🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_پانزدهم
🌿دست های خالی
.
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
.
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
.
.
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
.
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
.
حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
.
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
🌿ادامه دارد...
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پانزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره
با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را
میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم
حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حاال توانی به
تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای
حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای
اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به
پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه
سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و
یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتک در
ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور
اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه
کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه
امانم را برید. چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر
سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش
نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم بهقدری
با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید! از حیاط همهمهای به
گوشم میرسید و البد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس
ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر
مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از
وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و
نه عزاداران! کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی
که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و
مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردستهشان هم
عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری
از غم در چهرهاش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر
پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصالً به
فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :»بهتری
دخترم؟« به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم
لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده
داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.« و همین یک
جمله کافی بود تا جان زتن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز
اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را
یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_پانزدهم
#داستان_قصه_دلبری
((دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.
انگار دست امام (ع)بود و دل من
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی📚 بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..🚶🏻♀مثل وهب! ))
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨