eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
دم پسرایی که بخاطر هوسشون به کسی اسیب نمیزنن گرم👏🏻👏🏻 برای نرفتن سمت این روابط لازم نیست مذهبی باشی ه
••• یه پسر خواننده هست خیلی محبوبیت داره اگه اسمشو بگم میشناسید میگفت چون نمیخوام به کسی اسیب بزنم سمت روابط دوستی نمیرم دم اینجور پسرای بااصالت گرم👏🏻 میدونی تو این دوره زمونه با چند نفر بودن دیگه افتخار نداره...متعهد و تک پر بودنه که عیاره زیاد ادمو نشون میده🎖 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با دروغ زندگی کسیو نابود کردی مثل یه قرض بهش نگاه کن... مطمئن باش که بهت برمیگرده ..
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
••• یه پسر خواننده هست خیلی محبوبیت داره اگه اسمشو بگم میشناسید میگفت چون نمیخوام به کسی اسیب بزنم س
✍🏻 ‏به نظرم آدمایی که با هرکسی دوست نمی شن، هر مهمونی رو نمی رن، هر لباسی رو نمی پوشن، هر حرفی رو نمی زنن، هر چیزیو تجربه نمی کنن، ‏و در کل برای خودشون چارچوب دارن، ‏خیلی جذابن و آدمایین که نشون می دن درسته که آزادی قشنگه؛ منتها نه به هر قیمتی و نه به هر ارزشی.
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
••• یه پسر خواننده هست خیلی محبوبیت داره اگه اسمشو بگم میشناسید میگفت چون نمیخوام به کسی اسیب بزنم س
الان دیگه یه پسربچه ده ساله هم میتونه با چند نفر رل بزنه... غیره اینه؟ ولی خب انجام ندادنه اینکار فقط از یه پسر عاقل و بااصالت بر میاد✌🏻😎 ..
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
هیچ ادم عاقلی همچین ریسکی نمیکنه🖐🏻
طبق امار نود درصد رابطه‌ها کات میشن✖️ حتی دین رو هم بزاریم کنار،واقعا کدوم ادم عاقلی وارد ماجرایی میشه که احتمال موفقیتش فقط ۱۰درصده؟😐 تازه موفقیت هم نمیشه گفت چون قبلش کلییی ضررو اسیب اتفاق میوفته و کلی گناه و تاوان برا ادم نوشته میشه💔
تازه ازون ۱۰ درصد هم ۸ درصدش برا خود طرف نیست😐واقعا چقدر اماره این روابط ناامید کنندس،به هیچ دینی هم معتقد نباشی نباید سمتش بری چه برسه به اینکه..
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
تازه ازون ۱۰ درصد هم ۸ درصدش برا خود طرف نیست😐واقعا چقدر اماره این روابط ناامید کنندس،به هیچ دینی هم
اڪثر روابط حراݦ ت‍‌ه‍‌ش ه‍‌م‍‌ی‍‌ن‍‌ع . ‌‌. . ام‍‌کا‍‌ن ارس‍‌ال پ‍‌ی‍‌ام وج‍‌ود ن‍‌دارد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕اون دختر مجرده ولی وارده رابطه با کسی نمیشه میدونی چرا؟ ➕خیلی قشنگ توضیح داده حتما ببینید بچه ها👍🏻
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
➕اون دختر مجرده ولی وارده رابطه با کسی نمیشه میدونی چرا؟ ➕خیلی قشنگ توضیح داده حتما ببینید بچه ها👍🏻
اگه یه دختر فوق العاده باشه بدست آوردنش راحت نیست اگه راحت باشه پس فوق العاده نیست اگه ارزشش رو داشته باشه تو ازش دست نمیکشی اگه دست بکشی، تو ارزشش رو نداشتی! 👤باب مارلی•.
💎🦋 ‍ ࡃߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡍ߭ ࡐ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߭ܩߊ‌ܝ̇‌ ߊ‌ܢܚࡅ߳ߺߺܙ 💎🦋ߊ‌ܥ̇‌‌ߊ‌ࡍ߭ ܩࡅ࡙ܭَࡐ‌ࡅ࡙ࡅ߭ܥ‌‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ ߊ‌َࡅْ߭ ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܣُ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ ߊ‌َࡅْ߭ ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܣُ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ܩُحَܩَّܥ‌‌ߊ‌ً ިَܢܚُࡐ‌ܠُ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ܩُحَܩَّܥ‌‌ߊ‌ً ިَܢܚُࡐ‌ܠُ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ࡃَܠِࡅ࡙ߊ‌ً ࡐ‌َܠِܨ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ߊ‌َܢܚْ݅ܣَܥ‌‌ُ أَࡅَّ߭ ࡃَܠِࡅ࡙ߊ‌ً ࡐ‌َܠِܨ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠࡎَّܠߊ‌ةِ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠࡎَّܠߊ‌ةِ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠْܦَ̇ܠߊ‌حِ 💙🔹حَܨ ܫَܠَܨ ߊ‌ܠْܦَ̇ܠߊ‌حِ 💙🔹حَܨ ܫَܠܨ ܟَܿࡅ࡙ܝ‌ِ ߊ‌ܠْܫَܩَܠܙ 💙🔹حَܨ ܫَܠܨ ܟَܿࡅ࡙ܝ‌ِ ߊ‌ܠْܫَܩَܠܙ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ߊ‌َܠܠّܣُ ߊ‌َܭܢَ̣ܝ‌ 💙🔹ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܘ 💙🔹ܠߊ ߊ‌ِܠَܣَ إِܠߊ‌َّ ߊ‌ܠܠّܘ 💙ߊ‌َߊ‌ܠࡅ߳ܩߊ‌ܚࡍ ܥ‌‌ܫߊ‌ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیامرستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد... ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! پلک های مهیا تکان خورد. ** مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت: ــ شهاب... شهاب به سمتش آمد. ــ جانم خانومی؟! ــ من کجام؟! ــ بیمارستان... مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست. شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید. ــ چیزی شده مهیا؟! ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه! ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی. مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند. ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید. الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید. مهلا خانم با بغض گفت: ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب! مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند. ــ من میمونم. همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند. ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم. ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم. ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته. مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد. ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟! ــ حتما! خیالت راحت. ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه. ــ ان شاءالله. شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود. دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت... سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت... خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد. از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت. با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت. پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت: ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه. ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم. پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت. ــ چه عجب! بیدار شدی شما! کمکش کرد، تا سرجایش بشیند. شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند. ــ شهاب! من اشتها ندارم. شهاب اخمی کرد. ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری. و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید. ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن... تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند. مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست. دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد. ــ شهاب! بخواب! خسته ای... شهاب لبخندی زد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
قسمت آخر "مبارکه ان شاءالله..." ✳️ تلفن رو قطع کردم ... و از شدتِ شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه.... 💢 امّا در اوج شادی یهو دلم گرفت...😔 🔹 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راهِ گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد... 😭 🌷 وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پُر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله... هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرفِ پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغِ سکوتِ پدر.... 🔶 از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سرِ تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم : –بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دستِ دخترش رو توی دستِ داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جوابِ تایید رو از زبونت بشنوم ... حداقل قبلِ عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😭 گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم... ☎️ بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... 🔵 امّا سکوتِ عمیقی، پشتِ تلفن رو فرا گرفت ... اوّل فکر کردم، تماس قطع شده امّا وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه... بالاخره سکوت رو شکست... 🌺 –زمانی که علی شهید شد و تو ... تبِ سنگینی کردی ... 🤒 من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سرِ قولت موندی و به عهدت وفا کردی... بغض، دوباره راهِ گلوش رو بست... –حدود ۱۰ شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دستِ هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه... 😊 گریه امان هر دومون رو برید... 😭 💚–زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله... ☺️ 🦋 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد...تمام پهنای صورتم اشک بود...😭 🌹 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادنِ جوابِ مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن... 😊 ✈️توی اولین فرصت اومدیم ایران🇮🇷 ⭕️ پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... 💍✅ مراسمِ ساده ای که ماه عسلش ... سفرِ ۱۰ روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود... ✔️ هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... امّا همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنسِ پدرم باشه ... 🌸 توی فکّه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگِ پدرم رو به خودش می گرفت....... پایان... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
¹پارت تقدیم نگاهتون🌷
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
#بدون_تو_هرگز قسمت آخر "مبارکه ان شاءالله..." ✳️ تلفن رو قطع کردم ... و از شدتِ شادی رفتم سجده
بدون هرگز (نوشته همسر و فرزند شهید سید علی حسینی) هم تموم شد فقط می تونیم بگیم شهدا شرمنده ایم ما به خانواده شهدا هم مدیونیم خیلی باید حواس کارامون رو داشته باشیم انشاءالله کع بتونیم راه شهدا رو ادامه بدیم 🥲
گرطالب‌شهـٰادتـے‌بدان‌‌که‌نماز، ‌خوبه‌اول‌باشه‌و‌گرنه‌همه‌بلدن‌که‌اول ‌غذا‌بخورند،اول‌یه‌دل‌سیرچت‌کنند،اول ‌بخوابند! خلاصه‌اول‌همه‌کاراشونو‌ انجام‌میدن‌بعد‌نماز‌بخونند.. ‌کسےکه‌دنبال‌شهادته‌بایداز تمومِ‌تعلقات‌دنیا‌دست‌بکشه..
محجبہ‌بودن‌مثل‌زندگۍبین‌ابرهایۍست‌ ڪہ‌ماھ‌رافقط‌برای‌خدایش‌نمایان‌ میڪند...(:✨