💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_98
نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت.
ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون!
الانم برو بیرون تا صدات کنم.
مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیز ها را نداشت؛ روی زمین نشست.
ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی...
فریاد زد:
ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟!
نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست.
ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم.$
مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد.
ــ چرا دستات میلرزه؟!
مهیا، به دست های لرزانش نگاهی انداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت.
نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد.
ــ اشکال نداره! ترسیدی! الان خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟!
مهیا با تعجب به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است...
ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دخرت به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش...
مهمونی، نه مهمونیه شما، نه...
پارتی منظورمه! میدونی چی هست دیگه... آخه خودتم از ما بودی!
مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد.
ــ ولی از بدشانسی دختره، پارتی لو میره و کلی پلیس و بسیجی، میریزه تو مهمونی و بدتر از این، اینه که دختره دستگیر میشه! ولی نمیتونست بزاره همینطوری ببرندش.... پس شروع کرد به التماس و گریه زاری! که اولین بارم بودش... دوستم گولم زد... خالصه اون بسیجیه هم، دلش میسوزه و از دختره قول میگیره، دیگه اینجاها پیداش نشه و میسپاره به یکی از سربازا برسونتش...
مهیا با صدای لرزونی فریاد زد:
ـــ این چرندیات به من چه ربطی داره؟!
ــ آروم باش عزیزم! الان میفهمی ربطش به تو چیه!
نازنین، سیگاری را از جعبه سیگار که در جیب مانتویش بود؛ بیرون آورد. سیگار را روشن کرد.
ــ خب کجا بودیم؟! آها! خب میگفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این دختره بدبخت خیلی بدشناس، بود. چون یه بار دیگه، همون پسره، تو یه پارتی دیگه، اونو گرفت. اینباردیگه بیخیال قضیه نشد و..
. بازداشتش کرد. پدر دختره وقتی اومد کلانتری؛ می خواست همونجا دخترشو بکشه! اما دوباره اون پسره، قهرمان بازی درآورد و دختره رو نجات داد.
پک محکمی از سیگار کشید.
ــ گذشت و گذشت... تا اینکه، اون دختره، عاشق پسره شد. ولی اون کجا و، پسره ی مسجدی و نظامی کجا؟! پسره، هم محلی اونا بود و مطمئن بود، که پسرای محله همه چیز رو درباره ی دختره به اون میگفتند؛ ولی دختره تسلیم نشد. هر کاری کرد، که پسره بهش وابسته بشه؛ اما نشد! هر بار، با بدترین حالت، پسش می زد. دختره حتی یه مدت شایعه درست کرده بود که خودش و پسره باهم دوستند! با اینکه کسی باور نمی کرد. اما اون می خواست، که فقط به معشوقه ش نزدیک بشه...
مهیا، گیج شده بود. چیز هایی حدس می زد، ولی دعا می کرد، که آن طور نباشد...
ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخوی خیلی عصبی شده بود. چون اومد و موضوع رو با پدر دختره، در جریان گذاشت... د بدبختی دختره شروع شد! پدرش تا چند ماه اونو تو خونه زندانی کرد. دختره افسرده شد، تا موقعی که دوستاش به دادش رسیدند.
مهیا، با تعجب به او نگاه کرد. به ذهنش رسید، که این داستان چقدر شبیه داستان زندگی نازنین بود. مخصوصا آن قسمت افسردگی و زندانی شدنش در خانه و ...
ــ زیاد فکر نکن! آره! اون احمق من بودم
نازنین از جایش بلند شد و به سمت مهیا رفت.
ــ واون سنگدلی که منو عاشق خودش کرد؛ شهاب... شوهر تِوعه...
مهیا، از شوکی که به او وارد شد، احساس می کرد تمام بدنش یخ کرده است.
منی توانست این چیز ها را هضم کند.
ــ تعجب نکن! من خر، عاشق جناب سرگرد، پاسدار، شهاب مهدوی، شدم.
خندید و رو به مهیا گفت:
ــ مسخره است! نه؟!
شروع کرد به قدم زدن.
ــ ولی من میتونستم، بیشتر بهش نزدیک بشم؛ ولی تو نزاشتی. آره! اینجوری نگام نکن. تو نزاشتی؛ بعد چاقو خوردن شهاب به خاطر تو! با رفت وآمدای خانوادگیتون برای من زنگ خطر به صدا در اومد. باید دست به کار میشدم.
از بابام پول دزدیدم. به یکی سپردم که بهت پیام بده و یه جورایی مخت رو، بزنه! ولی اون بی عرضه!
پولم رو بالا کشید و رفت. دیگه ناامید شده بودم و دست به دامان، مهران شدم. مهران، که البته پول بیشتری می خواست؛ اما بهتر از اون ساسان احمق، میتونست کاری کنه. بعد رفتنت به راهیان نور و قضیه جاموندت، دیگه نظرم رو نسبت به قضیه عوض کرد. قبلا فقط می خواستم تو رو از اون جدا کنم،
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
!...✋🏻مـی گـفـت'
هـر کـسـی روزی "3"مـرتـبــه
خـطـاب بــه مـهـــــدی "عــج "بــگـه
بــابــی انـت و امـی یـاابــاصـالـح الـمـهـدی
حـضـرت یـه جـور خـاصـی بــراش دعـا مـیـکـنـن(:..!
••شـهـیـد بــابــک نـوری.....••
#شهیدانہ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
••🥀"
شھادتیعنـے
متفاوتبہآخربرسیم
وگرنھ؛
مرگپایانهمہےِقصھهاست💔!
#رفیق_شهیدم🌿:)'
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#غیبتممنوع
ڪنفرانس غیبت👇🏽
موضوع :
بردن آبروے مؤمن
رئیس جلسه :
شیطان الرجیم
دبیر جلسه :
نفس امّاره
منشے جلسه :
هواے نفس
حاضرین جلسه :
مسلمانان بے تقوا
پذیرایے :
گوشت برادر مرده
زمان :
وقت بیڪاری
مڪان:
هر جایے ڪه خداوند فراموش شود
نتیجه ے جلسه:
جهنّم دسته جمعی
خدایا ما رو از اینچنین مجالسے محافظت بفرما.،🥲🤲🏻
#تلنگرانه
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
گفت چرا ۴۴ سال بعد از انقلاب هنوز دارن با بعضی ها مماشات میکنند؟!
گفتم: این تصویر رو ببین 👆
از سر محبت که الاغ را کول نکرده، میدان_مین است یک قدمِ اشتباهیِ این الاغ ، کل عملیات رو مختل میکنه .
ناچاریم به خاطر پیشبرد انقلاب مان بسیاری از الاغ ها را روی سر بگذاریم و سالها کول کنیم و محاکمه نکنیم تا مبادا فقط به خاطر یک الاغ نادان یا خائن عملیات ظهور در این پیچ_تاریخی بار دیگر۱۰۰۰سال تعلیق شود!
حالا بفهمید چرا طرف حتی به امام حسینم توهین میکنه هنوز داره رفت و آمد میکنه تو این خاک مقدس!
#به_قله_ها_نزدیک_میشویم
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
_مـواظبباشباشعـارانتقـاد
ضـدانقـلابکـارنکنـی،بچـههیئـتی!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
#فونت_اسم فارسی: مائده مائده ܩߊئࡅܣ مریم مریم ܩܝܢߺ࡙ܩ زهرا زهرا ܝ۬ܣܝߊ ف
اسم هایی که گفتید رو آماده می کنم
نهایت تا فردا می فرستم
دوست پسر مذهبی 😐😑
اینکهمیگن دوس پسرم مذهبیهواقعاجمله ی
عجیبیه🙄
اخه اون اگه مذهبیبود که با تو چتنمیکرد😶
اینو بهتون بگم 👇🏼
پسری که سالم باشه از کیلومتری این ارتباطا
رد نمیشه و از ارتباطِغیرضروریبا نامحرم فراریه
همونجوریکه یه دزد از پلیس فراریه🤧
دقیقا با همین چیزامیشهپاکبودن طرفو
تشخیص داد👀👩🏻🦯
پسلطفا این لفظمذهبی رو بکار نبرین🙂
اگه مذهبی بودن به ریش گزاشتن یا تیپ
مذهبی داشتن بود پس داعشیا از همه
مذهبی تر بودن👩🏻🦯
مذهبی بودن به اینه که چقدر بتونی
جلویهواینفست وایسی و گناه نکنی
چقدربتونی پا روی دلم میخوادهات بزاری
بزرگی میگفت:🗣
من از آدمای بد نمیترسم،
از آدمایی میترسم که ادای خوب بودن
رو درمیارن
اینا به مراتب خطرناکترن🙃
#اَللّهُــمَّعَجـِّــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
#حجاب
#التماستفکر
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
•
.
آمد خواستگاریام.وقتی دو نفری
نشستیم ڪھ درباره آینده با هـم
صحبت کنیم ، گفت : ممکن است
پس از ازدواج بــروم جبهھ . تنها
تقاضایم از شما این است که مانع
جبهه رفتنم نشوید !🚶🏻♂
نهاز دانشگاه رفتنش گفت و نهاز
بخشداربودنش.گفتمنمیخواهم
بروم توی سپاه خدمت کنم ، باید
با حقوق کم سپاھ زندگی کنیم .
- شهید ناصر فولادۍ -
#عاشقانه_مذهبی
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
«🕊🌸»
روزعروسیشخستہشدهبود . .🎊
مدامدرگیـرڪارهابـودورفـتوآمـدوهۍ
شوخۍمیڪرد . .😅
بہهرڪسۍمیرسیدمیگفت:زننگیر؎ها
ببینبہچہروز؎افتادمزننگیر . .🤭
حتۍبہخواهرهامیرسیدمیگفت:
آبجۍزننگیریا🙂😂!"
#شهیدانه
#شھیدمحمدتقۍسالخورده
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#تلنگࢪانه
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شدۍ!🙂
یھ تسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ ..
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️
هم دݪِ خۅدټ آࢪۅم میگیࢪھ ..
همڊݪِ آقا ..
ڪھ یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ :)✨
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
حاجمھـد؎رسولـے
یـهتیڪهازروضشخطـٰاببـهاونایـےڪه ڪربلـٰانرفتنمیگـهڪه:الھـےبمـیرمبرا؎دلت!
تـوچجـور؎زنـدها؎؟🥺💔
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#تلنگرانه
بخاطر تخلفِ بعضی از رانندهها،
نگو جاده خرابه.!
بخاطر خطایِ بعضی از مذهبی ها
نگو دین خرابه.!
بخاطر خیانت بعضی مسئولین
نگو نظام خرابه.!
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
🕊🌤انتظار چیست و منتظر کیست؟
🕊انتــظار یعنـــے؛
🕊انتظار یعنی دروغ نگفتن...
🕊انتظار یعنی غیبت نکردن...
🕊انتظار یعنی تهمت نزدن...
🕊انتظار یعنی نماز به موقع خواندن...
🕊انتظار یعنی زکات دادن...
🕊انتظار یعنی چشم خود را کنترل کردن...
🕊انتظار یعنی قدم صحیح برداشتن...
🕊انتظار یعنی عمل به قرآن...
🕊انتظار یعنی احترام گذاشتن...
🕊انتظار یعنی با ادب بودن...
🕊انتظار یعنی کنترل سخن داشتن...
🕊انتظار یعنی راستگو بودن...
🕊انتظار یعنی امانت دار بودن...
🕊انتظار یعنی خشم خود را فرو بردن...
🕊انتظار یعنی بخشنده بودن...
🕊انتظار یعنی هر لحظه به یاد خدا بودن...
🕊انتظار یعنی دیگران را کوچک نشماردن...
🕊انتظار یعنی علی وار بودن...
🕊انتظار یعنی دیگران را مسخره نکردن...
🕊انتظار یعنی امر به معروف کردن...
🕊انتظار یعنی نهی از منکر کردن...
🕊انتظار یعنی در راه خدا جهاد کردن...
🕊انتظار یعنی ...
آیا می توانیم خودمان رایک منتظر بنامیم.؟؟؟
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه تورج منو ندیدی مادر،چهل ساله ندیدمش...
با همون لهجه ای درد و دل میکند که صادق بوقی آن آواز را میخواند و او او میکرد،از همان شهر با همان لهجه گیلکی! اما این رسانه است که تعیین میکند شما چه تصاویری را ببینید،بمیرم برای درد فراق فرزندت😔💔
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
بـِسمِرَبِخـورشید💛🌤!シ
سَلآموعَرضِاِرآدَات👀🖐🏼!••
#السَلامعَلیڪیـآصآحِباَلزَمـآن•🌻🌙•
#ذِکـرروزسہشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاارحَـمالراحِمیـن'🔗📓'»
‹اۍرَحـمکُنندهرَحمکنندگـٰان..'🖤🗞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ