eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
حداقل‌کارےکه‌ امروز‌میشه‌انجام‌داد برای اثبات انتظارمون‌ برااومدن‌مهدی‌زهرا اینه‌که‌امروزُگناه‌کمتر‌کنیم -هزینه پاگذاشتن‌رونفس -نتیجه‌عمل «لبخند‌رضایت‌مهدی‌زهرا🙂» می‌ارزه‌به‌لبخند‌ی‌که‌میاد‌ روچهره‌مبارک‌مولامون امروزگناه‌کمتر‌کنیم‌
حاج‌حسین‌یکتامیگفت؛ کجایه‌گناه‌رو‌به‌خاطر‌روی‌گلِ یوسفِ‌زهرا‌علیهاالسلام ترک‌کردی‌و‌ضررکردی؟🚶🏻‍♀️ سخن_بزرگان🌱!"
ما دهه هفتادوهشتادیا؛ سنمون به دفاع مقدس نمیخوره.. تانک و موشک ندیدیم.. ولی، جنگ ترکیبی مال نسل ماست! ما جنگ سیاسی، فرهنگی، دینی، کلاسیک، دیپلماسی، مجازی و... همشو با هم تجربه کردیم:) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
دلم پر زده برای همیچن جایی ..!💔':) شما چطور ..؟!
چشمانتان، گوش هایتان، زبانتان، و تمام ِ جوارحتان را از شر حرام حفظ کنید ؛ نتیجه‌اش چشمگیر است .
شهید گمنام خوشنام تویی گمنام منم...🖐🏻🚶🏻‍♀️ "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
پِلاڪ‌راازگردنش‌درآورد.. گفتم‌:ازڪُجاتورابشناسند؟! گفت:آنڪہ‌باید‌بشناسد! میشناسد!... "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اَنْتَ‌غايَةُالْمَسْئُولِ؛ و تويى انتهاى خواسته:)) + بیا 💔!"
عکس ، آزادکار تیم ملی کشتی ایران در بیت رهبری که روی دستش نوشته بود ، بدجور براندازا و اینترنشنال رو سوزونده(: شیر مادر و نان پدر حلالت باشه🇮🇷
تشکیل پروندۀ قضایی برای دی‌جی‌ کالا 🔹در پی انتشار تصاویر توهین‌آمیز به مقدسات از برخی محصولات ارائه شده در سایت دی‌جی‌ کالا، دادستانی تهران علیه این شرکت اعلام جرم کرد. 🔹در همین رابطه پروندهۀ قضایی در دادسرای عمومی و انقلاب تهران تشکیل شد. "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
مکانی در قطر که نام خلیج فارس را فریاد می‌زند 🔹ما ایرانی‌ها معتقدیم که خلیجِ همیشگی فارس از قدیم‌الایام نامش خلیج فارس بوده، اما انگار یک عده‌ای نمی‌خواهند این واقعیت تاریخی را قبول داشته باشند! و گاهی از نام جعلی برای آن استفاده می‌کنند، موضوعی که حتی به بازی‌های آسیایی قطر هم کشیده شد، اما نکتۀ جالب اینجاست که در تمام نقشه‌های قدیمی که در موزه ملی «متحف الوطنی» به روی دیوارها نصب شده، نام خلیج‌فارس دیده می‌شود. "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اوج شکوه و پیشرفت ایران در عصر ایران از افغانستان آب و برق میخریده😳😏 خاندان قاطرچی طوری هیرمند رو شوهر دادن که انگار خاک ایران، مالِ پدرِ پدر سوخته اشون بوده گمنام🗣
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
اینو تو همه گروه ها بفرستید تا همه بفهمن که این بازی واقعا نا جوانمردانه بود🚶🏻 #فور
خب رفقا دیه به این قضیه امید نداشته باشید و من نمی تونم بیشتر از این واستون توضیح بدم ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی گلِ سوسن و یاسمن آید؛ عطرِ بهاران کنون از وطن آید… جان ز تنِ رفتگان سوی تن آمد؛ رهبرِ محبوبِ خلق، از سفر آمد… دیو چو بیرون رود؛ فرشته در آید..🎉 "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
اگه بهتون گفتن نسل کشی یعنی چی؟! این تصویر رو نشونش بدید اسرائیل تمام افراد حاضر در تصویر رو کشته است😭😔
عکس خانوادگی💔
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_65 🧡 🎻 _چطور؟ پرده تراس رو کشید و گفت: -هیچی راحت باش، فردا رو مرخصی گرفتم، کل فردا رو در خدمت شمام. _کار خوبی کردی، کلی مهمون داریم فردا! محمد کتش رو در آورد و روی مبل کناریم گذاشت. محمد: من میرم یه دوش بگیرم، تو هم برو توی اتاق ببین خوب وسایلارو چیدم یا نه، اون تابلو هارو نذاشتم تا خودت بیای بذاری! _باشه.! با رفتن محمد به داخل حموم در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. به تابلو های روی تخت نگاهی کردم و روی تخت نشستم. تابلو عکس خودم و محمد رو برداشتم و بهش نگاه کردم. بالای کوه بودیم و با اصرار محمد کلی عکس گرفتیم که این بهترینشون بود. تابلو رو برداشتم و روی میز گذاشتم. از فرط خستگی خودم رو روی تخت انداختم و دراز کشیدم. چادر نماز سفیدم رو سرم کردم و سجاده مو وسط پذیرایی پهن کردم. الله‌اکبر . . . بعد از تموم شدن نماز سر سجاده‌ام نشستم. نگاهی به در باز اتاق کردم و گفتم: _محمد؟ نمازتو خوندی؟ با نشنیدن جواب از سمت محمد فهمیدم که هنوز نمازشو نخونده! سجاده مو جمع کردم و گذاشتم سر جاش! در اتاق رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم. محمد نمازش رو خونده بود و از خستگی روی سجاده به تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود. _مثلا بهت گفته بودم وقتی نمازت رو خوندی برو نونوایی دو تا نون بخر.! پتو رو از روی تخت برداشتم و روی محمد گذاشتم. به سمت کمد رفتم تا لباس هام رو عوض کنم و برم نونوایی که محمد گفت: -الان بلند میشم خودم میرم. برگشتم و به چشم‌های بسته محمد نگاهی کردم و گفتم: _پس خودتو زده بودی به خواب! محمد خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد. محمد: بابا تو مطمئنی الان نونوایی بازه؟ _بله، نونوایی از سحر بازه.! محمد: عجیبه، من که خیلی خوابم میاد، اونا چجوری کار میکنند؟ پیراهن محمد رو روی تخت گذاشتم و گفتم: _زود باش برو تا شلوغ نشده! محمد از روی زمین بلند شد و پیراهنش رو تنش کرد. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم. _رفتی برق اتاق رو خاموش کن. صدای پوف محمد رو شنیدم که خنده‌ای زیر لب کردم و گفتم: _خسته نباشی آقایی! با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم که محمد رفته! چشمام رو باز کردم و به لامپ اتاق که روشن مونده بود نگاه کردم. _امان از دست تو محمد! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_66 🧡 🎻 _امان از دست تو محمد! از جام بلند شدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم. بعد از یه خواب کوتاه خونه رو برای پذیرایی از مهمونایی که قرار بود بیان آماده کردم. ساعت هفت شده بود و محمد هنوز نیومده بود. سه بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد. دیگه کم‌کم داشتم نگران می‌شدم، چند بار طول و عرض خونه رو قدم زدم. کنار پنجره ایستادم و به محوطه آپارتمان نگاه کردم. خبری از محمد نبود که نبود. لباس هام رو عوض کردم که به دنبال محمد برم. توی خونه حتما دق می‌کردم، به سمت در رفتم که صدای زنگ به صدا در اومد. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. نگاهم به نگاه محمد گره خورد، به ظرف حلیم و نون توی دستش نگاهی کردم و گفتم: _کجایی؟ دلم هزار راه رفت. محمد: شرمنده، منتظر موندم حلیمیه مغازه شو باز کنه، صبحونه گشنه نمونیم. _چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ محمد گوشیش رو از روی اوپن برداشت و گفت: -جا گذاشته بودم، از دیشب هم روی سکوته.! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _باشه، برو لباس هاتو عوض کن بیا صبحونه بخوریم. وارد آشپزخونه شدم که محمد گفت: -نگرانم شدی؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _یکم.! صدای خنده های محمد رو شنیدم که بعدش گفت: -از قیافه ای که جلوی در داشتی معلوم بود خیلی نگران شدی. زیر لب لبخندی زدم و حلیم رو داخل ظرف های جدا ریختم. میز صبحونه رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم. روبروی محمد پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم. بعد از خوردن صبحونه میز رو جمع کردم و مثل محمد لباس هام رو عوض کردم. با صدای زنگ در، هول هولکی چادرم رو سرم کردم و به سمت در دویدم. لحظه‌ای پشت در ایستادم و در رو باز کردم. با دیدن مامان پشت در محکم بغلش کردم و گفتم: _مامان! خوش اومدی. مامان هم دستش رو پشت سرم گذاشت و گفت: -خوبی؟ از مامان جدا شدم و گفتم: _اوهوم، بقیه کجان؟ مامان: توی آسانسورند، من از پله ها اومدم. _چرا تو ام با آسانسور نیومدی؟ خسته نشدی؟ مامان وارد خونه شد و گفت: -ولش کن، محمد کجاست؟ _تو اتاقه، الان میاد، از فامیلا کی اومده؟ مامان: هیچکی فقط خودمونیم. لبخندی زدم و تقّی به در اتاق زدم و گفتم: _محمد؟ بیا بیرون مامانم اینا اومدند ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حاال خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حاال میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و البد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم باال نمیآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :»نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم باال نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءاهلل فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :»امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!« خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵