eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_26 🧡 🎻 فاطمه: ازش خواستگاری کردی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _ولی چه فایده؟ اون از من متنفره! فاطمه: میخوای به مامانت بگم؟ _چی بگی؟ فاطمه: اینکه تو دلت یه جای دیگه‌ست و قراره خواستگاری فردارو کنسل کنه. با تکرار جمله های محمد توی مغزم توی فکر رفتم. محمد حتی به من فکر هم نمی‌کنه. چطور میشه؟ اشک توی چشمانم رو پاک کردم و گفتم: _به کسی چیزی نگو، این قضیه رو همینجا چال کن. فاطمه: چطور می‌تونی؟ تو مگه محمدرضا رو دوست نداری؟ _نمی‌دونم، نه از‌ محبت های دیروزش، نه از رفتار های امروزش. فاطمه: به خاطرش بجنگ. _بس کن فاطمه، فراموشش کن، منم می‌خوام فراموشش کنم، انگار که اصلا نبوده! فاطمه: آدم کسی رو که دوست داره نمی‌تونه فراموش کنه. لباس‌هام رو داخل کمد گذاشتم و به چادر گل‌گلی تا شده روی تخت نگاه کردم. با باز شدن در اتاقم فاطمه وارد اتاق شد. فاطمه: لباساتو پوشیدی؟ _نه، هنوز زوده. فاطمه: اگه برای من خواستگار اومده بود من از صبح آماده منتظر می‌موندم. فاطمه روی تخت نشست و وزنش رو روی دستش انداخت. نگاهم رو از پنجره به حیاط انداختم و به شماره محمدرضا نگاه کردم. آخرین تماس دیروز 8:34 دلم هنوز با محمد بود، خودم رو با اینکه محمد هنوز جوابی بهم نداده گول می‌زدم و هر لحظه امیدوار تر از لحظه قبل بودم. به ساعت دیواری که عقربه هاش مثل من نای حرکت کردن نداشتن نگاهی کردم و نفسم رو بیرون دادم. با صدای پچ‌پچ پرستار های بخش متوجه شدم که رضا همه چیز رو جار زده! نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق رضا قدم برداشتم و تقّی به در اتاق زدم. رضا: بفرمایید. در اتاق رو باز کردم و رو به رضا گفتم: _آقای نجفی، میشه یه لحظه تشریف بیارید بیرون؟ رضا: جانم چیزی شده؟ _بیاید عرض می‌کنم. رضا: خب بفرمایید بنشینید حرف می‌زنیم. _لطفا با من بحث نکنید، یه لحظه بیاید. رضا: چشم، هرجور مایلید. رضا از پشت میزش بلند شد و روبروم ایستاد. رضا: می‌شنوم. نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _چرا هنوز هیچی نشده رفتید کل بیمارستان رو پر کردید که ما نامزدیم؟ رضا: بدکاری کردم؟ کسی چیزی بهتون گفته؟ _اینکه هیچکس بهم چیزی نمیگه عذابم میده، همه هی پچ‌پچ‌پچ‌پچ، شاید من نخوام تا زمان معلومش کسی بدونه که شما خواستگار منی! رضا: زمانش که معلوم نیست، ولی چشم، از این به بعد هرکی چیزی گفت خودم باهاش برخورد می‌کنم. _لازم نکرده، اینطوری پشت سرم حرف در میارن که فلان فلان، لطفا از این به بعد بیشتر حواستون رو جمع کنید، روز خوش! چند قدمی برداشتم که رضا گفت: -ببخشید هدیه خانم؟ _مگه همین الان بهتون نگفتم. رضا: آهان شرمنده، خانم مقدم، می‌خواستم بدونم نمی‌خواید نظرتون رو راجع خواستگاری دیشب بدید؟ _گفتم که فکر می‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_27 🧡 🎻 _گفتم که فکر می‌کنم. راهم رو گرفتم و از رضا دور شدم. داخل اتاق پرستاری نشستم و به دیوار خیره شدم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. مامان بود، جواب دادم: _جانم مامان؟ مامان: کی کارت تموم میشه؟ _همین ساعتا، چطور؟ مامان: از اونطرف یه راست بیا خونه عموت، امشب مارو شام دعوت کردن. خواستم بهونه ای بیارم و نرَم که مامان گفت: -زود بیا منتظرتم، خداحافظ. _خداحافظ. با قطع شدم تماس دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم. حس اینکه پیش محمدرضا حقیر شدم آزارم میداد و از رویارویی دوباره باهاش می‌ترسیدم. لباس هام رو عوض کردم و به پرستار شیفت بعد سپردم که من امروز زودتر میرم. چادرم رو سرم کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. به اینطرف و اونطرف خیابون نگاه کردم. دیگه محمدرضایی در کار نبود که بیاد دنبالم و من رو برسونه. جای خالی محمدرضا رو هر لحظه بیشتر حس می‌کردم. دستم رو به سمت تاکسی که داشت می‌اومد دراز کردم و بعد از متوقف شدنش سوارش شدم. مدام پیش خودم تصور می‌کردم که اگه محمد رو دیدم چیکار کنم. چی بگم؟ اصلا باهاش سلام علیک کنم یا نه؟ انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. به سمت خونه عمو اینا قدم های آهسته ای برمی‌داشتم و مدام توی فکر بودم. دستم رو روی زنگ گذاشتم ولی مردد بودم که فشار بدم یا نه؟ با صدای قدم هایی که بهم نزدیک می‌شد سرم رو بالا آوردم و به سمت صدا نگاه کردم. محمدرضا داشت به این سمت می‌اومد. قلبم داشت از جا در می‌اومد. چرا اینجا؟ چرا حالا؟ با هر نفس کشیدنم محمدرضا نزدیکتر می‌شد تا حدی که فقط یک قدم باهام فاصله داشت. بدون گفتن هیچ حرفی کلید انداخت و در رو باز کرد. وارد حیاط شد و در رو همون‌طور باز گذاشت. اینکه با من حرف نمی‌زد به من اطمینان میداد که اون ازم متنفر شده؟ ولی چرا؟ بیشتر از این منتظر نموندم و وارد حیاط شدم، در رو پشت سرم بستم و کنار محمدرضا که داشت مثلا کفش هاش رو در می‌آورد ایستادم. کفش هام رو در آوردم و جلوتر از محمدرضا وارد شدم. با عمو و زن عمو سلام و احوالپرسی کردم و روی مبل نشستم. محمدرضا رو داشت دور خونه دنبال مبل خالی‌ای می‌گشت. ولی مبل خالی‌ای وجود نداشت و تنها انتخاب محمد‌رضا نشستن روبروی من بود و همین اتفاق افتاد. سرم رو نمی‌تونستم بیشتر از این بالا بگیرم، چون همه می‌فهمیدن به محمدرضا نگاه می‌کنم. هر چند ثانیه یکبار به صورت محمدرضا نگاه می‌کردم و سریع نگاهم رو می‌گرفتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_28 🧡 🎻 نگاه محمدرضا به زمین دوخته شده بود و جدا نمی‌شد. با صدای عمو به سمتش نگاه کردم. عمو: چه خبر هدیه جان؟ لبخندی زدم و گفتم سلامتی! عمو: شنیدم یکی اومده خواستگاریت. جواب این حرف عمو رو فقط با لبخند مصنوعی‌ای جواب دادم. برگشتم و به صورت محمدرضا نگاه کردم که نگاهمون لحظه ای به هم گره خورد. انگار اون هم داشت به من نگاه می‌کرد. جفتمون به یکباره نگاهمون رو از هم گرفتیم. با برچیده شدن سفره شام سر سفره نشستم و اینبار محمدرضا کنار حامد نشست و از دید من خارج شد. اشتهایی برای خوردن شام نداشتم و فقط با غذا بازی می‌کردم و گه گاهی لقمه ای وارد دهانم می‌کردم. مهدیار آروم توی گوشم گفت: -چرا غذاتو نمی‌خوری؟ _دارم می‌خورم دیگه. مهدیار: دست به غذات نزدی بعد میگی دارم می‌خورم. _مهدیار ولم کن اصلا حوصله تو یکی رو ندارم. با صدای پیامک داخل گوشیم به صفحه گوشیم نگاهی کردم. از طرف محمدرضا بود. با ذوق عجیبی پیامک رو باز کردم. (بعد از شام بیاید داخل حیاط کارتون دارم) نگاهی به محمدرضا کردم و گوشیم رو خاموش کردم. لبخندی زدم و مشغول خوردن شامم شدم. انگار اشتهام باز شده بود. بعد از جمع کردن سفره منتظر بودم که محمدرضا بره داخل حیاط و من هم به بهونه ای برم. محمدرضا از جاش بلند شد و بدون گفتن چیزی رفت داخل حیاط! از داخل خونه حیاط معلوم نبود. با صدای زنگ گوشیم به صفحه اش نگاه کردم. محمدرضا بود، این هم بهونه خوبی بود. گوشیم رو توی دستم گرفتم و به محمدرضا که روش به سمت در بود و پشتش به من نگاه کردم. تماسش رو جواب دادم و منتظر حرفش بودم. محمدرضا تماس رو قطع کرد و برگشت و بهم نگاه کرد. کفش هام رو پوشیدم و تا چند قدمی‌اش جلو رفتم. محمد: اگه جوابم به خواستگاری عجیبتون نه باشه چیکار می⁦کنید؟ نگاهی به صورت محمد کردم و گفتم: _کار خاصی نمی‌کنم، فقط می‌پرسم چرا جوابتون نه هست. محمد: اگه من بگم چون ما اصلا به هم نمیایم جواب شما چیه؟ از نوع حرف زدنش ناراحت شدم. نباید ازش خواستگاری می‌کردم، اینطوری پیشش کوچیک شدم. حرفی هم برای گفتن نداشتم. محمد: جواب من نه‌اِ... محمدرضا این رو گفت و از کنارم رد شد، خواست بره داخل که گفتم: _پس احساسات من این وسط چی میشه؟ محمد با شنیدن حرفم ایستاد. _احساساتی که به خاطرش خودم رو کوچیک کردم و بهت گفتم. محمد همونجا ایستاده بود و فقط به حرفام گوش می‌داد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_29 🧡 🎻 _من دوسِ... محمد برگشت و به سرعت گفت: -تمومش کن لطفا.! اشک توی چشمانم حلقه زد، لبم رو گاز گرفتم و خفه گریه کردم. محمد: با من خوشبخت نمیشی، هیچوقت با من خوشبخت نمیشی، پس لطفاً تمومش کن و در ضمن بذار من همون پسرعمو قبلی باشم. با صدای کمی بلند فریاد زدم: _نمی‌تونم.! بعد از کمی مکث ادامه دادم: _نمی‌تونم روی همه محبت هات چشمم رو ببندم و بگم مثل برادرم می‌مونه، نمیتونم کمک هات رو به حساب فامیل بودن بذارم، نمیتونم درک کردن هاتو به حساب آدم بودنت بذارم، این حسابا دیگه پر شده، داره لبریز میشه، منم هیچ کاسه‌ای جز کاسه عشق نتونستم زیرش بذارم، یکی دو روز نیست، سه ساله! گریه امونم نداد و صدای گریه‌هام رو محمد شنید. ولی اونقدر آروم بود که غیر محمد محال بود کسی دیگه ای بشنوه! محمد: اگه بگم اشتباه کردم که اینهمه سال بهت محبت کردم قبول می‌کنی؟ اگه بگم غلط کردم که کمکت کردم ولم می‌کنی؟ اشتباه کردم. _قبول نمی‌کنم، هیچوقت... با صدای زن عمو حرفم رو قطع کردم و سرم رو پایین انداختم. زن عمو وارد حیاط شد و رو به من و محمد گفت: -بچه ها؟ صداتون تا داخل میاد، چیزی شده؟ اشک هام رو پاک‌ کردم و خواستم چیزی بگم که محمد گفت: -نه مامان شما برو داخل! زن‌عمو: باشه، پس زود بیاید داخل، هوا سرده! محمد: چشم مامان! با رفتن زن عمو محمد گفت: -هیچوقت نمی‌خواستم این اتفاق بیفته، بارها بهتون گفتم که منو مثل برادرتون بدونید. _ولی نگفتی که خاطر خواهم نشو، نگفتی، گفتی؟ محمد: نگفتم ولی باید می‌فهمیدی، باید می‌فهمیدی که دل بستن به من حماقت محضه! _منو آوردی اینجا که همین چیزارو بهم بگی؟ ولی اون روز با نگاهت همه این چیزارو بهم گفتی آقا محمد، منم نمی‌خواستم بیام تو روت همه احساساتم رو بریزم بیرون ولی مجبور شدم، دیگه راهی برام نمونده بود. محمد: بیشتر از این نمی‌تونم اینجا بمونم، خوبیت نداره، شماهم بیاید داخل اینجا سرده! این رو گفت و رفت داخل پذیرایی! به دیوار تکیه دادم و به آسمون نگاه کردم. خدایا خودت یه راهی پیش روم بذار. لباس هام رو جمع کردم و داخل کمد گذاشتم. به دفترچه یادداشتم که پشت میز بود نگاه کردم. با خوشحالی و ذوق عجیبی دفترچه رو برداشتم و با یه فوت خاک های روش رو دور کردم. بازش کردم و یه نگاه روزنامه وار به تمام صفحاتش انداختم. نصفش خالی بود، از وقتی گمش کردم دیگه چیزی توش ننوشتم. دفترچه رو هم داخل کیفم گذاشتم و از اتاقم بیرون رفتم. مامان: کجا میری؟ _یه سر میرم دانشگاه یه کاری دارم بعد از اونجا به بیمارستان هم یه سری می‌زنم. مامان: چقدر دیگه وقت میخوای برای اینکه جواب پسر مردم رو بدی؟ _مامان؟ اینهمه عجله واسه چیه؟ خیلی دوست داری از. ستم خلاص بشی؟ مامان جلو اومد و بوسه ای روی صورتم گذاشت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_30 🧡 🎻 مامان جلو اومد و بوسه ای روی صورتم گذاشت. مامان: من می‌خوام خوشبختی‌تو ببینم. لبخندی زدم و گفتم: _میدونم! کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم. جلوی در ورودی دانشگاه پیاده شدم و قدم های بعدی مو داخل محوطه دانشگاه گذاشتم. از پله های محوطه بالا رفتم و به سمت اتاق مدیریت قدم برداشتم. تقّی به در اتاق زدم و وارد اتاق شدم. رییس دانشگاه اونطرف تر پشت اون میز بزرگ نشسته بود و بعضی از اساتید هم پشت میز های دیگه نشسته بودند. سلامی به همه جمع گفتم و جلوی میز رییس دانشگاه ایستادم. _سلام آقای قربانی! قربانی سرش رو بالا گرفت و گفت: -سلام، بفرمایید؟ _اومدم دنبال بعضی از مدارکم، مثل اینکه توی بیمارستان نیازش دارن. قربانی به پرونده روی میز اشاره‌ای کرد و گفت: -بفرمایید، پرونده شماست، هرچی لازم دارید از توی بردارید. _خیلی ممنون. پرونده رو برداشتم و بازش کردم. مدارکم توی صفحه اول بود، همه رو برداشتم و پرونده رو روی میز گذاشتم. _بازم ممنون. از اتاق مدیریت بیرون رفتم و به راهرو دانشگاه نگاهی انداختم. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. به سمت راهرو قدم برداشتم و به در کلاس ها نگاهی می‌انداختم. جلوی کلاس خودم و فاطمه ایستادم و از لای در نگاهی به داخل انداختم. غیر از دو سه نفر بقیه برام غریبه بودند. از محوطه بیرون رفتم و نگاهم رو داخل خیابون چرخوندم که ماشین محمد به چشمم خورد. محمد از ماشین پیاده شد و سرش رو به نشانه سلام تکون داد. دستم رو بالا آوردم و خط پیاده‌رو رو گرفتم و به سمت ایستگاه تاکسی حرکت کردم که محمد گفت: -هدیه خانم بیاید میرسونمتون! خواستم حرفش رو نشنیده بگیرم و به راهم ادامه بدم که گفت: -هدیه خانم! به دور و برم نگاهی کردم و به سمتش قدم برداشتم. محمد: تا بیمارستان می‌رسونمتون. در جلوی ماشین رو باز کردم و کنار دست صندلی راننده نشستم. بعد از چند ثانیه محمد هم سوار شد و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. به دست محمد که روی فرمون بود نگاه کردم. جای خالی انگشترش به چشمم خورد. _انگشترتون کجاست؟ محمد در جوابم فقط سکوت کرد. بهتر، اصلا نگو! داشتم با خودم حرف می‌زدم که گفت: -گمش کردم. توی ذهنم حلقه رو به جای انگشتر توی انگشت محمد تصور کردم. چیز خوبی بود برای پر کردن جای خالی اون انگشتر. به تفکرات خودم خندیدم که متوجه نگاه سنگین محمد شدم. نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم و نظاره گر کنار خیابون بودم که محمد گفت: -من دارم میرم. با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم: _کجا؟ محمد لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -عراق، یه جور سفر زیارتی و درسی هست. تعجبم بیشتر شد، چرا این رو به من گفت؟ محمد ادامه داد: -از زن‌عمو شنیدم که عقدتون نزدیکه، ازتون می‌خوام من رو فراموش کنید، شنیدم اون آقاهه هم آدم خوبیه، یقین دارم که باهاش خوشبخت میشید. هر وقت با محمد صحبت می‌کردم قلبم درد می‌گرفت. محمد: ماها بدرد هم نمی‌خوریم. _لطفا نگه دارید می‌خوام پیاده شم. محمد: هدیه خانم، من دارم منطقی صحبت می‌کنم. _نگه دارید. محمد: میرسونمتون. در ماشین رو باز کردم که محمد فریاد زد: -هدییه! لحظه ای جا خوردم، کم مونده بغضم تبدیل به گریه بشه! محمد دستش رو دراز کرد و در رو بست. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرم رو به پنجره تکیه دادم. اشک توی چشمام جمع شده بود. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_31 🧡 🎻 حرفای محمد اذیتم می‌کرد، هیچ منو درک نمی‌کرد. لحظه‌ای برگشتم و با نفرت نگاهش کردم. نفرتی که از روی عشق بود. جلوی در ورودی بیمارستان ماشین متوقف شد. محمد: جواب مثبت رو بهش بدین، امیدوارم خوشبخت بشی! دوباره نگاهش کردم، دلم می‌خواست این آخرین باری باشه که اینطوری نگاهش می‌کنم. هیچوقت از نگاه کردن به محمد سیر نمی‌شدم. اشک از چشمام به پایین روانه شد. محمد: خدانگهدار، امیدوارم وقتی برگشتم سر خونه زندگیتون باشید. _میشه اسمم رو صدا کنی؟ انگار یه شوک قوی به محمد وارد شده بود. با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت: -چی؟ _اسمم رو صدا کن. محمد نگاهش رو به پایین انداخت و بعد از کمی مکث گفت: -هدیه خانم. اشک توی چشمام بیشتر شد. _بدون پسوند خانم. محمد: می‌خواید به چی برسید؟ _صدام کن. محمد نگاهش رو از پنجره به بیرون انداخت و گفت: -هد...هدیه! توی دلم با بغض گفتم: _جانم؟ کنترل اشک هام رو از دست دادم. یکی پس از دیگری از چشمام جاری می‌شد. دلم می‌خواست به محمد دوباره بگم دوسِت دارم، ولی نمی‌تونستم. نمی‌تونستم! _خداحافظ. از ماشین پیاده شدم و وارد راهرو بیمارستان شدم. رفتم داخل اتاق و چادرم رو داخل کمد گذاشتم. روبروی آینه ایستادم، از چهره ام معلوم بود که گریه کردم. دست و صورتم رو شستم و از اتاق بیرون رفتم. به پرستار بخش نگاهی کردم و گفتم: _دکتر نجفی کجان؟ پرستار: توی اتاقشون هستند. به سمت اتاق رضا قدم برداشتم و ضربه انگشتی‌ای به در اتاقش زدم. رضا: بفرمایید. در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. رضا: سلام خانم مقدم، خوش اومدید. در رو پشت سرم بستم و روی صندلی نشستم. رضا از پشت میزش بلند شد و اومد روبروم نشست. رضا تلفن رو برداشت و گفت: -چای یا قهوه؟ _چیزی میل ندارم، باهاتون حرف داشتم. رضا تلفن رو گذاشت و گفت: -بفرمایید؟ حرفای محمد توی ذهنم تکرار می‌شد. (ماها بدرد هم نمی‌خوریم) (جواب مثبت رو بهش بدین) (امیدوارم خوشبخت بشی) رضا: چیزی شده؟ به رضا نگاهی کردم و گفتم: _جواب من... حرف محمد دوباره وارد ذهنم شد: (امیدوارم خوشبخت بشی) ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_32 🧡 🎻 _جوابم مثبته! رضا با تعجب و ذوق زدگی عجیبی گفت: -جواب خواستگاریم؟ _بله! رضا از شدت خوشحالی دستش رو روی صورتش کشید و گفت: -صبر کنید زنگ بزنم کل بیمارستان رو شیرینی بدم. _آقا رضا، فعلا نمی‌خوام به غیر از خونواده هامون کس دیگه ای از این موضوع چیزی بدونه! رضا: شرمنده، فراموش کرده بودم، پس لااقل بذارید شام باهم بریم بیرون. نمی‌خواستم خوشحالی شو خراب کنم که گفتم: _باشه. رضا: ممنونم، پس شب منتظر بمونید باهم بریم. سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و از اتاق نجفی بیرون رفتم. به سمت اتاق استراحت قدم برداشتم و وارد اتاق شدم. هیچکس داخل اتاق نبود. در اتاق رو بستم و کنار میز ایستادم. دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم، با به یاد آوردن محمد و حرفاش شروع کردم به گریه کردن! انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای فاطمه چشمام رو باز کردم. فاطمه: هدیه؟ هدیه؟ چشمانم رو مالیدم و سرم رو بلند کردم. فاطمه کنارم نشسته بودم و دستم توی دستش بود. فاطمه: چه وقت خوابه؟ با کلی خواهش و تمنا از خانم مقدسی خواستم که بیدارت نکنه، همه کارهات افتاد گردن من. _ببخشید، همش اذیتت می‌کنم. فاطمه: فدا سرت، تو خوبی؟ _اوهوم، ساعت چنده؟ فاطمه: نیم ساعت خوابیدی، نگران نباش! خواستم بلند بشم که فاطمه دستم رو کشید و گفت: -کجا؟ _برم سرکارم دیگه! فاطمه از روی صندلی بلند شد و گفت: -صبر کن برات یه چایی بریزم، قشنگ سر حال بیای. لبخندی زدم و سر جام نشستم. فاطمه دو تا استکان چای روی میز گذاشت و یکی از اونها رو به سمت من هل داد. استکان چای رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ممنون. فاطمه: به نجفی جواب مثبت دادی؟ با تعجب گفتم: _تو از کجا می‌دونی؟ فاطمه: انقدر خوشحال بود داشت ذوق مرگ می‌شد، از دهنش پرید بیرون بهم گفت، نترس فقط به من گفته، کلی ازم خواهش کرد که بهت نگم. _پس تو چرا بهم گفتی؟ فاطمه: من که قبول نکردم. فاطمه بعد از کمی مکث ادامه داد: -قضیه محمد ملتفی شد؟ کمی از چای توی استکان نوشیدم و گفتم: _شاید. فاطمه: با شاید پسر مردم رو امیدوار کردی؟ هدیه این پسره حرف تورو یه حرف رو هوا نمیدونه ها! _میدونم، این قضیه سرجاشه! فاطمه: دیوونه شدی؟ معلوم هست چی میگی؟ _شاید همونی باشه که تو میگی، شاید دیوونه شدم. فاطمه: من جای تو بودم با این حال نمی‌رفتم بالای سر بیمار. _نه حالم خوبه. فاطمه: آره، معلومه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_33 🧡 🎻 فاطمه: آره، معلومه! نگاهی به فاطمه کردم و خودم رو توی آغوشش رها کردم. فاطمه اولش جا خورد ولی بعد دستش رو دورم حلقه زد و با کف دستش آروم به پشتم می‌زد. _من اگه تورو نداشتم دق می‌کردم. فاطمه: منم همینطور! فاطمه من رو از خودش جدا کرد و گفت: -بسه دیگه، حالا برو سرکارت که خانم مقدسی کفری شده! لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم و وارد بخش شدم. بعد از تموم شدن شیفتم لباس هام رو عوض کردم که یاد رضا افتادم. روی صندلی های داخل راهرو نشستم و منتظرش موندم. با صدای قدم هایی که هر لحظه بهم نزدیک تر می‌شد سرم رو بلند کردم. رضا بود، رضا به سمتم اومد و گفت: -زیاد که منتظر نموندید؟ _نه، کارتون تموم شد؟ رضا: بله، بفرمایید. همراه رضا از بیمارستان بیرون رفتم و بعد از باز شدن قفل ماشین در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم. رضا هم بعد از من سوار شد و بعد از چند ثانیه ماشین حرکت کرد. رضا: یه رستورانی هست که من زیاد میرم اونجا، امشب هم شمارو میبرم اونجا غذاهاش حرف نداره! لبخندی زدم و نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم. رضا: نمی‌دونید وقتی که جواب مثبت رو بهم دادید چه حالی داشتم، بلاتکلیفی خیلی اذیتم کرده بود. رضا ماشین رو پارک کرد و همراه من وارد رستوران شد. رستوران نسبتا بزرگی بود و افراد زیادی هم توش بودند. با راهنمایی رضا روی میز دونفره اون سمت نشستیم. رضا برای دونفر غذا سفارش داد و طولی نکشید که سفارش هامون رو آوردند. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. (پسرعمو) محمد بود. با تعجب گوشیم رو توی دستم گرفتم و بارها اسم شماره رو خوندم. رضا: چرا جواب نمیدی؟ نگاهی به رضا کردم تماس رو قطع کردم. _چیز مهمی نیست. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› روی صندلی های سالن انتظار نشستم و به ستون روبروم خیره شدم. گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره هدیه رو گرفتم. بعد از چند بوق تماس قطع شد. صدای قطع شدن تماس حالم رو خراب کرد. حدس می‌زدم که همینطوری بشه! مگه تو همین رو نمی‌خواستی؟ حالا دردت چیه؟ یک ساعت دیگه هواپیمای من از روی زمین بلند می‌شد. دست به سینه به صندلی تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم. گیج بودم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_34 🧡 🎻 از روی صندلی بلند شدم و چمدونم رو دنبال خودم کشیدم. بلاخره ساعت پرواز فرارسید. سوار شدن توی اون هواپیما برام سخت بود. ولی من برای همین داشتم می‌رفتم، برای اینکه این سختی رو فراموش کنم. از پله‌های هواپیما بالا رفتم و قدم بعدی مو داخل هواپیما گذاشتم. شماره صندلی توی بلیتم رو با شماره صندلی روبروم مطابقت دادم و روی صندلی نشستم. کنار دستم یه آقای تقریبا مسنی نشسته بود. دستم رو زیر چونه‌ام گرفتم و به روبروم نگاه کردم. از پنجره کنار دستم به پایین نگاه کردم. هر لحظه داشتیم از زمین دور می‌شدیم، نفهمیدم کی اونقدر بالا رفتیم که فقط میتونستم ابرها رو ببینم. دلم برای اینجا تنگ می‌شد. دلم برای مامان و بابام تنگ می‌شد. دلم برای هدیه هم، تنگ می‌شد. نگاهم رو از پنجره گرفتم و به داخل هواپیما آوردم. با دیدن مرتضی داخل سالن انتظار لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم. مرتضی با دیدن من خوشحال شد و سریع به سمتم دوید. خیلی زود فاصله بینمون پر شد و مرتضی رو در آغوش گرفتم. مرتضی بوی بهشت می‌داد، بویی که هنوز نفهمیده بودم از کجا سرچشمه گرفته! مرتضی: اهلا و سهلا یا محمد! _شکرا، اومدی عراق عربی صحبت می‌کنی، میخوای به ما پز بدی؟ مرتضی لبخندی زد و گفت: -عادت کردم، وقتی بهم زنگ زدی گفتی این ساعت میای اینجا بال در آوردم، دلم برات تنگ شده بود. _شنیدم اینجا برای خودت عیال دست و پا کردی، آره؟ مرتضی لبخندش رو مخفی کرد و گفت: -با اجازه تون! _چه خجالتی هم میکشه، توی مملکت خودمون کسی حاضر نبود از یه کیلومتریت رد بشه اونوقت چی‌شد اینجا؟ مرتضی: دیگه اونطوری‌هام نبود، در ضمن زن عراقی که نگرفتم. _میدونم، خبرا رسیده، سادات خانم چطوره؟ مرتضی: تو دیگه خبرات زیاده، همه خوبن، بیا بریم ماشینم رو بدجا پارک کردم. دستم رو از روی شونه مرتضی برداشتم و دنبالش از فرودگاه بیرون رفتم. مرتضی: خب اول کجا بریم؟ _نگاهی به گنبد حرم امام‌علی(ع) کردم و گفتم: _بریم حرم. مرتضی: چشم، هرچی شما بگی! مرتضی وارد جاده اصلی شد و حرکت کرد. تابلوهایی که فلششون به سمت حرم بود رو می‌خوندم و ذوق می‌کردم. هر لحظه که به حرم نزدیک تر می‌شدیم صدای مداحی عربی بیشتر می‌شد. با واضح شدن گنبد حرم امیرالمومنین(ع) بی‌هوا اشک چشمانم رو تار کرد. چقدر دلم برای این هوا و این حرم تنگ شده بود. یاد اولین باری که به اینجا اومدم افتادم. ادامـه‌دارد . . 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_35 🧡 🎻 هفت سالم بود، نماز خوندن رو اینجا بلد شدم. بابا دستم رو گرفته بود و دنبال خودش منو می‌برد. منم مثل همسن و سالام همه‌اش دنبال بازیگوشی بودم. مدام می‌خواستم یه دسته گلی به آب بدم که ناگهان دستم از دست بابا رها شد. توی جمعیت بابا رو گم کرده بودم. دور خودم می‌چرخیدم و زیر لب می‌گفتم: -بابا، بابا! تلاشم بی‌حاصل بود، بغضم داشت می‌ترکید که به کسی برخورد کردم. داشتم می‌افتادم که دستم رو گرفت. یه روحانی بود که ریش های تقریبا بلندی داشت. کنارش هم چند نفر ایستاده بودند. روحانی چیزی به عربی گفت که متوجه نشدم و با گریه گفتم: _بابا! روحانی حرف بعدیش رو به فارسی گفت: -بابات رو گم کردی؟ از اینکه داشت فارسی صحبت می‌کرد تعجب کردم و سریع سرم رو به میانه تایید تکون دادم. روحانی من رو بلند کرد و توی دستش گرفت. شخصی که کنارش ایستاده بود گفت: -آقا اینطوری خوب نیست، بذاریدش زمین ما پدرش رو پیدا می‌کنیم. روحانی لبخندی زد و گفت: -نه، خودم پدرش رو پیدا می‌کنم. دو تا دستش رو زیر بغلم گرفت و من رو روی گردنش نشوند. مردی که کنارش ایستاده بود دوباره گفت: -آخه اینطوری... روحانی حرکت کرد و جمعیت با دیدن اون روحانی کنار می‌رفتند. روحانی: هروقت پدرت رو دیدی بهم بگو.. مردم همه من رو نگاه می‌کردند و از کنارمون رد می‌شدند. کسی روحانی رو نمی‌شناخت ولی چون اون روحانی من رو روی سرش گرفته بود باعث شده بود جمعیت لحظه‌ای به ما نگاه کنند. با دیدن بابا که داشت از کنار خیابون رد می‌شد فریاد زدم: _بابا، اوناهاش بابام. روحانی به مرد کناریش اشاره کرد که بره بابام رو بیاره! روحانی من رو پایین گرفت و با دستش مچم رو گرفت: -دیگه دست بابات رو ول نکنی ها. با اومدن بابا محکم بغلش کردم. ولی گریه نکردم. به عقب نگاه کردم، روحانی داشت می‌رفت. خواستم دنبالش برم که بابا محکم دستم رو گرفت و گفت: -کجا می‌خوای بری؟ گم میشی دوباره! نگاهم رو از روحانی گرفتم و دنبال بابا راه افتادم. چهره روحانی رو تا به حال به یاد دارم ولی هنوز که هنوزه پیداش نکردم. مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_36 🧡 🎻 مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟ _چیزی نیست. مرتضی کلید انداخت و در رو باز کرد. از بازوی مرتضی گرفتم و گفتم: _من هنوز سرحرفم هستم ها، مزاحمت نمیشم میرم هتل! مرتضی: میخوای انگ نارفیقی بهم بزنی؟ خونواده منتظرند. لبخندی زدم و دنبال مرتضی وارد آپارتمان شدم. سوار آسانسور شدیم و بالا رفتیم. طبقه پنجم از آسانسور بیرون اومدیم، دنبال مرتضی به سمت واحد۱۵ حرکت کردم. مرتضی زنگ رو زد که بعد از چند ثانیه خانم مرتضی در رو باز کرد. حمیده خانم: سلام آقامحمدرضا! _سلام، خوب هستید؟ حمیده‌خانم: بله بفرمایید داخل! پشت سر مرتضی وارد واحد شدم. خونه تقریبا بزرگی بود، از کسی که چند ساله توی عراقه کمتر از این عجیب بود. با راهنمایی مرتضی روی مبل نشستم. مرتضی کنارم نشست و گفت: -خب محمدرضا، چه خبر از ایران؟ _خبر خاصی نیست، تو چه خبر؟ مرتضی: اینجا هم خبر خاصی نیست. _درساتو چیکار کردی؟ مرتضی: اونو که دارم ادامه میدم، مثل شما نیستم که ول کنم. _منم اومدم که ادامه بدم. حمیده‌خانم: آقا مرتضی، صبحونه حاضره! با لحن تعجبی گفتم: _صبحونه؟ الان؟ مرتضی: اینجا همینه! لبخندی زدم و همراه مرتضی سر میز صبحانه نشستم. لقمه های آخر صبحونه بود که مرتضی رو بهم کرد و گفت: -محمدرضا؟ _جانم؟ مرتضی: قضیه اون بیماریت چی‌شد؟ با شنیدن این جمله دست از صبحونه کشیدم و به مرتضی نگاه کردم. _قبلا چطور بود؟ همونطوری! مرتضی: قصد دخالت ندارم ولی اگه بخوای من یه دکتر خوب سراغ دارم، یه سر اونجا هم برو. _دکتر؟ نه مرتضی، من از این دکتر بازیا زیاد کردم همشون یه جواب دادند. مرتضی: ولی من به این دکتره ایمان دارم، کارش درسته! _نمی‌خوام به کل ناامید بشم مرتضی! مرتضی: ضرر که نداره، اینهمه توی ایران رفتی پیش پزشک، حالا یه دفعه اینجا برو. صندلی مو عقب کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. _دستتون درد نکنه، خیلی صبحونه دلچسبی بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد بالکن شدم. هوا نسبتا سرد بود، دست هام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و به شهر نگاه کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_37 🧡 🎻 دست مرتضی رو روی شونه ام حس کردم. مرتضی: ناراحت شدی؟ بعد از کمی مکث گفتم: _چی فکر می‌کنی؟ مرتضی: به خدا فقط می‌خوام کمک کنم. _میدونم، ولی اینطوری نمیشه. مرتضی: من خیلیارو دیدم مثل تو ناامید بودن ولی رفتن پیش این دکتر و امیدشون برگشته، الانم خوشبخت شدن، این دکتره فرق داره، این نیتش کمک به مردمه! _مرتضی، اگه بگم این بیماری دیگه برام مهم نیست باروت میشه؟ مرتضی: نه معلومه که باورم نمیشه، چند ساله داری خودتو به در و دیوار میزنی تا این بیماری رو درمان کنی. _اونموقع دلیل داشت، یه دلیلی که حاضر بودم به خاطرش تا کوه قاف برم. مرتضی: الان چی‌شده؟ نگاهی به مرتضی کردم و گفتم: _اون دلیل، داره می‌ره، می‌ره دنبال زندگیش و من هنوز اینجام، دیگه برام مهم نیست. مرتضی: یعنی میخوای تا آخر عمرت همینطوری مجرد بمونی؟ _آره، چرا که نه؟ مرتضی: برو بخواب، خسته ای حالت خوش نیست داری هذیون میگی. _همین فردا پس فردا خبر عقدش بهم میرسه، باورت میشه؟ مرتضی: یه چیزی بگم باورت میشه؟ تو اصلا دوسش نداری، چون اگه دوسش داشتی الان ولش نمی‌کردی. _دوسش داشتم که ولش کردم، دوسش دارم که می‌خوام خوشبخت بشه و با من داغ بی‌فرزندی رو نچشه. مرتضی: نمیچشه محمد، نصف درمان این مرض لعنتی ازدواجه، اینو همون سالای اول بهت گفتم. _بیخیال، دیگه گذشت! مرتضی: تو اون محمدرضایی که من می‌شناسم نیستی. _اگه قبول کنم باهات بیام پیش اون پزشک میشم همون مرتضی؟ مرتضی: نزدیک میشی. _باشه، برام وقت بگیر. از پله های مطب بالا رفتیم و وارد اتاق اصلی شدیم. مرتضی با خانم منشی عربی صحبت کرد و اجازه ورود گرفت. مرتضی تقّی به در اتاق زد و وارد اتاق شد و من هم پشت سرش وارد شدم. دکتر: اهلا و سهلا مرتضی، خوش اومدی! از اینکه دکتره فارسی صحبت می‌کرد تعجب کردم. _سلام. دکتر: و علیکم السلام، شما همون آقای سمج هستی؟ نگاهی به مرتضی کردم و دستم رو به سمت دکتر دراز کردم و گفتم: _مقدم هستم، محمدرضا مقدم. دکتر دستم رو گرفت و گفت: -به‌به‌، هم اسمم که هستیم، من هم محمدم. لبخندی زدم و با اشاره دکتر روی صندلی نشستم. ‹هدیه⁦👇🏻⁩› کنار رضا ایستادم و باهاش وارد پاساژ شدم. مامانم و مامان رضا هم همراهمون بودند. وارد طلافروشی که رضا قبلا بهم نشون داده بود شدیم. حلقه ای که من و رضا قبلا انتخاب کرده بودیم رو به مامان نشون دادم که مامان گفت: -خب قشنگه، سلیقه هاتون هم که خوبه! لبخندی از روی خجالت زدم که رضا به فروشنده گفت: -آقا لطفا اون ست حلقه رو بیارید. فروشنده ست حلقه رو آورد، با اینکه یه بار توی انگشتم کرده بودم ولی دوست داشتم دوباره اون حلقه رو توی انگشتم ببینم. حلقه رو داخل انگشتم فرستادم و خیره‌اش شدم. رضا: آقا لطفا همین رو برای ما حساب کنید، خیلی ممنون. بعد از حساب کردن حلقه وارد مغازه کت فروشی شدیم. من و رضا کت رو هم از قبل انتخاب کرده بودیم. کت سیاه رنگی که روی یقه‌اش، پر قلم چسبیده بود. رضا و داخل اتاق کت و شلوار رو پوشید و بیرون آمد. مامانم و مامان رضا هردو پسندیدند. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱