eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 بالاخره کیارش راضی شدمامان را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دو روز هم که شده همراهیشان کنم. موقع رفتنشان، مژگان(همسربرادرم) به طرفم آمد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت: –آخه تو می خواهی تنها بمونی که چی بشه، دست دادم و  گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه آمدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره. مشتی حواله ی بازویم کرد و گفت: –ای کلک، مشکوک میزنیا. دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم: – بیچاره داداشم، دستت سنگینه ها. کیارش چمدان مامان را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: – مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بذار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟ مژگان با تعجب نگاهم کردو گفت: –واقعا؟ خبریه؟ در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم: –برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید. مژگان چشمکی به من زدو آرام گفت: – زیاد خوشگل نباشه ها... خیلی خونسردو آرام گفتم: باشه ولی قول نمیدم.. هم زمان مامان  در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت: – غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ای روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم: –فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت: – تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت. دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم لبخندی زدم و گفتم: – کاش می موندید صبح می رفتید. کیارش هم دست دادو گفت: –الان خلوتره. خداحافظ. ــ به سلامت. دستی برایش تکان دادم و گفتم: –آروم برون. کیارش پشت فرمان نشست و کم کم راه افتادند دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم. وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم. رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود. انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی. با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند. شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد. شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد. کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد. کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید. گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم. انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم. بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم. اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم. وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت: –فردا با بچه ها بریم بیرون؟ فکری کردم و گفتم: –سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم. خندیدوگفت: –بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند. –حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها... –باشه بابا. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙