eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_14 🧡 🎻 _چشم، ایشون هم میشه سومین داداشم! عمو جواد: خدافظ! _خداحافظ! بعد از رفتن عمو جواد وارد اتاق استراحت شدم. اتاق خالی بود، نه خانم مقدسی اینجا بود نه فاطمه! خستگی جای تعجبم رو گرفت. استکان چای‌ام رو پر کردم و جلوی خودم روی میز گذاشتم. دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم! از فرط خستگی توی همون حالت خوابم برد. چشمام رو باز کردم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم. خمیازه‌ای کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. ساعت هفت‌ بود، دیگه باید شیفت رو تحویل می‌دادم، برام سؤال بود که چرا هیچکس تا این موقع سراغم رو نگرفته؟ با فکر اینکه امروز از زیر کار در رفتم لبخندی روی لبم آورد. به استکان روی میز نگاه کردم، چای توش سرد شده بود. آبی به دست و صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز ترکش های خواب توی بدنم بود و خواب آلود بودم. به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و لباسم رو عوض کردم. مثل اینکه فاطمه رفته بود، از اتاق بیرون رفتم و به سمت در خروجی قدم برداشتم که صدای محمدرضا متوقفم کرد. محمدرضا: هدیه خانم؟ برگشتم و با تعجب به محمد رضا که داشت به سمتم می‌دوید نگاه کردم. یاد انگشتر محمدرضا افتادم که توی جیب لباس فرمم بود افتادم. دوباره وارد اتاق شدم و خیلی سریع انگشتر رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. محمدرضا روبروم ایستاد و گفت: -کجا بودید؟ _توی اتاق استراحت خوابم برده بود، شما چرا تا الان نرفتید؟ محمدرضا: منتظر شما بودم که برسونمتون، تقریبا کل بیمارستان رو دنبالتون گشتم، وقتی از پرستارا پرسیدم گفتن شیفت رو تحویل نداده، دیگه داشتم نگران می‌شدم. _شرمنده، ولی من مزاحمتون نمیشم با تاکسی میرم. محمدرضا: این چه حرفیه؟ حالا که اینهمه منتظرتون موندم میخواید با تاکسی برید؟ انگشتر رو به سمت محمدرضا گرفتم و گفتم: _تا یادم نرفته، انگشترتون رو داخل نمازخونه پیدا کردم، بفرمایید. محمدرضا انگشتر رو ازم گرفت و گفت: -دستتون درد نکنه، این انگشتر خیلی برام مهم بود، ممنونم. پشت سر محمدرضا از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم. با حرکت کردن ماشین، شیشه ماشین رو پایین دادم تا کمی هوا بخورم. محمدرضا: مهدیار چطوره؟ _خوبه! محمدرضا: کی برمی‌گرده؟ _ویزاش که حالا حالا ها وقت داره، خودش که میگه کار دارم و میخواد فعلا ایران بمونه، اعتبار ویزاش رو هم می‌خواد تمدید کنه! محمدرضا: خیلی خوبه، بهش بگید به ما هم یه سری بزنه، دلتنگشیم. _حتما بهش میگم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_15 🧡 🎻 _حتما بهش میگم. جلوی در خونه مون از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی با محمدرضا وارد خونه شدم. حامد لب باغچه نشسته بود و به گل های توی باغچه نگاه می‌کرد. _سلام. حامد نگاهی به من کرد و زیر لب سلامی گفت. چشمام رو ریز کردم و گفتم: _چت شده؟ حامد: چیزیم نیست، خسته‌ام! _تو هر وقت یه چیزیت هست میگی خسته‌ام، مامان اینا کجان؟ نکنه باز رفتن خونه فامیل؟ حامد: مهدیار رو نمی‌دونم، مامان که داخله، بابا هم مسجده! _تو کجایی؟ حامد لبخندی زد و گفت: -همینجام! کنارش لب باغچه نشستم و گفتم: _ولی مثل اینکه جای دیگه‌ای هستی، چی‌شده بهم بگو! نگاه حامد به چشمام گره خورد. مردد بودن رو توی نگاهش حس‌ می‌کردم. نمی‌دونم چقدر داشتیم همدیگه رو نگاه می‌کردیم که حامد زیر لب گفت: -عا...عاشق شدم. لبخند روی لبم پررنگ تر شد، دلم می‌خواست بخندم و کل جهان رو خبر کنم ولی خودم رو کنترل کردم و مثل حامد آروم گفتم: _عاشق کی؟ حامد هنوز هم مردد بود، صورتش از خجالت سرخ شده بود. حامد: خواهر یکی از همکارام! خنده‌ای زیر لب کردم و صورتم رو به حامد نزدیک تر کردم و گفتم: _اسمش چیه؟ حامد من‌من کنان گفت: -نازنین! خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای مامان حرفم رو خوردم. مامان: خوب خواهر برادری خلوت کردین ها، موضوع چیه؟ به منم بگین! از چهره حامد فهمیدم که نباید چیزی به مامان بگم. _چیزی نیست، مامان میگم شام امشب چیه؟ مامان: به موقعش میفهمی، حرفاتون تموم شد بیاید داخل! مامان رفت داخل، به حامد نگاه کردم که سرش توی گوشی بود. _کی فهمیدی عاشق شدی؟ حامد لحظه ای بهم نگاه کرد و حرفم رو پیچوند. حامد: من باید برم جایی، بعدا حرف می‌زنیم. حامد بلند شد و به سمت در رفت. در رو براش باز کردم و گفتم: _تا همه چیز رو بهم نگی ولت نمی‌کنم. حامد لبخندی زد و راهی شد، لحظه ای رفتنش رو نگاه کردم و در رو بستم. چند قدمی از در دور شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد. به در نگاهی کردم و کمی بلند گفتم: _چی جا گذاشتی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_16 🧡 🎻 در رو باز کردم، با دیدن مهدیار پشت در لبخند روی لبم خشک شد. _تویی؟ مهدیار اومد داخل و گفت: -پس فکر کردی شوالیه رویاییه؟ منم دیگه! _بی‌مزه، کجا بودی؟ مهدیار: به‌تو‌چه؟ جدیدا چقدر فوضول شدی! _با خواهر بزرگترت درست صحبت کن، بی‌تربیت! پشت سر مهدیار وارد پذیرایی شدم. مهدیار: خانم دکتر، به بیمارات آمپول زدی؟ مهدیار اینو گفت و خنده کنان رفت داخل اتاقش! _مسخره! لباسم رو عوض کردم و روی مبل نشستم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. فاطمه بود، جواب دادم: _چطچری رفیق نیمه راه؟ منو توی بیمارستان ول کردی کجا رفتی؟ فاطمه: چیه چرا شمشیر رو از رو بستی؟ کلی دنبالت گشتم بعد اومدم دیدم خانم داخل اتاق خوابیده، منم دیگه بیدارت نکردم خودم اومدم. _تو بیجا کردی! فاطمه: نه اینکه خیلی بدت اومد کل روز رو خوابیدی؟ البته مشکلی هم نداشت، فردا شب شیفت شبی! با تعجب گفتم: _کی گفته؟ صدای ریز خنده های فاطمه از پشت گوشی اومد. فاطمه: خانم مقدسی، فردا شب تو باید شیفت وایستی، موفق باشی خانم. _خیلی هم خوبه، شیفت شب خیلی خلوته می‌شینم تا صبح می‌خوابم. فاطمه: زهی خیال باطل، وقت سر خاروندن هم نداری! _ممنون از خبر خوبت، دیگه چه خبر؟ فاطمه: دیگه سلامتی، خونه‌ای؟ _اوهوم فاطمه: این آقا مهدیار شما نمی‌خواد به ما یه سر بزنه نه؟ _اون شب که دیدینش، چی میخواید از جون این بدبخت! فاطمه: بهش بگو فاطمه میگه مگه دیگه اینطرفا پیداش نشه. _به خودش زنگ بزن بگو، البته اگه جوابتو بده! فاطمه: همون خط قبلی دستشه؟ _آره، چهار تا چیزم از طرف من بارش کن. فاطمه: ولش کن گناه داره، تو هم امشب زود بخواب فردا رو هم بخواب که شب قراره تا صبح شیفت وایستی، شب عالی مستدام. _تو کی میخوای آدم شی؟ خداحافظ! تماس رو قطع کردم، با باز شدن در حیاط بابا وارد خونه شد. کنار در پذیرایی ایستادم و رو به بابا گفتم: _سلام بابا! بابا نگاهی به من کرد و گفت: -سلام دخترم، خوبی؟ _اوهوم، بیا داخل بابا! بابا: بذار دستم رو بشورم چشم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_17 🧡 🎻 لباسم رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. به فاطمه که کنار پذیرش ایستاده بود نگاهی کردم و به سمتش رفتم. فاطمه: عه اومدی؟ _آره، داری میری؟ فاطمه: اوهوم، منتظرم خانم مقدسی بیاد تا شیفتم رو تحویل بدم. فاطمه خنده ای کرد که گفتم: _به چی می‌خندی؟ فاطمه: به این که یه وقت بالای سر بیمار خوابت ببره. _خودتم که یه وقت گرفتار شیفت شب میشی! با دیدن خانم مقدسی فاطمه به سمتش دوید. خانم مقدسی لباسش رو عوض کرده بود و مثل اینکه داشت می‌رفت. فاطمه: خانم مقدسی؟ من باید شیفتم رو به کی تحویل بدم؟ خانم مقدسی: برای چی تحویل بدی؟ مگه کاری داری؟ فاطمه لحظه ای تعجب کرد و گفت: -یعنی چی؟ من شیفتم روز بود الان می‌خوام برم. خانم مقدسی: اشتباه می‌کنی گلم، شما شیفت روز نیستی، شما باید شیفت شب وایستی. فاطمه: یعنی چی خانم؟ خانم مقدسی: صبح یه پرستار نیومده بود، من دیدم تو اومدی دیگه نگفتم که شیفت شبی، حالا هم ایرادی نداره، اضافه کاری کردی آخر ماه حقوقت بیشتر میشه، شب خوش! خانم مقدسی اینو گفت و از بیمارستان بیرون رفت. به فاطمه که با تعجب عجیبی به رفتن خانم مقدسی نگاه می‌کرد نگاهی کردم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. _به من میخندیدی آره؟ حالا خوبه من صبح خوابیدم و الان سر حالم، یه وقت بالای سر بیمار خوابت نبره! خنده‌کنان از فاطمه دور شدم و وارد بخش شدم. به نجفی که کنار در اتاقش ایستاده بود نگاهی کردم. _سلام دکتر نجفی! نجفی به نشانه سلام دستش رو بالا آورد. از کنارش رد شدم که گفت: -ببخشید خانم مقدم! _بله؟ نجفی: تایم استراحت امشب پونزده دقیقه‌اس، یه وقت مثل دیروز خوابتون نبره! وای یعنی چی؟ نکنه کل بیمارستان قضیه اون‌ روز رو فهمیده باشن؟ آبروم رفت. _چشم! گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و شماره فاطمه رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -چیه؟ _چیه و زهر مار، تو به همه گفتی که من دیروز به جای اینکه کار کنم خواب بودم؟ فاطمه: چی‌شده حالا؟ _درد چی‌شده، از کنار این پسره نجفی رد میشم بهم تیکه میندازه که تایم استراحت پونزده دقیقه‌اس، یه وقت خوابتون نبره! صدای خنده های فاطمه از پشت گوشی اومد. _درد! فاطمه: خب حالا، فکرشو بکن، کل امروز رو توی بیمارستانم! _حقته. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_18 🧡 🎻 _حقته! با صدای بوق قطع شدن تماس گوشی رو جلوی روم گرفتم و گفتم: _بیشعور، رو من قطع می‌کنی؟ با صدای میکروفون به اطرافم نگاه کردم. (خانم هدیه مقدم به اطلاعات، خانم هدیه مقدم به اطلاعات) قدم هام رو به سمت اطلاعات کج کردم و به سمتش قدم برداشتم. جلوی میز اطلاعات ایستادم و به خانم پشت میز گفتم: _من رو از توی میکروفون صدا کردید؟ خانمه: خانم مقدم؟ _بله خودمم! خانمه: یه پسری اومده بود اینجا کارتون داشت، نمی‌دونم کجا رفت. با تعجب به محوطه بیمارستان نگاه کردم. مهدیار داخل محوطه داشت با فاطمه صحبت می‌کرد. می‌دونستم اگه یه لحظه دیگه به حال خودشون بذارمشون صدای خنده هاتون کل بیمارستان رو میگیره! از پله های محوطه پایین رفتم و به سمتشون قدم برداشتم. هوای محوطه بیمارستان توی شبا سردِ سرد بود. دستام رو به هم گره زدم، دندونام به هم قفل شده بود. کنار مهدیار ایستادم و گفتم: _تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مهدیار: اومدم به خانم دکترا سر بزنم، شیفت شب خوش می‌گذره؟ با دیدن فاطمه که داشت همراه مهدیار می‌خندید زدم توی سرش و گفتم: _تو چرا می‌خندی؟ داره مسخره‌ات می‌کنه، نمی‌بینی میگه خانم دکترا! فاطمه قیافه‌اش جوری بود که انگار تازه دوهزاریش افتاده بود. نگاهی به صورت مهدیار کردم که متوجه جای خالی ته ریش روی صورتش شدم. _ته ریشاتو زدی؟ مهدیار دستی به صورتش کشید و گفت: -آره خوب شده؟ _شبیه بچه دبستانی ها شدی! مهدیار: از بچگی حسود بودی. _خب دیگه برو خونه دیر وقته. مهدیار: می‌خوام تا صبح اینجا بمونم. خواستم چیزی بگم که فاطمه پیش‌دستی کرد و گفت: -بی‌خود، اینجا کاروانسرا نیستش که. مهدیار: عه دختر دایی؟ تو هم طرف هدیه رو می‌گیری؟ دستم رو دور گردن فاطمه انداختم و گفتم: _رفیقا همیشه باهمن، رفیق نداری که بفهمی چی میگم. دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش داخل بیمارستان! با دیدن نسترن یکی از پرستار های بیمارستان که کنار اتاق خانم مقدسی ایستاده بود به سمتش رفتم. _نسترن؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ نسترن: خانم مقدسی نیستش؟ _یه ساعتی میشه که رفته، چیکارش داری؟ نسترن: قرار بود با یکی از پرستارا شیفتم رو عوض کنم، مثل اینکه اون پرستاره صبح جام وایستاده! فاطمه با شنیدن این جمله برقی داخل چشمانش زد و با فریاد گفت: -منم، خانم مقدسی منو گفته، من میرم لباسم رو عوض کنم. فاطمه سریع دوید داخل اتاق که نسترن گفت: -این چشه؟ _از بس خسته‌اس دیوونه شده، خب من میرم، توی بخش می‌بینمت! خواب‌آلود کنار جاده ایستادم و دستم بی‌جونمو برای گرفتن تاکسی بالا گرفتم. دلم می‌خواست همونجا روی زمین بخوابم، خانم مقدسی بهم گفته بود خوب بخوابم چون شب اول شیفت خیلی سخته ولی من توجهی نکرده بودم. اونوقت صبح تک‌و‌توک از اون خیابون ماشین گذر می‌کرد که خیلیاشون هم ماشین شخصی بود و به نوعی میشه گفت تاکسی‌ها همه خواب بودند. خط خیابون‌ رو گرفتم و قدم زنان کمی از راه رو پیاده رفتم. ادامـه‌دارد . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_19 🧡 🎻 به خیابون بعدی رسیدم اما اونجا هم خبری از تاکسی نبود. گوشیم رو در آوردم و شماره حامد رو گرفتم. جواب نمی‌داد، مثل اینکه خواب بود. به آسمون نگاه کردم، هنوز هوا کمی تاریک بود. با صدای بوق ماشینی به سمت صدا نگاه کردم. مثل اینکه موتور بود، نور چراغ موتور جلوی دیدم رو گرفته بود و نمی‌تونستم ببینم موتور سوار کیه! با خاموش شدن چراغ موتور محمدرضا رو روی موتور دیدم. چقدر چهره‌اش برام عجیب بود. با اینکه همه‌ش می‌بینمش ولی انگار اولین بار بود که میبنمش! چند ثانیه خیره محمدرضا بودم که گفت: -هدیه خانم؟ با شنیدن اسمم فهمیدم داره صدام میزنه، هول شدم و من‌من کنان گفتم: _سس....لام محمدرض...آقا محمدرضا! محمدرضا جوری نگاهم کرد که انگار دیوونه شدم. محمدرضا: حالتون خوبه؟ _آآ...آره، شما خوبید؟ توی ذهنم یه دونه زدم توی سر خودم که محمدرضا گفت: -اینوقت صبح اینجا چیکار می‌کنید؟ _شیفتم تموم شد، خواستم برم خونه ولی تاکسی گیرم نیومد. محمدرضا: اشکال نداره، بیاید من می‌رسونمتون! نگاهی به موتور محمدرضا کردم و گفتم: _ولی آخه اینطوری که... محمدرضا منظورم رو گرفت و گفت: -شما بیاید جلوتر من حلش می‌کنم. چند قدمی برداشتم و روبروی موتور محمدرضا ایستادم. محمدرضا: کیفتون رو بذارین جلوتون بعد سوار بشین. همونطور که محمدرضا گفته بود عمل کردم و سوار شدم. محمدرضا: سفت از آهن پشتتون بگیرید که یه وقت خدایی نکرده نیفتید. آهن پشت دستم رو گرفتم و گفتم: _باشه! محمدرضا: بسم‌الله! با حرکت کردن موتور باد مستقیم توی صورتم می‌خورد. اولین باری بود که موتور سوار می‌شدم و حس عجیبی داشتم. محمدرضا: چه خبرا؟ _سلامتی، خبر خاصی نیست، فقط اگه میشه لطف کنید یکم آرومتر برید. محمدرضا: می‌ترسید؟ آره خیلی می‌ترسم. _نه... توضیحی نداشتم و جمله مو توی همین یه کلمه تموم کردم. محمدرضا سرعت رو کم کرده بود ولی ترسم هنوز نریخته بود. همزمان با خوردن باد به صورتم بوی عطر محمدرضا رو هم حس می‌کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_20 🧡 🎻 دلم می‌خواست همینجا بهش همه چیز رو بگم. همه چیزهایی که تا الآن از همه حتی از خودم هم مخفی کرده بودم. انقدر دست دست کردم که رسیدیم به سرکوچه‌مون! فقط به اندازه فاصله اینجا تا خونه فرصت داشتم. فرصتم تموم‌ شد و موتور متوقف شد. با ناراحتی از روی موتور پیاده شدم و کیفم رو در دستم گرفتم. محمدرضا: از این به بعد هر وقت شیفت شب بودید به من بگید تا صبحش بیام دنبالتون! _نه دیگه اونقدرا هم پررو نیستیم. محمدرضا: نگید، می‌دونم که حامد سرش شلوغه و نمیتونه بیاد دنبالتون، خوب نیست یه خانم جوون اونوقت صبح تنها توی خیابون باشه، منم مثل برادرتون خوشحال میشم منم مثل حامد بدونید و بی رو دربایستی مشکلاتتون رو بهم بگید. دلم نمی‌خواست محمدرضا برادرم باشه، این فکرا چرا امروز و الان قفلشون باز شد؟ اون روز تمام این حس ها و افکارمو توی یه صندوقچه داخل مغزم مهر و موم کردم ولی الآن نمی‌دونم که چی‌شده و آزاد شدن. محمدرضا خواست موتورش رو روشن کنه که گفتم: _ببخشید آقا محمد! محمدرضا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: -جانم؟ با شنیدن جانم از زبان محمدرضا لحظه‌ای پاهام سست شد. فکر کنم این اولین باری بود که گفته بود جانم! کم مونده بود همه چیز رو بذارم کف دستش که گفتم: _ممنونم.! محمدرضا لبخندی زد و گفت: +قابلی نداشت، حرفایی که بهتون زدم رو فراموش نکنید. محمدرضا موتورش رو روشن کرد و راهشو گرفت و رفت. هنوز بودنش رو حس می‌کردم. با فکر اینکه بهترین فرصتم رو از دست دادم اشک توی چشمانم حلقه زد. با صدای باز شدن در سرم رو پایین انداختم و اشک‌هام رو خیلی سریع پاک کردم. حامد از داخل حیاط به بیرون اومد و با تعجب رو به من گفت: -اینجایی؟ با کی اومدی؟ به حامد نگاهی کردم و گفتم: _با محمدر...چیزه با تاکسی! حامد: باشه بیا تو، از چشمات خستگی می‌باره. لبخندی زدم و وارد حیاط شدم، نگاهی به نهالی که تازه داخل باغچه خودش رو نشون داده بود کردم. خم شدم و دستی به نهال کوچک کشیدم. یعنی این چی‌میتونه باشه؟ حامد: تو هم دیدیش؟ با اینکه کوچیکه اما نمی‌دونم چی داره توی خودش که نگاه های همه رو جذب خودش می‌کنه. خنده‌ای مرموز کردم و رو به حامد گفتم: _از نازنین جان چه‌خبر؟ حامد دوباره صورتش مثل اون روز سرخ شده بود. حامد: هیس آرومتر، ممکنه یکی بشنوه. _به سوالم جواب ندادی ها! حامد: بهت نگفتم که هر روز بهم تیکه بندازی ها. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_21 🧡 🎻 حامد: بهت نگفتم که هر روز بهم تیکه بندازی ها. _باشه، حالا بگو! حامد: از اون روزی که بهت قضیه رو گفتم، تا حالا ندیدمش. _تا حالا باهاش حرف زدی؟ حامد چشماش رو تکون داد و گفت: -آره یه چند باری. _هنوزم قصد نداری به مامان بابا بگی؟ حامد: نه، فعلا می‌خوام مثل یه راز بمونه. _اگه میخوای مثل یه راز بمونه، پس چرا به من گفتی؟ حامد به چشم هام نگاهی کرد و گفت: -چون می‌خوام توهم رازتو به من بگی! از حرف حامد جا خوردم، منظورش چی‌بود؟ حامد: رازتو بهم بگو. با دست پاچگی گفتم: _کدوم راز؟ حامد: توهم یه راز، شبیه راز من داری، می‌خوام بهم بگی. خنده‌ای کردم و گفتم: _از چی داری حرف می‌زنی؟ حامد: بذار کمکت کنم، ولی فقط یکم کمکت می‌کنم، در حد یه اسم فقط، محمدرضا! کلمات آخر جمله حامد توی ذهنم تکرار شد. در حد یه اسم فقط، محمدرضا! محمدرضا! محمدرضا! حامد: حالا وقتشه که بقیه شو تو بگی. گیج به صورت حامد خیره شدم که ناگهان زبونم چرخید و گفتم: _نه حامد: چی نه؟ _اشتباه می‌کنی، هیچی بین من و محمدرضا نیست، حداقل از سمت من اینطور نیست. طوری جدی صحبت کردم که حامد جوابی جز سکوت نداشت. از جام بلند شدم و گفتم: _من میرم لباس‌هامو عوض کنم. حامد سرش رو به سمت پایین تکون داد که وارد پذیرایی شدم و سپس وارد اتاقم شدم. دستم رو روی میزم گذاشتم و به کمد لباس‌هام خیره شدم. با صدای باز شدن در حیاط از پنجره به حیاط نگاه کردم. حامد رفته بود. -هیچکس نباید بفهمه! مامان بابا و مهدیار خواب بودن و این وجدانم بود که بیدار بود و داشت حرفای خودم رو تکرار می‌کرد. حرف هایی که سال ها قبل به خودم گفتم و به خیالم تا ابد این پرونده رو بستم. اما امسال دوباره صفحه نو ای از این پرونده باز شد. نمی‌تونستم با خودم کنار بیام. تا کی هدیه؟ تا کی؟ -تا وقتی که همه چی خودش خود به خود درست بشه. ولی امروز داشت درست می‌شد، حامد یه حدس هایی زده بود. -ممکنه مخالف باشه. چرا مخالف باشه؟ محمد بهترین دوستشه! -ممکنه مخالف باشه. به دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم. اشک داخل چشمانم حلقه زده و بغض به گلویم چنگ زده بود. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_22 🧡 🎻 خواب از سرم پریده بود. دلم می‌خواست تا کسی بیدار نشده از خونه بزنم بیرون که صدای باز شدن در اتاقی به گوشم خورد. مامان در اتاقم رو باز کرد که سریع اشک توی چشمام رو پاک کردم و به مامان نگاه کردم. مامان: چرا روی زمین نشستی؟ _خواب بودم. مامان: با لباس بیرونی و چادر؟ _خسته‌بودم، دیگه نفهمیدم کجام و چی تنمه؟ مامان: پس تا یکم بخوابی میرم صبحونه رو حاضر کنم. لبخندی زدم که مامان از اتاق بیرون رفت. لباس هام رو عوض کردم و روی تخت نشستم. زانو هامو بغل کردم و به پایه تخت چشم دوختم که صدای بابا به گوشم خورد. بابا: هدیه تو اتاقشه؟ مامان: آره، خسته بود فکر کنم خوابیده! با صدای تقّ در اتاق بابا در رو باز کرد و وارد شد. نگاهی به بابا کردم و گفتم: _صبح بخیر. بابا در رو پشت سرش بست و کنارم روی تخت نشست. بابا: خسته نباشی. _ممنون، کاری دارین باهام؟ بابا لبخندی زد و توی چشمام نگاه کرد. بابا: رضا پسر دوستم همکار توئه؟ _آره چطور؟ بابا دستم رو میان دستانش رو گرفت و گفت: _فردا شب قراره به اتفاق خونواده بیان خواستگاری! با شنیدن این جمله شوکه شدم، جوری که بابا حرف می‌زد معلوم بود که رضایت داره و این قرار حتمیه و با مخالفتم همه چیز رو بدتر می‌کنم. ولی چرا؟ چرا الان؟ بابا: چی‌شد؟ _چ...چی بگم؟ بابا: حرف دلتو! _آخه من زیاد نمی‌شناسمش. بابا: اونکه آره، میگم بیان خواستگاری یا نه؟ به فرض اینکه این فقط یه آشنایی ساده‌اس گفتم: _هرجور شما دوست داری. بابا: الحق که دختر خودمی! بابا این حرف رو زد و از اتاق بیرون رفت. افکارم دو برابر شد. اگه چیزی به غیر از یه آشنایی یا خواستگاری ساده باشه چی؟ نمی‌تونم، نمی‌تونم دیگه احساساتم رو مخفی کنم. اگه بابا بفهمه من محمدرضا رو... محمدرضا رو در نظر دارم حتما نظرش عوض میشه. خواستم از جام بلند بشم که باز وجدانم حرفام رو تکرار کرد: -هیچکس نباید بفهمه! نفس عمیقی کشیدم و لباس هام رو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و توی اتاق رژه می‌رفتم. توی مخاطبینم دنبال اسم پسر عمو گشتم. پنج سالی میشه که شماره محمدرضا رو دارم ولی این اولین باریه که می‌خوام بهش زنگ بزنم. مدام با خودم تکرار می‌کردم: _کاری نکن که بعدا پشیمون بشی. ناخوداگاه دستم روی دکمه تماس رو رفت و صفحه تماس باز شد. تا خواستم تماس رو قطع کنم شروع کرد به بوق خوردن! با وصل شدن تماس و شنیدن صدای محمد لبم رو گاز گرفتم. محمد: سلام بله؟ با صدای لرزونی گفتم: _س...سلام آقا محمد! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_23 🧡 🎻 محمد: شمایید هدیه خانم؟ جانم؟ با شنیدن جانم یاد صبح زود جلوی در افتادم. محمد: هدیه خانم؟ هستید؟ _ب...بله، هستم، می‌خواستم ببینمتون.! محمد: باشه کجا بیام؟ _جلوی پاساژ مدرس، منتظرتونم! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم. مامان با دیدن من گفت: -کجا داری میری؟ _یه جایی کار دارم. مامان: بیا صبحونه تو بخور. _زود میام. کفش هامو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. روبروی پاساژ مدرس نشسته بودم. پنج دقیقه ای می‌شد منتظر محمدرضا بودم. با صدای محمدرضا از جام بلند شدم و به محمد‌رضا نگاه کردم. _سلام آقا محمد، شرمنده مزاحمتون شدم. محمد: سلام، نه اختیار دارید، خوب هستید؟ _بله! روی نیمکت نشستم و محمد هم کنارم نشست. ضربان قلبم بالا رفته بود، نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم. محمد: خب کارتون‌ رو بگید. به چشم های محمد خیره شدم، دلم نمی‌خواست هیچوقت نگاهم را ازش بگیرم. او هم لحظه ای خیره چشمانم شده بود اما سریع نگاهش را به زمین دوخت. _قراره یه خواستگار فرداشب بیاد خواستگاریم. با دیدن لبخند پررنگ محمد تمام امیدم رو از دست دادم. محمد: راست میگید؟ چه خوب به سلامتی، آشناست؟ فکّم می‌لرزید، فقط محمد رو نگاه می‌کردم. محمد: چیزی شده؟ قطره اشکی از چشمانم روی گونه‌ام چکید. با صدای لرزانی گفتم: _م...محمد! محمد با تعجب به من خیره شده بود. چشمانش رو ریز کرد و گفت: -چیزی شده؟ نفسی کشیدم و گفتم: _من دوسِش ندارم. وجدان: همه چیز باید خودبه‌خود درست بشه! چشمانم رو محکم بستم و به صدای وجدانم توجهی نکردم. با همون صدای لرزون گفتم: _من تورو دوست دارم با گفتن این جمله، قطره اشک بعدی هم از چشمانم جاری شد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_24 🧡 🎻 با گفتن این جمله، قطره اشک بعدی هم از چشمانم جاری شد. محمد چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش را توی صورتم می‌چرخاند. محمد: چی داری میگی؟ توی چشمانش خیره شدم و یک نفس گفتم: _تو رو دوست دارم. لبم رو گاز گرفتم تا گریه نکنم. محمد از جایش بلند شد و گفت: -دلم نمی‌خواست رابطه من و شما به همینجا ختم بشه، خدانگهدار! این رو گفت و به مقصد نامعلومی قدم برداشت. قدم هایش را انگار داشت روی قلبم می‌کوبید. نتونستم رفتنش رو تحمل کنم و از روی نیمکت بلند شدم. دستانم رو مشت کردم و جوری فریاد زدم که صدایم بهش برسد: _مح...محمد، من دوسِت دارم⁦♥️⁩ با نگاه سهمگینش ضربه عظیمی رو به قلبم زد. دیگه نگاه های دیگران که نظاره گر من و او بودند برام مهم نبود. من فقط یک چشم رو می‌خواستم. محمد نگاهش رو از من گرفت و دوباره به راهش ادامه داد. خواستم به سمتش بدوَم که پاهایم سست شد و با فریاد اسم محمد همه جا تاریک شد. با گردن درد عجیبی چشمانم رو باز کردم. داخل ماشین بودم و محمد کنارم نشسته بود. سرم رو از شیشه جدا کردم و کمی گردنم رو مالش دادم که محمد گفت: -حالت که بهتر شد بگو ببرمت خونه‌تون! نگاهش به روبرو بود و نگاهم نمی‌کرد. دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم: _میشه وقتی باهام حرف میزنی بهم نگاه کنی؟ بدون درنگ جواب داد: -نه! محمد ماشین رو روشن کرد و با سرعت بالا وارد جاده شد. دستش رو محکم به فرمون فشار می‌داد و نگاهش فقط به روبرو بود. _نگهدار! با نشنیدن جواب از سمت محمد دوباره گفتم: _نگهدار! محمد: می‌رسونمتون! _محمد نگه‌دار. با متوقف شدن ماشین، از ماشین پیاده شدم و از داخل پیاده رو مشغول قدم زدن شدم. وارد پارک بی‌نام و نشونی شدم و روی یکی از نیمکت هاش نشستم. هندزفری رو به گوشم زدم که این آهنگ پلی شد. کجا باید برم؟ که تو هر ثانیه‌ام، تورو اونجا نبینم. کجا باید برم؟ که‌بازم تا ابد، به پای تو نشینم. قراره بعد تو، چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم. سرم رو میان دستانم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_25 🧡 🎻 با صدای اذان سرم رو از میان دستانم بیرون کشیدم و به مسجد روبروی پارک نگاه کردم. بلند شدم و به سمت مسجد قدم برداشتم. بعد از وضو گرفتن وارد شبستان شدم و چادر مشکی‌مو با یه چادر سفید تعویض کردم و توی صف دوم ایستادم. بعد از خوندن نماز زانو هام رو بغل کردم که صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد. فاطمه بود، تماس رو جواب دادم و با صدای بغض آلودم گفتم: _جانم؟ فاطمه: جانم و درد، کجایی؟ عمه جون میگه از صبح که رفتی تاحالا نیومدی. _تو مسجدم. فاطمه: سرما خوردی؟ صدات چرا اینجوریه؟ کمی مکث کردم و گفتم: _حالم بده فاطمه. فاطمه: چرا؟ درست بگو ببینم کجایی؟ _بیا پیشم. فاطمه: باشه کجایی؟ _درست نمی‌دونم، برات لوکیشن می‌فرستم، فقط تنها بیا. فاطمه: باشه! _زود بیا، منتظرتم.! از مسجد بیرون رفتم و مکانم رو برای فاطمه فرستادم. روی همون نیمکت داخل پارک نشستم و منتظر فاطمه موندم. فکر محمد، گشنگی و تشنگی رو از یادم برده بود. حرفای محمد رو توی ذهنم مرور کردم. (دلم نمی‌خواست رابطه من و شما به همینجا ختم بشه) بعد از گذشت ده دقیقه فاطمه رو از دور دیدم. خیلی زود فاصله بینمون پر شد و فاطمه کنارم نشست. فاطمه دستم رو گرفت و گفت: -چرا انقدر داغی؟ چی‌شده؟ نگاهی به فاطمه کردم و گفتم: _ن...نجفی، قراره فردا شب بیاد خواستگاریم. فاطمه: نمی‌خواد بگی، همه چیز رو از عمه جون شنیدم، تو چه مرگته؟ نگاه پر از بغضم رو به سمت فاطمه روانه کردم که فاطمه گفت: -نکنه که... لبم رو گاز گرفتم و به زمین نگاه کردم. فاطمه: تو دلت یه جای دیگه‌ست نه؟ _حتی اگه یه جای دیگه هم نباشه، پیش رضا نیست. فاطمه: درست صحبت کن ببینم چی‌میگی، چی‌شده؟ _م...محمدرضا! نگاه فاطمه روی صورتم بود و مثل اینکه جملات بعدیم رو حدس زد. فاطمه دستم رو فشار داد و گفت: -ازت خواستگاری کرده؟ لبخند عجیبی زده بود و منتظر جوابم بود. که با گفتن نه لبخند روی صورتش محو‌ شد. فاطمه: پس از کجا فهمیدی که. بغضم رو قورت دادم و گفتم: _من...من دوسِش دارم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱