💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد :»هنوز شام
نخوردی مامان؟« زن چشمش به من مانده و من دوباره
از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که
چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و
وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه
رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی
لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد
:»مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی ها به حرم
سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلا
مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون!« جرأت
نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در
این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر
شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم
که دستی چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی
کمی عقب تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته
بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را
نوازش کرد و با محبتی بی منت پرسید :»اهل کجایی
دخترم؟« در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی
میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست
دلم را گرفت :»ایشون از ایران اومده!« نام ایران حیرت
نگاه زن را بیشتر کرد و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش
زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید
:»همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلا پیش ما می-
مونن!« به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای
گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش
شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری
به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی دریغ
نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه
میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاه چال
ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا
در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به
پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر
گوشم زمزمه کرد :»اسمت چیه دخترم؟« و دیگر دست
خودم نبود که نذر زینبه در دلم شکست و زبانم پیشدستی
کرد :»زینب!« از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم
باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از
بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می کردم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍