💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_124
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حامد دوباره مائده رو صدا کرد که گفتم:
_مائده، برو داخل خوابگاه.
مائده با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
-چیشده؟
چند قدمی به جلو برداشتم که حامد گفت:
-تو مائدهای؟
مائده به حامد نگاهی کرد و گفت:
-بله.
حامد به سمت مائده رفت، خواستم دستش رو کنار صورت مائده بگیره که کائده عقب رفت.
_مائده؟ گفتم برو داخل خوابگاه!
مائده: این آقا کیه؟
روبروی مائده ایستادم و گفتم:
_تو برو داخل خوابگاه، بعدا بهت میگم، برو باشه؟
مائده قدمی برداشت که فریاد حامد بلند شد:
-صبر کن.
مائده با تعجب به من و حامد نگاه کرد که به سمت حامد رفتم و گفتم:
_الان وقتش نیست.
خواستم بازوی حامد رو بگیرم که به عقب هولم داد و گفت:
-همه چیزو بهش بگو.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
_الان وقتش نیست، بیا بریم باهم حرف بزنیم.
حامد شونهاش رو از زیر دستم بیرون کشید و گفت:
-هفده سال داغ دلتنگی رو روی سینه من و بقیه گذاشتی.
سرش رو جلو آورد و گفت:
-حالا همه چیز رو بهش بگو.
به سمت مائده هولم داد که مائده رو به من گفت:
-چی رو باید بهم بگی بابا؟
چشمانم رو باز و بسته کردم و به چشمان مائده خیره شدم.
نگاهم رو به سمت حامد چرخوندم و سرم رو پایین انداختم.
_این مَرد...
مکثی کردم و گفتم:
_داییته!
مائده: داییم؟ من که دایی نداشتم.
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
_داشتی، دو تا دایی داشتی!
مائده: پس چرا تا حالا بهم نگفتین؟
حامد: چون...
دستم رو به سمت حامد گرفتم و حرفش رو قطع کردم.
روبروی حامد ایستادم و گفتم:
_تا همینجا بسه حامد، بذار باهم حرف بزنیم.
حامد: تو حرفاتو هفده سال پیش زدی، به گوش منم رسوندند، ولی فکر نکنم حرفای منو به گوشت رسونده باشن.
_حامد، ازت خواهش میکنم.
مائده: دیگه چی رو بهم نگفتی بابا.
حامد با دستش من رو کنار زد و رو به مائده گفت:
-من داییتم، این کسی هم که تو بهش میگی بابا، باباته!
دستم جلوی حامد گرفتم و گفتم:
_حامد به خاطر هدیه.
حامد بهم نگاه کرد و فریاد زد:
-اسم هدیه رو نیار!
نگاهش رو به سمت مائده برگردوند و گفت:
-ولی اون خانمی که بزرگت کرده و تو بهش میگی مامان، مادرت نیست!
مائده متعجب به حامد نگاه کرد و گفت:
-چی؟
قطره اشکی از چشمم روی صورتم سُر خورد.
حامد: مادرت که میشه خواهر من، وقتی که خیلی کوچیک بودی...فوت کرد.
حامد به من اشاره کرد و ادامه داد:
-بعدش این پدر نامردت، تورو برداشت و دِ برو که رفتیم، با خانم جدیدش از تهران رفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_125
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مائده: بابا؟ این آقا چی میگه؟
چشمانم رو بستم و سرم رو پایین انداختم.
مائده: بابا با شمام!
حامد: برو وسایلتو بردار، این خوابگاه جای تو نیست، خیلیا میخوان ببیننت!
سرم رو بالا آوردم و به اشک های روی صورت مائده نگاه کردم.
مائده دواندوان وارد خوابگاه شد.
_گند زدی حامد!
حامد: گند رو تو هفده سال پیش زدی، من دارم این گند رو جمع میکنم.
_خیالت رفت وسایلشو جمع کنه بیاد باهات بره خونه تون؟ الان رفته یه گوشه نشسته داره گریه میکنه، بهت گفتم الان وقتش نیست گوش ندادی، بهت گفتم بذار باهم حرف بزنیم هولم دادی عقب، از کی اینهمه بیفکر شدی؟
حامد فریاد زد:
-از وقتی تو اینهمه بیمعرفت و نامرد شدی!
بدون توجه به حامد وارد خوابگاه شدم و جلوی نگهبانی ایستادم.
به نگهبان نگاهی کردم و گفتم:
_آقا، من دخترم داخل این خوابگاهه، میتونم برم داخل؟
نگهبان: نه آقا، خوابگاه دخترونهاس، میتونم بگم به دخترتون بگن بیاد جلوی در تا ببینیدش.
مکثی کردم و گفتم:
_نه، خیلی ممنون!
از ورودی خوابگاه بیرون اومدم و به حامد که داخل ماشینش نشسته بود نگاه کردم.
به سمت ماشینش رفتم. در ماشینش رو باز کردم و کنارش نشستم.
حامد با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
-اشتباه نشستی، اینجا ماشین منه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_باید باهات حرف بزنم.
حامد: ده دفعه گفتی، منم جوابتو دادم چرا ول کن نیستی، من با تو هیچ حرفی ندارم.
_تو حرفی نزن، فقط خودم حرف میزنم.
حامد: نمیخوام حرفاتم بشنوم، حالا برو پایین.
_منو ببر پیش زنعمو، میخوام ببینمش!
سنگینی نگاه حامد رو حس کردم که به چشمانش خیره شدم.
_گفتم ببرم پیش زنعمو!
حامد: مادرم شش سال پیش فوت کرد.
با شنیدن جمله حامد زبونم بند اومد.
دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
_زن...زنعمو؟
حامد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد که اشک داخل چشمانم جمع شد.
حامد: تو لحظات آخر عمرش، داخل بیمارستان مدام هدیه رو صدا میزد، حسرت دیدن نوهاش انقدر اذیتش میکرد که با گفتن اسم مائده زار زار گریه میکرد.
میخواستم بهت زنگ بزنم که بذاری مائده رو از دور ببینه، ولی...
حرفشو قطع کرد و با انگشتش اشک داخل چشماش رو پاک کرد.
بعد از کمی مکث گفت:
-آقاجونمم، چند روز بعد از فوت پدر تو، سکته کرد و توی بیمارستان فوت کرد.
نگاهم رو به بیرون انداختم و اشک داخل چشمام رو پاک کردم.
_منو ببخش!
حامد بهم نگاهی کرد و گفت:
-تو درست گفتی، گند زدم.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
-باید میذاشتم تو بهش بگی...
دستش رو گذاشت روی شونهام بعد از کمی مکث گفت:
-مثل قبلنا، گند کاریمو جمع کن محمدرضا!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_126
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دستش رو گذاشت روی شونهام بعد از کمی مکث گفت:
-مثلا قبلنا، گند کاریمو جمع کن محمدرضا!
دستش رو توی دستم گرفتم و چشمانم رو بستم.
از ماشین حامد پیاده شدم و به سمت ماشین خودم قدم برداشتم.
‹مائده👇🏻›
به دیوار تکیه دادم و زانو هامو بغل کردم.
با باز شدن در اتاق شقایق وارد اتاق شد و روبروم نشست.
شقایق: چرا اینجا نشستی؟
جوابی بهش ندادم و نگاهم رو به سفیدی دیوار دوختم.
شقایق: رضایی سراغتو میگرفت، میگفت هر چقدر بهت زنگ میزنه جواب نمیدی، جوابشو بده.
مکثی کردم و گفتم:
_حوصله شو ندارم، بهش بگو خودش تنهایی مقاله رو تحویل بده!
شقایق گوشیم رو از روی میز برداشت و توی دستم گذاشت.
شقایق: خودت زنگ میزنی بهش میگی.
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_بس کن شقایق، تو که حال منو میدونی!
شقایق: کاری که گفتم رو بکن.
گوشیم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_بیخیالش شو شقایق
شقایق: الان سه روزه نیومدی دانشگاه، نشستی گوشه این اتاق به سقف خیره شدی، چته؟
_یعنی میخوای بگی نمیدونی چمه؟
شقایق از جاش بلند شد و کنارم نشست.
شقایق: تهش که چی؟ داری با خودت چیکار میکنی؟
سرم رو پایین انداختم که شقایق ادامه داد:
-باید بری با پدرت حرف بزنی، با داییت حرف بزنی، بفهمی چی به چیه...
حرف شقایق رو قطع کردم و گفتم:
_خیلی خوب میدونم چی به چیه، پدرم هفده سال به من دروغ گفته حالا انتظار داره با روی خوش جوابشو بدم.
شقایق نفسش رو فوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-پدرت به صلاحت عمل کرده!
_صلاح من اینه؟
شقایق صداش رو کمی بلند کرد و گفت:
-نمیدونم! تو باید بری همین حرفارو به پدرت بزنی، من که چیزی نمیدونم.
_پس خواهشاً چیزی نگو!
شقایق دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
-تولدت مبارک!
با تعجب به شقایق نگاهی کردم که ادامه داد:
-به خاطر من، به خاطر دوستیمون، بلند شو یه سر به پدرت بزن.!
قطره اشکی از چشمانم به پایین سُر خورد.
_تولدم رو یادت بود؟
شقایق سرش رو به نشونه تأیید تکون داد و اشکم رو پاک کرد.
شقایق: پاشو!
از روی تخت بلند شدم و با کمک شقایق لباسم رو عوض کردم.
چادرم رو سرم کردم و در اتاق رو باز کردم.
خواستم از اتاق بیرون برم که شقایق کیفم رو دستم داد و گفت:
-رضایی رو چیکار کنم؟
_نمیدونم
شقایق: ماجراتو بهش بگم تا ول کن بشه؟
_نمیدونم، هرکاری میخوای بکن.
از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم.
شماره بابا رو گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم مائده؟ چرا هر چی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟
مکثی کردم و گفتم:
_هنوز تهرانی؟
بابا: آره!
_میخوام ببینمت، بگو کجا بیام.
به آدرسی که بابا داد رفتم و روبروی ساختمون اداری ایستادم.
به ماشین بابا که روبروی ساختمون پارک بود نگاهی کردم و به سمتش قدم برداشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_نهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده
بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد
که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد
:»پسرعموت رو خودم سر بریدم!« احساس کردم حنجرهام بریده شد که
نفسمهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو باال آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند
کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. چشمان ریزش
را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم
جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی
میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این
نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری
تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده
و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. انگار باران
خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در
و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید
تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم
میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، غیرتشان برای من میتپید
و حاال همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و
زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده
حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره
کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش
گرفته بود، داد و بیداد میکرد :»برو اون پشت! زود باش!« دوباره اسلحه را
به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم
چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده
و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ
اسلحه سرم فریاد زد :»برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بی-
پدرها تقسیم کنم!« قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر
لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از
حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان
این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را با هر دو
دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره
زد :»میری یا بزنم؟« و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس
خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان
شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پنجاهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده،
صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از
همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک
میتوانست نجاتم دهد. با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را
محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان
ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید
کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :»دارن
میرسن، باید عقب بکشیم!« انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده
بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر باالی سر عدنان ایستاده
و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار
رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی
ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال
من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول
بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها
به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا
را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می-
لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی
کمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیالنه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی
در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش
نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر
عدنان را هم با خودشان بردند. حاال در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر
عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم
بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم
را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام
سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و
پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی-
ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ
اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب
ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
-′°دَࢪمَنکَسِۍفِࢪٰاقِتُوࢪٰادادمیزَنَد..؛
فِکࢪِۍبِهحٰالِپٰاسُخِاینبِۍجَوٰابکُن . .❤️🩹🍂!″
#ابٰاعـبدالله „🍃 „
-نہمثلشھداپاڪهستندنہمثلمردمآلودھ!اسمشانشدبسیجێ:)💔
#نظامی | #بسیجی '!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتندآرزویتو؟گفتمحرم:)))
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
گفتندآرزویتو؟گفتمحرم:)))
چشممنخیرهبهعکسحرمتبندشده!
باچهحالیبنویسمکهدلمتنگشده؟!
دودِ ایـن شَـهر مَـرا از نَـفس انداخته است
به هـوای حـرمِ کربوبـلا محتاجم🍂
#اللهمارزقناکربلا
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
❤️🔥
باشهداصحبتڪنید
آنهاصداۍشمارابہ
خوبےمۍشنوند
وبرایتاندعامےڪننددوستے
باشهدادوطرفہاست ..!(:
#شهیدانه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
به خانم ها بگوید ؛ #حجاب همانند
چتری است که انسان را در برابر
بارانی از گناه حفظ میکند ..!
- شهید طلبه محمد هادی ذوالفقاری