💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_پنجم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم
:»بفرمایید!« و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش
من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده
که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق
بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست،
انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه
بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید
:»شما شوهرتون رو دوست دارید؟« طوری نفس نفس
میزد که قفسه سینه اش میلرزید و سوالش دلم را خالی
کرده بود که به لکنت افتادم :»ازش خبری دارید؟« از
خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه-
هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره
پاپیچم شد :»دوسش دارید؟« دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره
شدن پیشدستی کردم :»من امروز از اینجا میرم!«
چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم اسیر
سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم :»تورو خدا
دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا
میرم!« یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم
و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :»کجا میخواید
برید؟« شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست
و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را
به محکمه کشید :»من کی از رفتن حرف زدم؟« نگاهش
میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند
که مردانه به میدان زد :»از دیشب یه لحظه نتونستم
بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍