💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده
و چشمان روشنش که خیره به نقطه ای ناپیدا مانده بود و
قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از
سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ هایم بند آمده
که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم
برسد. عشق قدیمی و زندان بان وحشی ام را سر بریده و
برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم می-
خندید و از چشمان وحشت زده ام اشک می پاشید. مادرش
برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطره ای آب رد نمیشد
که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی
از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم. در آغوش مادرش تمام
تنم از ترس میلرزید و تهدید بسمه یادم آمده بود که با
بیتابی ضجه زدم :»دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!« و نه به
هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان هایم از ترس به
هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :»کی بهتون اینو
گفت؟« سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک هایم خیس
شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم :»دیشب من
نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده
سعد رو میکشه و میاد سراغم!« هنوز کلامم به آخر
نرسیده، خون غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید
بی شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد
و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند. مادرش
سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی
آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد
:»بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍