eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
+میگن‌‌رفیق‌اونہ‌‌ڪہ تورومۍخندونہ.. امـٰارفیـق‌‌تراونہ‌ڪہ؛ پــٰا؎‌گریہ‌‌هـٰات‌‌میشینہ.. -مـٰا‌پیش‌‌توخیلۍ‌گریہ‌ڪردیم‌!💔(: ‌
بوی‌بهشت‌از‌طوس‌می‌آید🌿💕
رفاقت...:)!
چو به‌ کار‌ خویش‌ مانی ، درِ رحمت علی زن به‌جز او به زخم دلها، ننهد کسی دوایی. . !
مغز متفکر طراحی!
سیرک براندازا:
مرگ با خسران چه فرقی میکند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه پسرهانبودن...🥲 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° خب اضافه کنم من دخترم😁🤌اینجا گفته ما پسرا منظورش خودش و دوستاش و شما پسرا بود☺️🤏 °°°°°°°°°°° روزتون مبارک یا پساپس مبارک!!😢🤌
فرکانس‌دلِ‌عاشقم‌تنظیمہ‌رویِ‌کربلات♥️..(:!
خدای‌روزای‌خوب‌،خدای‌روزای‌بدهم‌هست اگه‌سکوت‌هم‌کنه‌معنی‌داره‌،به‌حکمتش‌دل‌بسپار..🤍
گاهی اوقات نزدیکی به خدا با حذف یه پیامه با حذف یه عکسه با حذف یه آهنگه با حذف یه فیلمه اگه میدونی با حذف کردنش به خدا نزدیک میشی واسه چی دست رو دست گذاشتی!؟
هر جوری‌ هستی‌، هر گناهی‌ کردی‌، اول‌ از نمازت‌ شروع‌ کن.. شک نکن‌ که‌ درست‌ میشی..! نمازت‌ تو رو درست‌ میکنه؛ همونطور‌ که‌ شیطان، مارو کم‌کم ‌و آهسته‌ آهسته‌ به‌ سمت‌ گناه‌ میبره! همونطور هم‌ نماز، مارو کم‌کم‌ به‌ سمت‌ عاقبت‌ بخیری‌ میبره! خدا هیچوقت‌ بنده‌شو رها نمیکنه!! حتی‌ اگه‌ مرتڪب‌ بدترین‌ گناه‌ها شده‌ باشه.. به‌ خدا اعتماد کن!!
🌿 رفیق‌هرچقدم‌ڪہ‌گناه‌ڪرده‌ باشۍ‌بازم‌ دلیل‌نمیشہ‌ڪہ‌باخداغریبۍ‌ ڪنۍوبگۍخدامنونمیبخشہ.. اصلاهیچڪۍمثل‌خدانمیتونہ‌ اینقدر‌زیباوآروم‌ آدموببخشہ‌طورۍڪہ‌بہ‌روتم‌ نیاره‌‌ وانگارنہ‌انگارڪۍبودۍ وچۍشدۍ!☺️❤️
استـٰادرائفی‌پوریہ‌حرف‌قشنگی‌زدمی‌گفت : توروزقیـٰامت‌ازت‌نمیپرسن‌سینوس‌زاویہ⁹⁰درجہ چندمیشہ؛ولی‌قطعاًمیپرسن‌واسہ‌ظهورچیکـٰار کردی؟؟ بـٰاشہ‌قبول...! تولیدکننده‌نیستی،توزیع‌کننده‌که‌میتونی‌باشی. همین‌الان‌ازخودمون‌بپرسیم برای‌ظهورمَهدی‌فـٰاطمہ‌چہ‌کردیم؟ -تلنگر "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
- به‌‌یادممنوعه‌ترین‌چهره‌ی‌اینستاگرام .
_آرزو؟ +یه روز تو بقیع کنار ضریحش جون بدم🙂💚 :/!
گاهـي میبینم و میگذرم ؛ بـگذار فکر کنند نفهمیدم🤍:')!
💢دختر است دیگر، باید همیشه آراسته و زیبا باشد، حتی هنگام شهادت 🔹این روزگار مادران جوان فلسطینی است..
جهت قشنگی کانال🌸🌹
شهادت 10000 کودک فلسطینی در 100 روز اخیر توسط اسرائیل😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭مرگ بر اسرائیل وآمریکای کودک کُش🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲
♦️‌دست‌نوشته «شهیده فائزه رحیمی» پشت تصویری از رهبر انقلاب در پاییز ۱۴۰۲ 🔹‌شهدا برای اوج‌گرفتن و رسیدن به خدا رفیقی‌ را انتخاب کردند که راه شهادت برایشان هموار کنند.
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است و بال وپر دارد
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری. نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده! سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود . روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد اکبری دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود. شیر آب را باز کر د و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد ــ اینو بگیر الان میام مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند. شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید: ــ چی شده مهیا؟؟ ــچیزی نیست شهاب ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین شهاب اخم وحشتناکی میکند از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت: ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده ــ شهاب باو.. ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟ یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت: ــ با استادم بحثم شد اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند ــ سر چی؟؟ ــ همینطوری بحث الکی ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت ــ شهاب جان من نرو شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت: ــ میگی یا خودم برم؟ ــ میگم میگم!! شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود و نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش. شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت: ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند. مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت: ــ خودشه ؟؟ مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت ــ آره شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب را در دست گرفت؛ ــ شهاب کجا داری میری؟؟ ــ مهیا ول کن دستمو! ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!! دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت، مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد، شهاب با اخم در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی به حرف های شهاب گوش سپرده بود. مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند، از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی استاد اکبری در میان مشت های شهاب و صورت سرخ از خشم شهاب از ترس جیغی کشید و به سمتشان دوید!! از صدای جیغ مهیا آرش و بقیه بچه ها سریع از آمفی تئاتر خارج شدند و با دیدن گلاویز شدن شهاب با استاد اکبری سریع به سمتشان دویدند، صدای بلند شهاب در کل دانشگاه پیچیده بود واستاد اکبری با اینکه از هیبت شهاب ترسیده بود اما نقاب بی خیالی و نترسی را بر چهره ی خود زده بود. مهیا به سمت شهاب رفت و بازویش را گرفت وبا گریه و التماس گفت: ــ شهاب ،شهاب ولش کن توروخدا ولش کن شهاب سعی کرد صدایش را بالا نربد اما زیاد موفق نبود ــ برو کنار مهیا با رسیدن آرش مهیا عقب رفت و در کنار پگاه ایستاد. بلاخره با دخالت آرش و بقیه شهاب از استاد اکبری جدا شد مهیا با چشمان اشکی به شهاب که داخل اتاقک حراست بود خیره شد. حاج اقا در حال صحبت کردن با شهاب و استاد اکبری بود نگاهی به استاد اکبری انداخت کبودی زیر چشمش الان بیشتر به چشم می خورد فقط خدا می دانست که چه گفته بود که شهاب که همیشه مخالف دعوا بود با او همچین کرده بود . در اتاقک باز شد استاد اکبری سریع از اتاق خارج شد که با صدای شهاب در جا ایستاد ــ آقای اکبری مهیا با استرس به سمت شهاب رفت و دستش را گرفت و آرام و با التماس اسمش را زمزمه کرد ــ شهاب شهاب نگاهی در چشمان مهیا انداخت و دستانش را فشرد و نگاهش را به سمت چشمان استاد اکبری سوق داد و گفت: ــ فقط کافیه یه بار به گوشم بخوره اذیتش کردی یا حرفی بهش زدی جور دیگه ای رفتار میکنم استاد اکبری بدون اینکه جوابی به شهاب بدهد سوار ماشین شد و با استرس از کنارشان رد شد مهیا با نگرانی به شهاب خیره شد ــ خوبی شهاب؟؟ شهاب لبخند مهربانی بر لب زد و گفت ــ مگه میشه خانومم کنارم باشه و حالم بد باشه مهیا لبخندی زد و تا خواست جواب دهد صدای آرش به گوششان رسید ــ بیا دیگه شهاب کلی کار داریم ــ اومدمـ ــ بیا بریم خانم که تا شب اینجا گیریم به سالن آمفی تئاتر می روند مهیا به کنار پگاه می نشیند و کارش را ادامه می دهد با یادآورز چند دقیقه پیش چشمانش را روی هم فشار می دهد با اینکه نگران شهاب بود اما چه حس خوب و شیرینی بود این حمایت شهاب و اینکه تکیه گاه داشتن که در هرشرایط سخت او را در کنار خودش می دید لبخندی زد و به کارش ادامه داد در بین کار پگاه چند جا مشکل داشت و مهیا با حوصله برایش توضیح می داد آنقدر سرشان شلوغ بود که همزمان نهار می خوردند و کار می کردند آنقدر سرشان گرم کار کردن بود که متوجه گذشت زمان نبودند آقایون برای استراحت برای چند دقیقه ای به حیاط رفتند پگاه که برای دیدن کارها به بالای جایگاه رفته بود یکی از بنرها که کج بود را کشید تا صاف شود اما بنر از جا کند پگاه بااسترس به مهیا چشم دوخت ــ وای خاک به سرم الان چیکار کنیم دخترها به پگاه که با استرس به برن نگاه دوخت میخندیدند ــ به جا خنده بیاید کمکم کنید وصلش کنم ،این کجاست من برم بالا وصلش کنم مهیا با خنده به گوشه ای اشاره کرد ــ اونهاش ــ وای من میترسم .مهیا تو بیا برو،زود تا نیومدن 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_14 🧡 🎻 _چشم، ایشون هم میشه سومین داداشم! عمو جواد: خدافظ! _خداحافظ! بعد از رفتن عمو جواد وارد اتاق استراحت شدم. اتاق خالی بود، نه خانم مقدسی اینجا بود نه فاطمه! خستگی جای تعجبم رو گرفت. استکان چای‌ام رو پر کردم و جلوی خودم روی میز گذاشتم. دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم! از فرط خستگی توی همون حالت خوابم برد. چشمام رو باز کردم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم. خمیازه‌ای کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. ساعت هفت‌ بود، دیگه باید شیفت رو تحویل می‌دادم، برام سؤال بود که چرا هیچکس تا این موقع سراغم رو نگرفته؟ با فکر اینکه امروز از زیر کار در رفتم لبخندی روی لبم آورد. به استکان روی میز نگاه کردم، چای توش سرد شده بود. آبی به دست و صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز ترکش های خواب توی بدنم بود و خواب آلود بودم. به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و لباسم رو عوض کردم. مثل اینکه فاطمه رفته بود، از اتاق بیرون رفتم و به سمت در خروجی قدم برداشتم که صدای محمدرضا متوقفم کرد. محمدرضا: هدیه خانم؟ برگشتم و با تعجب به محمد رضا که داشت به سمتم می‌دوید نگاه کردم. یاد انگشتر محمدرضا افتادم که توی جیب لباس فرمم بود افتادم. دوباره وارد اتاق شدم و خیلی سریع انگشتر رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. محمدرضا روبروم ایستاد و گفت: -کجا بودید؟ _توی اتاق استراحت خوابم برده بود، شما چرا تا الان نرفتید؟ محمدرضا: منتظر شما بودم که برسونمتون، تقریبا کل بیمارستان رو دنبالتون گشتم، وقتی از پرستارا پرسیدم گفتن شیفت رو تحویل نداده، دیگه داشتم نگران می‌شدم. _شرمنده، ولی من مزاحمتون نمیشم با تاکسی میرم. محمدرضا: این چه حرفیه؟ حالا که اینهمه منتظرتون موندم میخواید با تاکسی برید؟ انگشتر رو به سمت محمدرضا گرفتم و گفتم: _تا یادم نرفته، انگشترتون رو داخل نمازخونه پیدا کردم، بفرمایید. محمدرضا انگشتر رو ازم گرفت و گفت: -دستتون درد نکنه، این انگشتر خیلی برام مهم بود، ممنونم. پشت سر محمدرضا از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم. با حرکت کردن ماشین، شیشه ماشین رو پایین دادم تا کمی هوا بخورم. محمدرضا: مهدیار چطوره؟ _خوبه! محمدرضا: کی برمی‌گرده؟ _ویزاش که حالا حالا ها وقت داره، خودش که میگه کار دارم و میخواد فعلا ایران بمونه، اعتبار ویزاش رو هم می‌خواد تمدید کنه! محمدرضا: خیلی خوبه، بهش بگید به ما هم یه سری بزنه، دلتنگشیم. _حتما بهش میگم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱