💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی
میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش
نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی اختیار
نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود
و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات
مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی
مقابل ویلایی زیبا در محله ای سرسبز متوقف شد تا خانه
جدید من و سعد باشد. خیابانها و کوچه های این شهر
همه سبز و اصالا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به
نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت
سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از
فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و
میخواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد
به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده
بود که شیرین زبانی کرد :»به بهشت داریا خوش اومدی
عزیزم!« و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد
تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :»اینجا
ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه
سوریه!« و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم
که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :»دیگه
بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو
دلت تکون بخوره!« یاد دیشب افتادم که به صورتم دست
میکشید و دلداری ام میداد تا به ایران برگردیم و چه
راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید. دیگر خیالش راحت
شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها
کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد
:»به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا
رو برامون گرفت!« و ولخرجی های ولید مستش کرده بود
که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان
خیسم خیالبافی میکرد :»البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!« ردّ
خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم
خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین
خون ها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد که
حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین
بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :»فکر کردی برا چی
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍