💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش
پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط
صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را
کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که
با مهربانی عذر تقصیر خواست :»لباس زنونه خونه ما فقط
لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!«
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم
آورد و به رویم خندید :»تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می-
کشم!« و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر حرکت چه
دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم
و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش
به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :»بفرمایید!« شش ماه بود
سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او
مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت. مصطفی
میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده
حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی
میکرد. احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا
سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت
اتاق آهسته صدایم کرد :»خواهرم!« نگاهم تا چشمانش
رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم
غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :»من نمی-
خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!« و از
نبض نفس هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍