💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_هفتم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند
امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با
خیال راحت در النههایشان خزیدند. با فروکش کردن حمالت، حلیه بالخره
توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان
برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره-
های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه می-
کردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در
حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. دستش
را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه
میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش
نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی
زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار
تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینکه به حال
آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :»همه سالمید؟« پس از حمالت
دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حاال دیگر رمقی
برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :»پاشو عباس، خودم
میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه
کرد :»خوبم خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا میشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست
دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف بهتره؟« در برابر نگاه نگرانش نتوانستم
حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره
به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد
:»حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست
به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و حرفی
زد که دلم آتش گرفت :»دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!«
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :»میخوای
بیدارش کنم؟« سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد
و با خجالت پاسخ داد :»اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان شکستهام فهمیده
بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد
:»انشاءاهلل محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!« و خبر نداشت آخرین
خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده
است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش بگویم، اما صورت
سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار
زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :»نرجس دعا کن
برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_هفتم
#داستان_قصه_دلبری
می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟))
بازی را جوری تنظیم کرده بود که وقتی بازی می کردم به جای آهنگش، مداحی گوش می دادیم
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم.
بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.
کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت.
ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود
هفته ای یک بار راحتما گل می خرید ، همه جوره می خرید
گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده.
بعضی وقت ها یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش
اوایل چند دفعه بو بردم از سرچهار راه می خرد.
بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟))
از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی
دل رحمی هایش را دیده بودم ، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده هارا ..
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ، ازش پرسیدم:
((این مال کیه؟))
گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!))
به مقدارنیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود
بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان.
می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!))
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨