💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجاه_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.« سرم پایین بود و
ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم
:»البته برسم ایران، پس میدم!« که سکوت محضش سرم
را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی
مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد.
دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجاده اش
را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. این همه
اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از
پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و
ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار
اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که
در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفی
بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب لباسی کنار در
کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب
همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :»عصر آماده
باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط
میگیرم.« منتظر پاسخم حتی لحظه ای صبر نکرد، در را
پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم
کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در
ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به
همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه
پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! امشب که به تهران
میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی
مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍