eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می تونست حیاط و اونحوض و درخت های زیبا رو ، طراحی کنه. تند تند، با قلم هاش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو رو بیشتر دور خودش پیچوند و لیوان قهوه اش و به لباش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان و سرجاش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط اومدند.... همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش و تو آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن و بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش اوپد... زمزمه کرد. _نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من... احساس کرد، قلبش و فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش و بالا آورد و نگاهش و به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نمونه. مهیا به دیوار تکیه داد. الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دونست، کی و چطور به وجود اومده است... فقط می دونست، که این احساس به وجود اومده و احساس خوب و آرامش بخشی بهش می ده. با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش و محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفس کشیدن و برایش سخت کرده بود. دستی به گلوش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هاش ریختند. _الآن وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهاش توان ایستادن و نداشت. روی زمین افتاد. پاهاش رو، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هاش و پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش و خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. _بعد خدا... سپردمش به تو... سرش و روی زانوهاش گذاشت و شروع به هق هق کرد با عصبانیت از جاش بلند شد. _تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش و از صفحه موبایلش بیرون آورد. _می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! _نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! _اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل و از دستش کشید. _من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... _باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشون، روی مبل نشست و سرش و با دستاش گرفت. _دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش و باریک کرد. _تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش و به بیرون دوخت. سیگارش و روشن کرد، و گفت: _این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸