eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 راحیل🧕🏻 بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفون بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید. وقتی وارد شد با خنده گفت: – خب چه خبر؟ شانه ای بالا انداختم وگفتم: –همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه. دستم را گرفت و آرام گفت: – فراریشون که ندادید؟ دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم. وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت: –خوش سلیقه ام هستا. لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت. –البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده. اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت: –وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش آمد. کلی خندید. سعیده با چشم های از حدقه  درآمده گفت: –واقعا میگه راحیل؟ تو صورت اسرا بُراق شدم و گفتم: – نه بابا، اغراق می کنه. سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کردو گفت: –حالا بایدحتما از من مایه می‌ذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت: –تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم. سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید: –تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟ فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: چرا خیلی تعجب کرد. سعیده گفت: –خب نظرت در مورد مامانش چیه؟ بی تفاوت گفتم: –مامانه دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگه‌ای داشت. کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست. ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش آمده. –عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه... نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد. وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت می‌دهد. کنارش ایستادم و گفتم: –مامان جان کمک نمی خواهید؟ سرش را آرام بالا آوردو بی حس گفت: – نه. ــ به چی فکر می کنید؟ دوباره نگاهم کردو گفت: –به امتحانی که خدا برام قرارداده. خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه. ــ با بی خیالی گفتم: – اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده. اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟ لبخندی زدو گفت: –حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟ از لبخندش خوشحال شدم و گفتم: – شاگرد خوبی هستم؟ آهی کشیدوبا سر تایید کردو گفت: – واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه. به کابینت تکیه دادم و گفتم: – می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن. وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقّی نیست. ــ منظورت شرایط خودته؟ ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالِمه که زنش بداخلاق بودو مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... اون دانشمند با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالِمی که باید بشه... شاید اگر همچین همسر بد عُنُقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید. مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست می‌کند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت: –توکل به خدا ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙