eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
بفرست براش اجر داره🙂 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ↫ ؟ ↫
⚠️یادت نره، تو حق نداری جهنم بری!🕶 ـ ـ ـ ــــــــــــــــــ𑁍ــــــــــــــــــ ـ ـ ـ 📚بخشی از کتاب زن شناسی تالیف استاد پلیمی،خانم عطایی 🟢اگه براش فرستادی شات بده😎👇🏻 ☎️ اینجاییم |@Sarbazeharamm ـ ـ ـ ــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ↫
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_145 🧡 🎻 _پس چجوری ازدواج کردین؟ مامان فاطمه لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -شب پدرم اومد خونه و گفت که پدر محمدرضا بهش زنگ زده و قرار خواستگاری گذاشته، از من پرسید، دوسش دارم یا نه؟ با فکر اینکه قصه به جاهای جذابش رسیده ساکت موندم. ادامه داد: -منم بعد از کلی خجالت کشیدن، حرفمو گفتم و سرم رو پایین انداختم. مامان فاطمه هم مثل من توی اینجور مواقع خجالتی بود. مامان: حالا تو بگو، عماد رو دوست داری یا نه؟ خنده‌ای کردم و گفتم: -مامان؟ آخر هفته عقدمونه، چه سؤالایی می‌پرسی! مامان فاطمه کوتاه نیومد و گفت: -می‌خوام بشنوم، دوسش داری یا نه؟ لبخندی زدم و گفتم: _بله، دوسِش دارم. از ماشین پیاده شدم که شقایق دستم رو گرفت و گفت: -بذار کمکت کنم عروس خانم. وارد خونه شدیم که صدای دست زدن به گوشم رسید. کنار عماد روی صندلی عقد نشستم که عاقد وارد مجلس شد. روی صندلی خودش نشست و با گفتن بسم‌ الله الرحمن الرحیم جمعیت غرق در سکوت شد. عاقد: ان‌شاءالله که این زوج جوان تا آخر عمر خوشبخت باشن و به پای هم پیر بشن یه صلوات بفرستین. همه جمع باهم صلواتی فرستادند که عاقد ادامه داد: -ان‌شاءالله که این عشق هم یک عشق پاک به دور از هرگونه بدی و شر باشه صلوات دیگری بفرستین. دوباره جمع حاضر صلواتی فرستادند که عاقد خطبه را شروع کرد. قرآن را باز کردم و همراه عماد مشغول خوندن شدم. هنوز چیزی نگذشته بود که شقایق گفت: -عروس رفته گل بچینه! چشمانم رو می‌بندم و لحظه‌ای بعد باز می‌کنم. شقایق: عروس رفته گلاب بیاره! عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم، آیا بنده وکیلم؟ سرم رو بالا آوردم و به جمعیت نگاه کردم. به دایی حامد و دایی مهدیار که با ذوق به من خیره شده بودند لحظه‌ای خیره شدم. _با اجازه پدرم و... لحظه‌ای مکث کردم و به مامان فاطمه که کنارم ایستاده بود نگاه کردم. _و مادری که خیلی برام زحمت کشید، بله! بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
با صلوات این محفل رو به پایان می‌رسونیم