💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیست_و_سوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
پس درست حدس زدم منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی
لبریز غم ادامه داد :»از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب
نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی
احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از
دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم
خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با
گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :»دل من که دیگه سر
به کوه و بیابون گذاشته!« اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و
با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :»حیدر کِی میای؟«
آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :»اگه به من باشه،
همین االن! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن،
نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا آغاز عملیات
کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار
نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز خمپارههای داعش
نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح می-
شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای
نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار
دوبارهاش دلخوش بودم. تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده
بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار
آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی
که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب
را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین
چند دبه بود و حاال به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد
برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا،
شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک
درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را
برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و
ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب
گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد،
باید چه میکردیم؟ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه
غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن می-
خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_بیست_و_سوم
#داستان_قصه_دلبری
چشمانم را بستم .
با نوای صلوات خاصه امام رضا خودم را پای ضریح می دیدم .
در بین همهمه زائران ، حرفم را دخیل بستم به ضریح :
«ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده!»
همه را سپردم به امام (ع)
هندزفری را گذاشتم داخل گوشم .
راه می رفتم و روضه گوش می دادم .
رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم : کفن شهید گمنام ، پلاک شهید ...
صدای. اذان بلند شد ، مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت :« نخوابیدی؟!
برو یه سوره قرآن بخون!»
ساعت شش_شش و نیم صبح ، خاله ام با مادرم وسایل سفره عقد را جمع
می کردند.
نشسته بودم و بر و بر نگاهشان میکردم!
به خودم می گفتم :« یعنی همه اینا داره جدی می شه؟»
خاله ام غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاوش لباست رو بپوش!»
همه عجله داشتند که باید عقد زودتر خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم .
وقتی با کت و شلوار دیدمش ، پقی زدم زیر خنده
هیچ کس باور نمی کرد این آدم ، تن به کت و شلوار بدهد ..
از بس ذوق مرگ بود ، خنده ام گرفت
به شوخی بهش گفتم :« شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده ؟»
در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش : یک بار برای مراسم عقد ، یک بار هم برای عروسی
درو همسایه و دوست و آشنا باتعجب می پرسیدند :« حالا چرا امامزاده؟!» نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستند خانه بخت
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨