#ذِکـرروزچھـٰارشَنـبِہ..👀✋🏻••
«یـٰاحَۍُیـٰاقَیـُوم'🖤🗞'»
‹اۍزِندِهوَپـٰایَـنده..'📓🔗'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#آیه_گرافی
و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مُنقَلَبٍ ینقَلِبونَ !😏✌️🏼
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
📷 نصب کتیبه در صحن انقلاب حرم مطهر رضوی به مناسبت فرا رسیدن ایام ولادت امامعلی علیه السلام
📌 #اخبار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ها علی بشر کیف بشر!؟💚
ربه فیه تجلی و ظهر💚
#ولادت_امام_علی
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
Mehdi-Rasooli-moloodi-veladate-hazrate-ali5.mp3
5.37M
منم مست علی😍❤
حاج مهدی رسولی🎙
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
نماهنگ بیعت با علی.mp3
7.62M
سنگ علی رو هرکی زد
به سینه هوادارش فاطمه ست
هرکی تو دنیا طرف علیِ
طرفدارش فاطمه ست✨
حاج ابوذر روحی🎙
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
Mehdi-Rasooli-moloodi-veladate-hazrate-ali3.mp3
7.86M
علی
علی علی مولا
تو صاحب همه ای🎉
حاج مهدی رسولی🎙
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
Ali Akbar Ghelich - Iliya (320).mp3
10.77M
دنیا علی است
عقبی علی است
قرآن همه اش یک
یا علی است😍✨
علی قلیچ🎙
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
میگفت بین این همه سوءِ تفاهم های عاطفی ،
دوست داشتنِ امام حسین ،
حقیقی ترین محبتیه که هممون تجربه می کنیم .
درمجازی مواظب باشید....😄💚
تقصیر خودم بود که با پای مجازی
یک روز شدم وارد دنیای مجازی
🚶
اول همه چی خوب و سرجای خودش بود
تا غرق شدم داخل دریای مجازی
😍
کم کم که جلو رفتم و دیدم چه فضاییست
گویا شده بودم خود آقای مجازی
😎
یک روز یکی برد مرا توی گروهش
پیوستم از آن روز به اعضای مجازی
🤗
تایید شد آنگاه صلاحیتم آن جا
طبق نظر مجلس شورای مجازی
👍
دیدم همه هستند در آن جا قروقاطی
اصلا شده مانند اروپای مجازی
🙈
گفتم که چتِ با زن همسایه حرام است
گفتند مجاز است به فتوای مجازی
👳♀
آن قدر صفا داشت که هر شب بکنی چت
با مژده و مژگان و پریسای مجازی
😬
با دیدن یک عکس شدم عاشق فردی
که بود فقط داخل رویای مجازی
😍
آدم شدم و رفتم از آن روز خصوصیش
گفتم که منم عاشق حوّای مجازی
😌
آیا پدرت هست که یک روز بیایم
پیشش بکنم از تو تقاضای مجازی؟!
😊
خوشحال شد و رفت و سر ثانیه برگشت
با جعبه ی شیرینی و بابای مجازی
💃
آن روز، همان جا من و او عقد نمودیم
دادند به ما پول و هدایای مجازی
💑
فردای همان روز که رفتم به سراغش
دیدم که طرف هست هیولای مجازی
👹
گفتم تو مگر صاحب آن عکس نبودی
آن پسر خوش چهره و زیبای مجازی
😧
خندید و به من گفت که آن عکس خودم نیست
برداشتم از توی فضاهای مجازی
😬
جای لب و ابرو و رخ پسرک ناز
دیدم شده ام خام به لالای مجازی
😣
حیف از نو بیایید جوانان وطن را
دعوت بنماییم به تقوای مجازی.
#شعر_طنز
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_147
ـــ تو آروم باش لطفا ،بزار ببینیم چی شده؟؟
مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا:
ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش نازی با چند تا پسر تو یه پارتی گرفتن اونم با وضعیت
خیلی بد مهیا محکم روی صورتش کوبید؛
ـــ یا فاطمه الزهرا
شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛
ـــ نزن روی صورتت این هزار بار
مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت:
ــ مادر تو نظامی هستی،میتونی به دخترم کمک کنی،جان عزیزت
ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم
اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛
ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن
مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دختر ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید
ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن
شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب روبه مریم گفت:
ــ مواظب مهیا باش
تا خواست برود مهیا به سمتش دوید
ــ کجا میری شهاب
ــ برم ببینم این دختره کجاست
ــ منم باهات میام
شهاب اخمی کرد و غرید؛
ــ کجا میخوای بیای تو
ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم
ــ مهیا،تو همین جا میمونی
ــ ولی
کمی صدایش را بالا برد؛
ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم
و سریع به سمت ماشینش رفت
مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی شد، ساعت از یک شب گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود مهیا را آرام کند موفق نشده بود.
کلافه روی تخت نشست دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه ای دست از گریه کردن نکشیده بود،و مریم چقدر به اون چشم غره رفته بود که چشمانت را داغون کردی اما مهیا الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود.
با شنیدن صدای ماشینی سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،با دیدن ماشین شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد:
ــ شهاب
شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت
ــ چرا تا الان بیداری؟؟
ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم
مهیا دست شهاب را گرفت
ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد
ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح
ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا
شهاب اخمی به مهیا کرد و"خدانکنه ای" زیر لب زمزمه کرد
ــ بیا روی همین پله ها بشینیم
مهیا هم به دنبال شهاب وارد شد و روی پله ها نشست
ــ خب بگو چی شد؟
ــ نازنین و اون پسره مهران قراره پارتی میزارن ومهران پیشنهاد میده به نازنین که زهرا رو بیاره اما بهش نگه مهمونی چیه فقط بگه یه دورهمی دوستانه است
ــ مهمونی چی بود مگه؟؟
شهاب نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
ــ شیطان پرستی
مهیا شوک زده هینی میکشد
ــ چـ چی گفتی؟؟
ــ آره متاسفانه .زهرا هم از چیزی خبر نداشته و وقتی میرسن شوکه میشه .اونجا اونقدر شلوغ و ترسناک بوده که هول میکنه و نازنین و مهرانو گم میکنه که گیر چند نفر میفته که خداروشکر نیروهامون به موقع میرسن
ـــ الان کجان؟؟
ــ مهران و نازنین چون خودشون از سردسته های این پارتی و جلسات و فرقه های شیطان پرستی بودن که تکلیفشون معلومه اما زهرا با شهادت چند نفر که گفتن اولین باره میبننش وحال بدش امشب بازداشت شود اما فردا به امید خدا آزاد میشه با اینکه نازنین وقتی فهمید زهرا آزاد میشه گفت که دروغ گفته و زهرا هم با اونا همکاری کرده
مهیا شوکه داد زد
ــ چـــــی ؟؟؟
ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن
ــ وای شهاب باورم نمیشه همچین آدمی باشه
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_148
ــ ولی مهران اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته
ــ مهران گفت؟؟
ــ آره
ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ــ زیاد فضول نکن
ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم
ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ،الان که تخلیه اطلاعاتیم کردی اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو
مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت :
ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی
شهاب خندید
ــ اینقدر گریه نکن دختر
مهیا لبخندی زد و گفت
ــ فردا کی میری
ــ ظهر ساعت۱
ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت7 میام خونتون
ــ جان من ۱۲ بیا
مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت:
ــ اِ شهاب
شهاب خندید و گفت :
ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟
مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید
مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود روی تخت خیره به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛
ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه
شهاب خندید و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت:
ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم
مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید و سریع مشغول کار شد.
بالاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید:
ــ بفرمایید در خدمتم
ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی
ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم
مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت:
ــ قول میدی زود برگردی؟؟
شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد
ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده
مهیا با چانه ی لرزانی گفت:
ــ چی؟؟
ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو،بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنمـ زود به زود زنگ بزنم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده و یک چیز دیگه
مهیا منتظر نگاهش کرد؛
ــزنگ زدم جواب بدی
مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ مهیا جواب منو بده
ــقول میدم
شهاب لبخندی زد وادامه داد:
ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن،نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم
مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شدند که شهاب بی قرار اعتراض کرد:
ــ مهیا من تازه چی گفتم ؟گریه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی
سر سفره ی نهار همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند
مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود.
با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت
ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن
بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند و دورهم چایی خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده
ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم
و آرام خندید
همه نگران مهیا بودند ، هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند
مهیا که متوجه نگرانی بقیه شده بود لبخند غمگینی زد و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند
شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا دوخت مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود پس بای قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد،همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هم لبخند بزنند...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_149
شهاب روبه روی مهیا ایستاد، مهیا برای اینکه اشک هایش سرازیر نشوند کاسه ی فیروزه ای آب رامحکم در دستانش فشرد و سعی کرد لبخندی بر لبانش بنشاند
ــ خب خانمی ماهم دیگه بریم ،یادت نره چه قولایی به من دادی،یادت نمیره که؟؟
ــ یادم نمیره
ــ مواظب خودت باش مهیا،جواب تماسامو بده نزار نگرانت بشم
ــ چشم ،تو هم مواظب خودت باش شهاب ،قسمت میده منو بی خبر نزاری از خودت
ــ چشم خانومم. دیگه تکرار نمیکنم.حواست به خودت باش بی قراری نکن ،با اون استادت بحث نکن ،
حرفی زد منتظر من بمون برگردم حسابشو بزارم کف دستش
ــ حواسم هست نگران نباش
ــ من برم دیگه خانمی .خداحافظ
خم می شود و کوله اش را بر می دارد و به سمت در می رود دستی برای همه تکان می دهد و چیزی در وجود مهیا تکان می خورد دلشوره ی عجیبی در دلش می نشیند احساس می کرد این دیدار آخر است و هنوز از او جدا نشده عجیب دلتنگش شده بود با بی قراری به سمت در رفت احساس کرد باید جلویش را بگیرد نرود اما تا به در رسید ماشین حرکت کرد مهیا وسط کوچه خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شود خیره شد کاسه ی اب را روی زمین ریخت که اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیرشد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت و در این هفته فقط یک بار تماس گرفته بود و از مهیا خواسته بود
که نگران نشود مکانی که هستند، آنتن ندارد و برای هر تماس باید به روستا های اطراف بروند .
مهیا تصمیم گرفته بود که به خانه ی زهرا برود ،دیروز مادر زهرا را در مسجد دیده بود که از حال بد زهرا گفته بود و از مهیا خواسته بود که به دیدنش بیاید شاید حالش بهتر شود.
مهیا از خانه خارج شد،ترجیج داد مسیر کوتاه بین خانه ی آن ها و خانه ی زهرا را کمی پیاده روی کند
دکمه آیفون را زد که در با صدای تیکی باز شد،
با سلام واحوالپرسی با زهرا خانم سراغ زهرا را گرفت که مادرش با ناراحتی آهی کشید وگفت:
ــ تو اتاقشه از وقتی از کلانتری بردیمش بیمارستان بعد هم که مرخص شد یه بارم از اتاقش بیرون نیومده.
مهیا سعی کرد لبخندی بزند اما رد کوتاهی بر روی لبانش نقش بست" با اجازه ای"
گفت و به طرف اتاق زهرا رفت تقه ای به در زد،اما صدایی نشنید آرام در را باز کرد، زهرا که فکر می کرد مادرش است سرش را به طرف در چرخاند تا به او بگوید دیگر مزاحمش نشود که با دیدن مهیا دوباره یاد هر آنچه بر سرش گذشته بود افتاد و چشمه ی اشکش جوشید مهیا به سمتش رفت و اورا در آغوش گرفت و به خود فشرد صدای هق هق زهرا در اتاق پیچیده بود مهیا اورا درک می کرد سر او هم همچین بلایی آمده بود ولی شاید مهیا کاری که نازنین با او کرد وحشتناکتر بود اما بودن شهاب در کنارش باعث شد زود با این قضیه کنار بیاید .
نگاهی به صورت سرخ از گریه ی زهرا انداخت ،کمی آرامتر شده بود،سرش را آرام آرام نوازش کرد در باز شد ومادر زهرا با صورتی خیس و سینی به دست وارد اتاق شد سینی را روی پاتختی گذاشت و بیرون رفت .
مهیا لیوان شربت خنک را به دست زهرا داد و اورا مجبور کرد که بخورد!!
مهیا بعد از تموم شدن شربت لیوان ها را در سینی جای گذاشت و روبه روی زهرا روی تخت نشست؛
ــ زهرا من اومدم اینجا که باهم حرف بزنیم ،یه نگاه به خودت بنداز ،به مادرت به زندگیت همه به خاطر تو ناراحتن تاکی میخوای تو این وضعیت بمونی؟؟
فک میکنی با این کار به جایی میرسی؟نه عزیزم فقط خودت و اطرافیانتو داغون میکنی
پس به خودت بیا ،کنار بیا با این قضیه ،هنوز دانشگات مونده،هنوز دیر نشده یاعلی بگو و این قضیه رو تمومش کن
بعد از یک ساعت دردودل با زهرا ،از زهرا ومادرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت،در راه خانه بود
که گوشیش زنگ خورد شماره ایران نبود به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛
ــ شهاب تویی؟
صدای خنده ی شهاب در گوشش پیچید;
ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟
ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،از نگرانی مردم و زنده شدم
صدای شهاب جدی شد:
ــ مگه نگفتم نگران نباش،حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست
ــ مگه دست خودمه
شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟
مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت:
ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم
ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن
ــ چشم
ــ چشمت روشن،کجایی؟
ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم
ــ حالش بهتره؟
ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد
ــ خداکریمه.مهیا
ــ جانم
ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره
مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛
ــ دلم برات تنگ شده
شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از،بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد.
ــ برمیگردم خیلی زود
ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی من اینجا بهت نیاز دارم شهاب
شهاب چشمانش را روی هم می گذارد و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند
ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش
ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟
🌝نویسنده : فاطمه امیری 🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_20
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دلم میخواست همینجا بهش همه چیز رو بگم.
همه چیزهایی که تا الآن از همه حتی از خودم هم مخفی کرده بودم.
انقدر دست دست کردم که رسیدیم به سرکوچهمون!
فقط به اندازه فاصله اینجا تا خونه فرصت داشتم.
فرصتم تموم شد و موتور متوقف شد.
با ناراحتی از روی موتور پیاده شدم و کیفم رو در دستم گرفتم.
محمدرضا: از این به بعد هر وقت شیفت شب بودید به من بگید تا صبحش بیام دنبالتون!
_نه دیگه اونقدرا هم پررو نیستیم.
محمدرضا: نگید، میدونم که حامد سرش شلوغه و نمیتونه بیاد دنبالتون، خوب نیست یه خانم جوون اونوقت صبح تنها توی خیابون باشه، منم مثل برادرتون خوشحال میشم منم مثل حامد بدونید و بی رو دربایستی مشکلاتتون رو بهم بگید.
دلم نمیخواست محمدرضا برادرم باشه، این فکرا چرا امروز و الان قفلشون باز شد؟
اون روز تمام این حس ها و افکارمو توی یه صندوقچه داخل مغزم مهر و موم کردم ولی الآن نمیدونم که چیشده و آزاد شدن.
محمدرضا خواست موتورش رو روشن کنه که گفتم:
_ببخشید آقا محمد!
محمدرضا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-جانم؟
با شنیدن جانم از زبان محمدرضا لحظهای پاهام سست شد.
فکر کنم این اولین باری بود که گفته بود جانم!
کم مونده بود همه چیز رو بذارم کف دستش که گفتم:
_ممنونم.!
محمدرضا لبخندی زد و گفت:
+قابلی نداشت، حرفایی که بهتون زدم رو فراموش نکنید.
محمدرضا موتورش رو روشن کرد و راهشو گرفت و رفت.
هنوز بودنش رو حس میکردم.
با فکر اینکه بهترین فرصتم رو از دست دادم اشک توی چشمانم حلقه زد.
با صدای باز شدن در سرم رو پایین انداختم و اشکهام رو خیلی سریع پاک کردم.
حامد از داخل حیاط به بیرون اومد و با تعجب رو به من گفت:
-اینجایی؟ با کی اومدی؟
به حامد نگاهی کردم و گفتم:
_با محمدر...چیزه با تاکسی!
حامد: باشه بیا تو، از چشمات خستگی میباره.
لبخندی زدم و وارد حیاط شدم، نگاهی به نهالی که تازه داخل باغچه خودش رو نشون داده بود کردم.
خم شدم و دستی به نهال کوچک کشیدم.
یعنی این چیمیتونه باشه؟
حامد: تو هم دیدیش؟ با اینکه کوچیکه اما نمیدونم چی داره توی خودش که نگاه های همه رو جذب خودش میکنه.
خندهای مرموز کردم و رو به حامد گفتم:
_از نازنین جان چهخبر؟
حامد دوباره صورتش مثل اون روز سرخ شده بود.
حامد: هیس آرومتر، ممکنه یکی بشنوه.
_به سوالم جواب ندادی ها!
حامد: بهت نگفتم که هر روز بهم تیکه بندازی ها.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_21
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حامد: بهت نگفتم که هر روز بهم تیکه بندازی ها.
_باشه، حالا بگو!
حامد: از اون روزی که بهت قضیه رو گفتم، تا حالا ندیدمش.
_تا حالا باهاش حرف زدی؟
حامد چشماش رو تکون داد و گفت:
-آره یه چند باری.
_هنوزم قصد نداری به مامان بابا بگی؟
حامد: نه، فعلا میخوام مثل یه راز بمونه.
_اگه میخوای مثل یه راز بمونه، پس چرا به من گفتی؟
حامد به چشم هام نگاهی کرد و گفت:
-چون میخوام توهم رازتو به من بگی!
از حرف حامد جا خوردم، منظورش چیبود؟
حامد: رازتو بهم بگو.
با دست پاچگی گفتم:
_کدوم راز؟
حامد: توهم یه راز، شبیه راز من داری، میخوام بهم بگی.
خندهای کردم و گفتم:
_از چی داری حرف میزنی؟
حامد: بذار کمکت کنم، ولی فقط یکم کمکت میکنم، در حد یه اسم فقط، محمدرضا!
کلمات آخر جمله حامد توی ذهنم تکرار شد.
در حد یه اسم فقط، محمدرضا!
محمدرضا!
محمدرضا!
حامد: حالا وقتشه که بقیه شو تو بگی.
گیج به صورت حامد خیره شدم که ناگهان زبونم چرخید و گفتم:
_نه
حامد: چی نه؟
_اشتباه میکنی، هیچی بین من و محمدرضا نیست، حداقل از سمت من اینطور نیست.
طوری جدی صحبت کردم که حامد جوابی جز سکوت نداشت.
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم لباسهامو عوض کنم.
حامد سرش رو به سمت پایین تکون داد که وارد پذیرایی شدم و سپس وارد اتاقم شدم.
دستم رو روی میزم گذاشتم و به کمد لباسهام خیره شدم.
با صدای باز شدن در حیاط از پنجره به حیاط نگاه کردم.
حامد رفته بود.
-هیچکس نباید بفهمه!
مامان بابا و مهدیار خواب بودن و این وجدانم بود که بیدار بود و داشت حرفای خودم رو تکرار میکرد.
حرف هایی که سال ها قبل به خودم گفتم و به خیالم تا ابد این پرونده رو بستم.
اما امسال دوباره صفحه نو ای از این پرونده باز شد.
نمیتونستم با خودم کنار بیام.
تا کی هدیه؟
تا کی؟
-تا وقتی که همه چی خودش خود به خود درست بشه.
ولی امروز داشت درست میشد، حامد یه حدس هایی زده بود.
-ممکنه مخالف باشه.
چرا مخالف باشه؟ محمد بهترین دوستشه!
-ممکنه مخالف باشه.
به دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم.
اشک داخل چشمانم حلقه زده و بغض به گلویم چنگ زده بود.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_22
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خواب از سرم پریده بود.
دلم میخواست تا کسی بیدار نشده از خونه بزنم بیرون که صدای باز شدن در اتاقی به گوشم خورد.
مامان در اتاقم رو باز کرد که سریع اشک توی چشمام رو پاک کردم و به مامان نگاه کردم.
مامان: چرا روی زمین نشستی؟
_خواب بودم.
مامان: با لباس بیرونی و چادر؟
_خستهبودم، دیگه نفهمیدم کجام و چی تنمه؟
مامان: پس تا یکم بخوابی میرم صبحونه رو حاضر کنم.
لبخندی زدم که مامان از اتاق بیرون رفت.
لباس هام رو عوض کردم و روی تخت نشستم.
زانو هامو بغل کردم و به پایه تخت چشم دوختم که صدای بابا به گوشم خورد.
بابا: هدیه تو اتاقشه؟
مامان: آره، خسته بود فکر کنم خوابیده!
با صدای تقّ در اتاق بابا در رو باز کرد و وارد شد.
نگاهی به بابا کردم و گفتم:
_صبح بخیر.
بابا در رو پشت سرش بست و کنارم روی تخت نشست.
بابا: خسته نباشی.
_ممنون، کاری دارین باهام؟
بابا لبخندی زد و توی چشمام نگاه کرد.
بابا: رضا پسر دوستم همکار توئه؟
_آره چطور؟
بابا دستم رو میان دستانش رو گرفت و گفت:
_فردا شب قراره به اتفاق خونواده بیان خواستگاری!
با شنیدن این جمله شوکه شدم، جوری که بابا حرف میزد معلوم بود که رضایت داره و این قرار حتمیه و با مخالفتم همه چیز رو بدتر میکنم.
ولی چرا؟ چرا الان؟
بابا: چیشد؟
_چ...چی بگم؟
بابا: حرف دلتو!
_آخه من زیاد نمیشناسمش.
بابا: اونکه آره، میگم بیان خواستگاری یا نه؟
به فرض اینکه این فقط یه آشنایی سادهاس گفتم:
_هرجور شما دوست داری.
بابا: الحق که دختر خودمی!
بابا این حرف رو زد و از اتاق بیرون رفت.
افکارم دو برابر شد.
اگه چیزی به غیر از یه آشنایی یا خواستگاری ساده باشه چی؟
نمیتونم، نمیتونم دیگه احساساتم رو مخفی کنم.
اگه بابا بفهمه من محمدرضا رو...
محمدرضا رو در نظر دارم حتما نظرش عوض میشه.
خواستم از جام بلند بشم که باز وجدانم حرفام رو تکرار کرد:
-هیچکس نباید بفهمه!
نفس عمیقی کشیدم و لباس هام رو عوض کردم.
چادرم رو سرم کردم و توی اتاق رژه میرفتم.
توی مخاطبینم دنبال اسم پسر عمو گشتم.
پنج سالی میشه که شماره محمدرضا رو دارم ولی این اولین باریه که میخوام بهش زنگ بزنم.
مدام با خودم تکرار میکردم:
_کاری نکن که بعدا پشیمون بشی.
ناخوداگاه دستم روی دکمه تماس رو رفت و صفحه تماس باز شد.
تا خواستم تماس رو قطع کنم شروع کرد به بوق خوردن!
با وصل شدن تماس و شنیدن صدای محمد لبم رو گاز گرفتم.
محمد: سلام بله؟
با صدای لرزونی گفتم:
_س...سلام آقا محمد!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱