eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊رهبر گفتن : 🌱امروز منتظران ظهور باید با افشاسازی دروغ ، زمینه ظهور را فراهم میکنند. در این جنگ رسانه ای و تیلیغاتی برای تشخیص راست و دروغ  نیازمند بصیرت و ایهستیم. امام خامنه ای فضای مجازی رو خیلی مهم میدونن اگع الان بع حرف ولی فقیه گوش ندیم پس فردا به حرف امام زمانمون گوش نمیدیم اگههه کسی هست که گوش به فرمان آقاست و می خواد ت این کار کمک ما کنه و انشاءالله در ثواب کار شریک شه میتونه ادمین جهادی شه بسم الله بیاد پیوی شرایط رو بهش بگم @sarbaz123567 ببینم چیکار می کنید🖐🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..‌👀✋🏻•• «لٰا‌اِلہَ‌الا‌اللہُ‌المَلِڪ‌الحَق‌المُبِـین🔗📓» ‹خُـدایۍ‌جُز‌آن‌خُداۍ‌یِکتـٰا‌کِہ‌سُلطـٰان‌حَق‌ و‌آشڪار‌است‌نَخـواھَد‌بود..🖤🗞› ‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(: 💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
'♥️𖥸 ჻ ... درودیوارِاتاقت،کامپیوترت،موبایلت بویِ‌امام‌زمان‌میده؟! آقابگه‌دل‌هاتونوبزاریدروی‌میز،نوت‌بوک‌و موبایل‌هاتونم‌بزاریدرومیزمیخوام‌همه‌رو باهم‌چک‌کنم!ببینم‌رومون‌میشه؟!💔 🌱
امـام‌سـجاد(؏)‌ ‹‏تعجب‌میکنم‌از‌کسی‌که‌از‌غذا‌ی‌فاسد‌ بخاطرضررش‌دوری‌می‌کند‌اما‌از‌گناه‌ بخاطرزیان‌وننگ‌آن‌پرهیز‌نمی‌کند...𖠄!›
توی‌هرجایگاهی‌کہ‌باشیم،چه پروفسورباشیم،چہ‌معلم،چه رئیس‌جمهور،اگہ‌به‌امام‌زمان اتصال‌نداشتہ‌باشیم ! چقدرمتصلیم؟(:
شایدیه‌روزی‌‌باشه‌که‌جـٰای‌‌فاتحه دادن‌‌ورفتن‌‌،بیان‌‌برای‌‌رفیق‌‌شدن‌‌باهات..؛ اینوتو‌میتونی‌تعیین‌‌کنی‌منتها‌با‌شھادت..!
ٻسمـِ‌ࢪَبِ�النّۅرِو‌الذی�خَلق‌اڶمَہـد؎... بعضیام هستن بجای اینکه بگن من دلم میخواد، من دوست دارم ! میگن : خدا دلش میخواد .. خدا دلش نمیخواد .. خدا دوست داره اینجوری .. اینجوری خدا دوست نداره‌ها .. - اینا دقیقا همون کساییَن که خدا میشه همه زندگیشون..'
رفقا هروقت از درس خوندن خسته شدین به عکس شهدا نگاه کنید توی جبهه هم جنگیدن.. هم درس خوندن هم امتحان نهایی دادن هم کنکور دادن! میدونستید خیلی از رزمنده‌ها توی جبهه‌ها کنکور دادن و قبول شدن ولی شهید شدن!:)) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
تواتوبوس‌خیالت‌راحته بااینکه‌راننده‌رونمیشناسی توهواپیماخیالت‌راحته بااینکه‌خلبان‌رونمیشناسی توکشتی‌خیالت‌راحته بااینکه‌کاپیتان‌رونمیشناسی پس‌چراتوزندگی‌خیالت‌راحت‌نیست؟ بااینکه‌خدارومیشناسی:) ...♡
• چه زمانی درس نخونیم *--*! .🌸. • ◃. بعد از بیدار شدن .‹'🥛'›.↶ - بلافاصله بعد از اینکه بیدار شدی سراغ درس خوندن نرو اول صبحانه کامل نوش جان کن تا یکم سطح هوشیاریت بالا بیاد بعد شروع به مطالعه کن ⤸.🍉🦋.⿻.⤹ ◃. اخر شب .‹'👧🏻☝🏻'›.↶ - وقتی از صبح کلی درس خوندی دیگه توقع نداشته باش آخر شب یادگیری داشته باشی صرفا مطالب همون روز رو مرور کن ⤸.🥤🌿.⿻.⤹ ◃. وقتی ناراحتی .‹'🍊'›.↶ - به خاطر هر دلیلی ناراحتی یا عصبانی هستی ، اصلا سراغ درس نرو یکم که آرامش پیدا کردی مطالعه رو شروع کن ⤸.🍐🌸.⿻.⤹ ◃. بعد از غذا .‹'🍦💛'›.↶ - چون بعد از غذا بیشتر خون بدن به سمت معده میره تا توی گوارش غذا شرکت کنن و این طبیعی هست که چیزی از درس خوندن متوجه نشین ، پس یه فاصله بین غذا و درس خوندن باشه ⤸.🍨♥️.⿻ ‹ ' 🧡🥨 !' ›
9 روش رفع بی حوصلگی موقع درس خوندن🍒🔍 •از تکنیک 5دقیقه استفاده کنید یعنی به خودتون بگید 5دقیقه میخونم به سبب کنجکاوی مغز ناخودآگاه به ددس خوندن ادامه میده .🧘🏻‍♀🌸. •حتما از مطالبی که میخونید یادداشت برداری و خلاصه نویسی کنید .🍶🍓. •به خودتون انگیزه بدین و حتما هدفتون رو مشخص کنید .🌮🌩. •برای خودتون جایزه در نظر بگیرید .🌍🌸. •دیگران رو در جریان برنامه درس خوندن خودتون قرار بدین اینطوری چون دوست ندارین جلوی اونا برای عمل نکردن به برنامه خجالت زده بشین حتما میخونید .🌸🌿. •زمانی رو برای کارهای غیر درس خوندن اختصاص‌ بدین .🌼🎻. •محیطی رو برای درس خوندن پیدا کنید که اونجا حواستون پرت نشه .🍓. ‹ ' 🧡🥨 !' ›
"الـلَّهُمَ اڪشِف الغمَّـةَ عَـن هذِهِ الاُمَّـة بِحُضـوِرِه" خـدایا انـدوه را از ایـن امـت به حضـور آن حضـرت "عــج"برطـرف ڪن
اللَّـهُمَ هَـبْ لَنَـا حُـسْنَ شَمَـائِـلِ الْأَبْـرَارِ خـدایا صفـات پسـندیده خـوبان را به مـا عطـا فـرما. _امـام سجـاد علـیه‌الـسلام
🌺 شب یلدا 🌹شب یلدایم اگر باتو سپر شد یلداست یا اگر این شب من باتو سحر شد یلداست 🌹ما که عمری زده ایم دم زِ فراق تو اگر بعد از این شامِ سیَه خَتمِ سفر شد یلداست 🌹ما که خود چلّه نشین تو شدیم آقاجان این شب چلّه اگر از تو خبر شد یلداست 🌹شب نشینی و کنار دِگران خوب اما با تو و عشقِ تو گر جمله به سر شد یلداست 🌹ای خدایِ کرم و جود و مُحبت مهدی(عج) از کرم، بر من اگر از تو نظر شد یلداست 🌹همچنان آلِ علی در خطر تهدیداند آن دَمی که زِ شما دفع خطر شد یلداست 🌹چون شهیدان تو ای شَهدِ شهادت نوشان سینه ام گر به دفاع از تو سپر شد یلداست 🌹حرف آخر اگر این چشم من ای صاحبِ اشک امشبی بَهرِ غَمِ جَدّ تو تَر شد یلداست (اللهم عجل لوليک الفرج)
رنج فراق هست و ... امید وصال نیست این"هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود ...!♥️ اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گفت: ازاین‌به‌بعدهرغذایی‌درست‌کردیم نذریکی‌ازائمه‌باشه ، این‌باعث‌میشه‌ماهـرروز‌غذای‌نذر اهل‌بیـت‌بخوریم‌وروی‌نَفْسِمـــون تاثیرمثبت‌داشته‌باشه. -شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی.
جهت‌زیبایی‌کانال🥺🖐🏻
مهیا نگاهش و به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست... ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت. ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت: ـــ اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. ـــــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد و با یک دست و با دست دیگری دست مهیا رو تو دستاش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشون دست تکون داد. به طرفشون رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هاش و باریک کرد. ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!! ـــ ضایع بود؟! ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شون و جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتیش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها اومد. آماده شدند، مهیا سینی و به طرف شهاب گرفت. ـــ بفرما آماده شدند. ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت: ـــ منم درست کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشون آومده بود گفت: ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی و به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد. ـــ ببند نیشت و زشته... ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... بعد از خوردن شام، شهاب و مهیا، از جاشون بلند شدند؛ تا یڪم قدم بزنند. شهاب دست مهیا رو گرفت. ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه... ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا رو کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش و به شهاب نزدیک کرد. ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه روش، خیره موند. روبه روش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا رو کنارش نشوند. ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه! ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش و ادامه نداد و به آب ها خیره موند. ـــ شهاب... ـــ جانم؟! ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم و خورد کردی... با اون زبون درازت!! شهاب خندید و ادامه داد: ـــ چی گفتی؟! ژست مهیا رو گرفت، دو دستش و به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید. مهیا مشتی به سینش زد. ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار... شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ـــ ناراحت نشو خانمی! ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود. شهاب با چشم های گرد شده، نگاش می کرد. ــــ دیگه چی؟! ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی! ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیدم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد. ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!! ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش و پایین انداخت. ــــ یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستاش و دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش و به شونه های شهاب تکیه داد ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکون داد. ـــ مهیا! یه خبر خوب! ـــ چیه؟! ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. ــــ چی؟! ماموریت؟! ـــ آره. 🌝نویسنده : فاطمه امیری 🌝
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد ــــ آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تموم شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد. شهاب دستش و جلو برد و اشکش و پاک کرد... ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!! مهیا، سرش و پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. . ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تموم شد. گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشون رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هاش و پاک کرد. ـــ جانم محسن؟! ـــ نه شما برید ما حالا هستیم. ـــ قربانت یاعلی(ع).. ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم. مهیا خندید. ـــ دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید. فیگوری گرفت. ـــ اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همونجا موندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا تو طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین و جلوی خونه متوقف کرد. ـــ خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی به موهاش کشید. ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهسا رو گرفت و آروم فشرد. ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد. ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید بریم بیرون! ــــ چشم هر چی شما بگی!! ـــ لوس نشو من برم دیگه... ـــ فردا کلاس داری؟! ــــ آره! ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. ـــ نه خودم میام. ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست. ــــ زورگو... هردو از ماشین پیدا شدند. مهیا دستی تکون داد و وارد خونه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دونست چقدر این دختر و دوست داشت... خسته، کتاب هاش و جمع کرد. ـــ مهیا داری میری؟؟ ـــ آره دیگه کلاس ندارم. ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بو د، دوست های قدیمی اش دیگه تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از اونا دور باشه. تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. ـــ جانم؟! ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. ـــ باشه اومدم. مهیا، به قدم هاش سرعت داد. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب و دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد. ــــ سلام! ـــ سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا رو از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. ــــ خیلی ممنون! ـــخواهش میکنم! شهاب دنده رو عوض کرد و گفت: ـــ خب چه خبر؟ ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. ـــ چقدر غر میزنی مهیا! ـــ غر نمیزنم واقعیته... سرش و به صندلی کوبید. ـــ به خدا خسته شدم. ـــ تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. ـــ جرات داری اینکارو بکن! ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین و نگه داشت. ـــ پیاد شید بانو! از ماشین پیاده شدند. مهیا به کافی شاپ روبه روشون نگاهی انداخت. ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
61 قسمت شصت و یک ؛ "خیانت" 💢 روزهای اوّلی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و  عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلساتِ تیمِ جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... 🔶 امّا همین باعث شد، احترامِ بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتاً کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود... 📆 سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... 🔹 توی سالنِ استراحتِ پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ...بدون مقدمه و در حالی که ...اصلاً انتظارش رو نداشتم ، یهو نشست کنارم...🔺 👨‍⚕–پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟... ⁉️ همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدنِ رفتارِ ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بودم امّا آرامشم رو حفظ کردم... 🔹 _ دکتر دایسون ... واقعاً این ارتباطات به خاطرِ شناختِ پیش از ازدواجه؟ ... 🔞_ اگر اینطوره چرا آمارِ خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... ⭕️ و وقتی یه مَرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتاً عشقه؟...  یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده امّا حقیقی نبوده؟... ⁉️ خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... 💭خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود... 🔸منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... درِ سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمامِ وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشارِ کاری... 🔹که یهو از پشت سر، صدام کرد..... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
62 قسمت شصت و دو ؛ "زمانی برای نفس کشیدن" ⭕️ دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد... –دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهادِ شما برای آشنایی بیشتر چیه؟... 🔸ایستادم و چند لحظه مکث کردم... –من چطور آدمی هستم؟... جا خورد... 😳 🔹–شما شخصیتِ من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمامِ خصوصیاتِ مثبت و منفی... 👨‍⚕معلوم بود متوجه منظورم شده... –پس علائق تون چی؟... ❓❓❓ 🔶 –مثلاً اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعاً به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... 🔺_ مثلاً اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟⁉️ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتاً اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن... ✅ _ در کنارِ اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه کار می کنن یا "چه واکنشی" دارن... 🔴 امّا این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنشِ دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد... با اون فشار و حجمِ کار ... این فشار و حرف های جدید واقعاً سخت بود ...😖 دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم... 😔 ✳️ دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم... –دکتر دایسون ... میشه دیگه در موردِ این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفاً کاری باشه؟... 🔵 خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد... –یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟؟... 📝 (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
اما هیچ‌چیز مانع حق‌طلبی و مبارزه مردم فلسطین نشد. از اون پس میوه هندوانه به دلیل شباهت رنگ‌هاش به رنگ‌های اصلی پرچم فلسطین تبدیل به نماد مقاومت علیه رژیم صهیونیستی تبدیل شد. هندونه در فرهنگ ما ایرانی‌ها نماد شب یلداست. یلدایی که طولانی شبِ ساله! اما همیشه باز هم حتی بعد از طولانی‌ترین شبِ سال، خورشید طلوع میکنه و یه روز جدید شروع میشه ! 🔆🍉️ امیدوارم بعد از سالها ظلم به مردم مظلوم فلسطین، بالاخره خورشیدِ آزادی و رهایی هم در اونجا طلوع کنه.🇵🇸 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ