🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_سیزدهم
🌿بی تو هرگز
.
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
.
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
.
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
.
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ...
🌿ادامه دارد...
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سیزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- --
تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست
مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه
چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را
خواندم :»حتماً تا حاال خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما
داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛
اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی
به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین
انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم
را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حاال
میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود
و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و البد
فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به
اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد.
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت
و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود
عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده
و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم
باال نمیآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای
زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم
را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم.
پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید،
ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :»چرا
گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم
:»نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم باال نمیآمد و همین نفس بریده،
نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت
دیگه میرسم تلعفر، ان شاءاهلل فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا
زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم را بهخوبی
حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد
:»امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا
مرتب از حالت باخبر بشم!« خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله
داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش
بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را
در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید
وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی
و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سیزدهم
#داستان_قصه_دلبری
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است .
اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام
راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری .
باز قبول نکردم ...
مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم
خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی!
طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»
گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !»
شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری .
نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟!
شاید هم دعاهایش ...
به دلم نشسته بود
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد .
ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !»
باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم .
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨