💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیست_و_چهارم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در
گرمای 00 درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده
بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای
برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر
خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم. یوسف از شدت
گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه
افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز
بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتماالً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زنعمو اشاره
کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه
طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا
پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :»نرو پشت پنجره! دارن
با خمپاره میزنن!« کالم عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده
شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست. من
همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید
که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش
خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ می-
کشید و تا خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده گوشم را
پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون
شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان
مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای
وحشتزده یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به
سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد
و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای
نگران عمو را شنیدم :»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی
نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا
گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای
پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور
را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من خوبم، ببین حلیه
چطوره!« ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را
جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که
حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش
میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه
منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را درهم کوبید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_بیست_و_چهارم
#داستان_قصه_دلبری
حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم
می گفت :«اینجا جاییه که دعا مستجاب می شه!»
هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن ، راه نمی داد
هی می گفت :« تو سبب شهادت منی ، من این رو با ارباب عهد بستم ،
مطمئنم که شهید می شم !»
فامیل که در ابتدای امر ، کلا گیج شده بودند .
آن را ریخت و قیافه داماد این هم از مکان خطبه عقد
آن هم آدمی با این همه ریش ، جزء در لباس روحانیت ندیده بودند .
بعضی ها که فکر می کردند طلبه است
با تو جه به اوضاع مالی پدرم ، خواستگار های پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم .
حالا برای همه سؤال شده بود که مرجان به چه چیزاین آدم دل خوش کرده که بله گفته است
عدهای هم با مکان ازدواجمان کنار می آمدند ، ولی می گفتند :«مهریه ش رو کجای دلمون بزاریم ، چهارده تا سکه شد مهریه!»
همیشه در فضای مراسم عقد ، کف زدن و کل کشیدن و این ها دیده بودم .
رفقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند ، و مراسم وصل به هیئت و روضه شد ...
البته خدا دروتخته را جور می کند
آن ها هم بعد از روضه ، مسخره بازی شان سرجایش بود
شروع کردند به خواندن شعر «رفتند یاران ، چابک سواران .....»
چشمش برق زد . گفت :«تو همونی که دلم می خواست. کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد!»
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨