غم انگیزترین روایت دی ماه
از نزدیک ترین دوستان بود که تماس گرفت،
پیش از آنکه حرفی بزند، گفتم راجب عملیات دیروز چیزی میخواهد بیان کند.
اما علی رغم تصورم گفت: که کرمان دوتا بمب منفجر شده!
انگار خوابم و در ذهنم فقط چند نفر که خیلی سطحی زخمی شده اند را تصور کردم...!
بعد از چند دقیقه دوباره دوستم زنگ زد و از جدیت ماجرا گفت..
مثل اینکه داستان خیلی جدی است!
اما هنوز عمق فاجعه را نمیدانم؛
از آن لحظه تصویر پشت تصویر،
فیلم پشت فیلم، از محل حادثه
داخل رسانه را تحت شعاع خود قرار داده و تمام حال خوب آن روز را به یکباره از تمام وجودم دریغ میکند..!
آه از این غم..💔
هر لحظه فاجعه عمیق تر و بدتر میشود..
هر ثانیه چیز های ساده پر معنا ترین چیز میشود!
از رنگ پیراهن گرفته تا گوشواره...
همگی معنا دار میشود تا کودکی را بشناساند.
نمیدانم اما شاید «حاج قاسم» میدانست که روزی زائرانش شبیه خودش شهید خواهند شد!
و دوست داشت که این شهیدان از همشهریهای خودش باشند!
هزار و چهارصدی باشند.
پاک باشند،
سربازهای هزار و چهارصدی از این روز مهمان پدر هستند..(:
✍زهرا سالاری
#روایت_غم
#حادثه_تروریستی
#جیرفت_کرمان