💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_86
همه خندیدند. شهاب سرش و پایین انداخت.
ـــ وقتی مادرش موضوع و با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده،
اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...
شهاب، با خجالت سرش وپایین انداخت.
ـــ الان هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند.
احمد آقا لبخندی زد.
ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن.
مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جاش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش و باز کرد.
ـــ بفرمایید...
شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از اون وارد شد
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا رو برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی اون نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت موند.
مهیا که سکوت شهاب و دید سرش و بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش و گرفت.
لبخندی به عکس شهید همت زد.
ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟!
ـــ بله...
دوباره سکوت بین اونا حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
ــــ من اول شروع کنم یا شما؟!
مهیا آروم گفت:
ـــ شما بفرمایید.
ـــ خب! من شهاب مهدوی، 29سالمه، پاسدارم!
این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.
ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش و با خجالت پایین انداخت.
ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند.
ــــ شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش و پایین انداخت.
ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...
ـــ بفرمایید؟!
ـــ شما می خواید برید سوریه؟!
شهاب سرش و بالا آورد.
ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم.
احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش و پایین انداخت.
ــــ مهیا خانم جوابتون...
مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستاش می لرزید.
ــــ سکوتتون علامت رضایته؟!
مهیا سرش و پایین انداخت و بله ای گفت.
شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت.
آیا وکیلم:
ــــ با اجازه بزرگترها، بله!
نفس آرومی کشید.
صدای صلوات تو محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله رو گفت. دوباره صدای صلوات تو محضر پیچید.
دفتر بزرگی مقابلشون قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک اونا بهش ثابت می کردند،
که شهاب الان مرد زندگیشه .
بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو اومدند و کادو های خودشون و دادند. تو جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. تو اون جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄