💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر
شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه
گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش
محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :»برق چرا
رفته؟« عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد
:»موتور برق رو زدن.« شاید داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما
حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس
یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به
سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای
نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را
ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر کربالی آمرلی، یوسف باشد. تنها راه
پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق
خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا
خانههای آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب
میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان
میزد. ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در
خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش
کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی
سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که
هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای
هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می-
خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین
خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون
دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره
مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره
بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم،
چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها
زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب
بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم. اما امشب
حتی قسمتنبود با خاطرهعشقم باشم کهداعش دوباره با خمپاره بر سرمان
خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود،
گوشمان به غر ش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_ششم
#داستان_قصه_دلبری
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم
در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان ، صوت و لحن خوبی داشت
بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند
مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلندبلند می گفتم:
(وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.)
مقید بود به نماز اول وقت
درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
و زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود ودباکسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))
اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند:
((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.))
قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، میخواند.
گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند.
باموبایل بازی می کرد.
انگری بردز!
و یکی دیگر هم هندوانه ای بود که با انگشت آن را قاچ قاچ می کرد، که اسمش را نمی دانم .
و یک بازی قورباغه که بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم
اگر هم من در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨