eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
821.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ ادم عاقلی همچین ریسکی نمیکنه🖐🏻
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
هیچ ادم عاقلی همچین ریسکی نمیکنه🖐🏻
طبق امار نود درصد رابطه‌ها کات میشن✖️ حتی دین رو هم بزاریم کنار،واقعا کدوم ادم عاقلی وارد ماجرایی میشه که احتمال موفقیتش فقط ۱۰درصده؟😐 تازه موفقیت هم نمیشه گفت چون قبلش کلییی ضررو اسیب اتفاق میوفته و کلی گناه و تاوان برا ادم نوشته میشه💔
تازه ازون ۱۰ درصد هم ۸ درصدش برا خود طرف نیست😐واقعا چقدر اماره این روابط ناامید کنندس،به هیچ دینی هم معتقد نباشی نباید سمتش بری چه برسه به اینکه..
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
تازه ازون ۱۰ درصد هم ۸ درصدش برا خود طرف نیست😐واقعا چقدر اماره این روابط ناامید کنندس،به هیچ دینی هم
اڪثر روابط حراݦ ت‍‌ه‍‌ش ه‍‌م‍‌ی‍‌ن‍‌ع . ‌‌. . ام‍‌کا‍‌ن ارس‍‌ال پ‍‌ی‍‌ام وج‍‌ود ن‍‌دارد :)
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
➕اون دختر مجرده ولی وارده رابطه با کسی نمیشه میدونی چرا؟ ➕خیلی قشنگ توضیح داده حتما ببینید بچه ها👍🏻
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
➕اون دختر مجرده ولی وارده رابطه با کسی نمیشه میدونی چرا؟ ➕خیلی قشنگ توضیح داده حتما ببینید بچه ها👍🏻
اگه یه دختر فوق العاده باشه بدست آوردنش راحت نیست اگه راحت باشه پس فوق العاده نیست اگه ارزشش رو داشته باشه تو ازش دست نمیکشی اگه دست بکشی، تو ارزشش رو نداشتی! 👤باب مارلی•.
💎🦋 ‍ ࡃߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡍ߭ ࡐ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߭ܩߊ‌ܝ̇‌ ߊ‌ܢܚࡅ߳ߺߺܙ 💎🦋ߊ‌ܥ̇‌‌ߊ‌ࡍ߭ ܩࡅ࡙ܭَࡐ‌ࡅ࡙ࡅ߭ܥ‌‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ ߊ‌َࡅْ߭ ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܣُ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ ߊ‌َࡅْ߭ ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܣُ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ܩُحَܩَّܥ‌‌ߊ‌ً ިَܢܚُࡐ‌ܠُ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ܩُحَܩَّܥ‌‌ߊ‌ً ިَܢܚُࡐ‌ܠُ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ࡃَܠِࡅ࡙ߊ‌ً ࡐ‌َܠِܨ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ࡃَܠِࡅ࡙ߊ‌ً ࡐ‌َܠِܨ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠࡎَّܠߊ‌ةِ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠࡎَّܠߊ‌ةِ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠْܦَ̇ܠߊ‌حِ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠْܦَ̇ܠߊ‌حِ 💙🔹حَܨ ܫَܠܨ ܟَܿࡅ࡙ܝ‌ِ ߊ‌ܠْܫَܩَܠܙ 💙🔹حَܨ ܫَܠܨ ܟَܿࡅ࡙ܝ‌ِ ߊ‌ܠْܫَܩَܠܙ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܘ 💙ߊ‌َߊ‌ܠࡅ߳ܩߊ‌ܚࡍ ܥ‌‌ܫߊ‌ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄