💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت6
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمها را از حقیقت زندگی دور می کند.
ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه آن را از سارا گرفته بود راحیل باز غیبت داشت.
از سارا دلیلش را پرسیدم گفت:
–نمی دونم هفتهی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوهام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.
فردا زودتر سر کلاس حاضر شدم و منتظر نشستم. بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.
پس چرا نیامد؟
بعد از کمی صبوری بالاخره آمد. نمی دانم چرا همین که وارد شد نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود تا رسید به ردیف جلوی من. بلند شدم و با لبخند گفتم:
–سلام خانم رحمانی.
سرش را بلند نکرد جوابم را داد. حتی یک لبخند ناقابل هم نزد.
وارفتم. یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیا برمی خورد.
کم نیاوردم. جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم:
–خانم رحمانی این جزوه دیروزه. نیومده بودید. گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کرد و گفت:
–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم.
لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم:
–زحمتی نبود خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه را گرفت و گفت:
–ممنون، فردا براتون میارم.
ــ اصلا عجله ای نیست.
سرجایش نشست.
حداقل یک لبخند میزدی. دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تأیید کردی.
تا حالا هیچ وقت برای کسی دیگر جزوه نیاورده بودم.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت:
–به به می بینم که جزوه رد و بدل می کنی. با خونسردی گفتم:
–اشکالی داره؟
–نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
گردنش را بالا و پایین کرد و گفت:
–اوووه بله... و رفت نشست.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙