده:فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو _وای خدا باورم نمیشه _باورت بشه _نازی بفهمه... مهیا اخمی بهش کرد _قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خونه رسیده بودند بعد از خداحافظی به سمت در خانه شون رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت _سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش و کنار گذاشت _سلام به روی ماهت تا تو بری لباسهات و عوض کنی ناهارتو آماده میکنم مهیا بدون اینڪه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخونه رفت... و شروع کرد به خوردن تموم که کرد ظرفش و بلند کرد و تو سینک گذاشت _مهیا مهیا به سمت هال رفت _بله _دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی _باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغا رو خاموش ڪرد و خودشو روی تخت پرت ڪرد موهاش و مرتب کرد و وسایل مخصوص طراحی اش رو برداشت و به سمت پایگاه رفت... بعد نماز رفت چون دوست نداشت تو شلوغی اونجا دیده بشه حوصله ی نگاه های مردم رو نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد چندتا دختر جوون نشسته بودن و در حال بسته بندی بودن و با تعجب به مهیا نگاه می کردند _به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد _سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم براش چایی ریخت _بفرما _ممنون 🌝 نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
۵ پارت تقدیم نگاهتون🌷
برخیز و باز مادریت را شروع کن فضه حریف گریه ی طفلان نمی‌شود..💔
هر کسی را که ز نسلش دیدیم حرمی داشته اِلّا زهرا...
🔹میگن وسط یه عملیات، یهو دیدن دارن میرن..! گفتن: حاجی کجا میری؟! ماموریت داریم! حاج قاسم فرمودن: ماموریتی مهم تر از نداریم..! پیرو حاج قاسم بودن به این هست که ببینیم حاج قاسم چیکار کرد که حاج قاسم شد!! ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
حاج قاسم میگفت:)🌱 حتی‌اگه یـه‌ درصد احتمـال‌بِـدی‌که یـه‌ نفر یه‌ روزی‌برگـرده‌ و توبہ‌کنـه... حـق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌ڪنۍ! قضاوت‌ فقط‌ ڪار‌ خداست! فلذا‌ حواسمـون‌ باشه ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶ