eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصالا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد :»به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!« و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :»اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!« و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :»دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!« یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :»به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!« و ولخرجی های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :»البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!« ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خون ها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :»فکر کردی برا چی نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍