💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_38
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
سوار ماشین رضا شدم و خرید هارو روی صندلی عقب گذاشتم.
رضا: خب بریم؟
_آره بریم آقا رضا!
خواستیم حرکت بکنیم که پس وارد شدن ضربه صدای وحشتناکی از پشت ماشین اومد.
به عقب نگاه کردم، یه ماشین از پشت بهمون زده بود.
رضا: ای بابا، این دیگه از کجا اومد؟
با پیاده شدن رضا از ماشین من هم پیاده شدم.
راننده: آقا شرمنده، ترمز بریده بودم، خیلی شرمنده!
رضا: شرمنده چی آقا، کل سپر رو زدی غر کردی!
راننده: آقا من زن و بچهام گرسنه ام، با این ماشین نون در میارم، زنگ نزنی افسر یه وقت ماشینم رو بخوابونند، نمیدونم چجوری خسارتت رو بدم، ماشینم که بیمه هم نیست.
رضا: آقا دقت کن دیگه، برو ترمز ماشینت رو درست کن.
راننده: چشم آقا، از اینجا که رفتم اولین کاری که میکنم میرم ترمز ماشین رو درست میکنم.
رضا: خیلی خب، حالا ماشینتون رو ببرید عقب حرکت کنم.
راننده خواست دست رضا رو ببوسه که رضا دستش رو عقب کشید.
راننده: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه، دستت درد نکنه!
راننده ماشینش رو برد عقب که ما حرکت کردیم.
صدای کشیده شدن سپر ماشین روی زمین آزار دهنده بود.
از آینه بغل به عقب نگاه کردم که رضا گفت:
-ناراحت نباشید، یه روزه درست میشه!
_کار خوبی کردید ازش خسارت نگرفتید، بنده خدا پول نداشت.
رضا: یه روز ما کمک میکنیم، یه روز یکی دیگه به ما کمک میکنه، هرچه کنی به خود کنی!
لبخندی زدم و نگاهم رو به جعبه روی داشبورد دوختم.
_این چیه؟
رضا خط نگاهم رو گرفت و به جعبه نگاه کرد.
-ای وای یادم رفت، حواس برا آدم که نمیذارن.
رضا زد بغل و ماشین رو متوقف کرد.
جعبه رو برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
-تقدیم به خانمی که از همه برام عزیز تره!
جعبه رو از دستش گرفتم و درش رو باز کردم.
یه گردنبند قشنگ توش بود، گردنبند رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_چرا اینهمه ولخرجی میکنید؟
رضا: دیگه باید یکم ولخرجی کرد دیگه.
_نکنه شما از اون آدمایی هستید که قبل از ازدواج کلی خرید میکنید و بعد ازدواج دست توی جیبتون نمیکنید؟
رضا: اصلا، من خسیس نیستم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه حالا راه بیفتید دیر شده!
رضا لبخندی زد و ماشین رو حرکت داد.
جعبه رو توی دستم میچرخوندم و به گردنبند داخلش نگاه میکردم.
رضا برام عجیب بود، دیگه مثل قبل به محمدرضا فکر نمیکنم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_39
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
رضا برام عجیب بود، دیگه مثل قبل به محمدرضا فکر نمیکنم.
شاید واقعا فراموشش کردم.
کاری که قبلا حتم داشتم غیر ممکنه و الان انجامش دادم.
به رضا نگاه کردم، قبلنا هر وقت از این زاویه به رضا نگاه میکردم یاد محمد میافتادم ولی الان دیگه نه!
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم.
با صدای زنگ آیفون از روی مبل بلند شدم و آیفون رو برداشتم.
_بفرمایید؟
فاطمه: سلام منم فاطمه!
_سلام، بیا تو.!
دکمه رو فشار دادم که در باز شد.
فاطمه وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست.
کفشهاش رو در آورد که به استقبالش رفتم.
فاطمه روی مبل نشست که به سمت آشپزخونه رفتم.
فاطمه: کجا؟
_یه دو تا استکان چای بریزم.
فاطمه: نمیخواد بیا بشین بحرفیم.
روبروی فاطمه نشستم و گفتم:
_چرا نفسنفس میزنی؟
فاطمه: نصف راه رو پیاده اومدم، خستهام.
_فردا عقدمه ها، میدونستی؟
فاطمه: اوهوم، مامانت بهم گفته بود، جدی جدی میخوای محمدرضا رو فراموش کنی؟
لحظه ای مکث کردم و گفتم:
_فراموشش کردم.
فاطمه: به هر حال، خوشحالم داری ازدواج میکنی!
دستی به چادر سفیدم کشیدم و جلوی صورتم گرفتمش.
بوی گلمحمدی میداد.
همراه با صدای تق در اتاق فاطمه گفت:
-اجازه هست بیام تو؟
_بیا تو!
فاطمه در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
فاطمه: وا، حسودیم شد.
لبخندی زدم و گفتم:
_به چی؟
فاطمه: توی این لباسا ماه شدی، چی میشد منم از این لباسا میپوشیدم.
فاطمه کنارم نشست که محکم بغلش کردم.
_یکم اخلاقتو درست کن تا از این لباسا بپوشی!
فاطمه: نه که تو خیلی خوش اخلاقی.
با صدای مامان از جام بلند شدم.
مامان: بچهها حاضرید؟ میخوایم بریم ها!
فاطمه دستم رو گرفت و دنبال خودش منو از اتاق بیرون برد.
فاطمه: عمه جون ما حاضریم، عروس خانم خیلی بیتابه زودتر بریم بهتره!
با آرنجم ضربهای به بازوی فاطمه زدم و دنبالش از خونه بیرون رفتم.
در ماشین حامد رو باز کردم و سوار ماشینش شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_40
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه هم سوار شد و کنارم نشست.
من و فاطمه بهم قول داده بودیم که توی مراسم عقد همدیگه باشیم.
بعد از چند دقیقه حامد سوار ماشین شد و گفت:
-بریم که داره دیر میشه، بسمالله!
حامد ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم.
نمیدونستم به چی دارم فکر میکنم، اما هر چی بود حس خوبی بهم میداد.
با صدای زنگ گوشی حامد به حامد نگاه کردم.
حامد به تماس جواب داد و گذاشت روی حالت بلندگو و گوشی رو گذاشت روی داشبورد.
حامد: سلام محمدرضا چطوری؟
با شنیدن اسم محمدرضا تعجب کردم، به فاطمه نگاه کردم.
فاطمه هم با تعجب داشت به من نگاه میکرد که صدای محمدرضا از پشت گوشی به گوشم خورد.
محمد: سلام حامد جان، خوبم تو چطوری؟
حامد: شکر، ماهم بد نیستیم، چیکارا میکنی؟ درسا خوب پیش میره؟
محمد: نه داداش، همینکه رسیدم اینجا یه چند تا گرفتاری پیش اومد اصلا نرسیدم به درس، فکر نکنم این دوره بتونم درسارو ادامه بدم.
سکوت کرده بودم و مثل فاطمه به حرفای حامد و محمدرضا گوش میدادم.
حامد: ای بابا، انشاءالله حل میشه، الان کجایی؟
محمد: هنوز نجفم، نایب الزیارهات هستم حامد جان.
حامد: لطف داری محمدرضا، جات خالی بالاخره یه نفر از خونواده ما رفت خونهبخت!
با این حرف حامد سرم رو بلند کردم.
خواستم چیزی بگم که فاطمه دستم رو گرفت.
محمد: کی؟
حامد: آبجیم، داریم میریم محضر برای عقد، جات خیلی خالیه!
توی دلم داشتم حامد رو التماس میکردم که ادامه نده.
محمد بعد از کمی مکث با صدای آرومی گفت:
-مبارکه، به سلامتی!
حامد: انشاءالله برای عروسی میای دیگه؟
محمد صداش ضعیف تر از قبل شد.
محمد: انشاءالله، از طرف من به خواهرت تبریک بگو.
حامد: همینجاست، خودت بهش بگو.
دستم رو مشت کردم، منتظر حرف محمد موندم تا ببینم چجوری جوابشو بدم.
حامد: لال شدی؟
حامد رو به من کرد و گفت:
-هدیه؟ یه سلامی چیزی بکن بفهمه هستی!
منمن کنان گفتم:
_سل...سلام آقا محمدرضا!
محمد لحظهای مکث کرد گفت:
-سلام!
با دست شونه حامد رو تکون دادم و گفتم:
_حامد نگهدار حالم خوب نیست.
حامد: چیشد؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_41
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه نذاشت چیز دیگهای بگم که گفت:
-آقا حامد نگه دارید دیگه، مگه نمیبینید حالش خوب نیست.
حامد: باشه.
حامد زد بغل جاده و ماشین رو نگه داشت.
با متوقف شدن ماشین از ماشین پیاده شدم.
داشتم کنترلم رو از دست میدادم که دستم رو به درخت داخل پیاده رو تکیه دادم.
فاطمه کنارم ایستاد و گفت:
-چیشد؟
خواستم جواب فاطمه رو بدم که حامد از داخل ماشین گفت:
-چت شده هدیه؟
فاطمه: چیزیش نیست، فشارش افتاده، به خاطر ماشینه.
اشک داخل چشمام رو پاک کردم و گفتم:
_دیگه نمیتونستم ادامه بدم، بیشتر از این توی ماشین میموندم حامد همه چیز رو می فهمید.
فاطمه: نمیتونیم که اینجا بمونیم، دیر میشه!
حامد: باشه بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ!
_تماس رو قطع کرد، بریم.
فاطمه رو دستم رو گرفت و کمکم کرد که سوار ماشین بشم.
حامد: بهتری هدیه؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_راه بیفت داره دیر میشه.
حامد: باشه.
با راه افتادن ماشین قطره اشکی از چشمانم به پایین روانه شد.
صورتم رو به سمت شیشه گرفتم تا حامد اشکم رو نبینه.
با رسیدن به جلوی محضر اشکم رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
مامان و بابا زودتر از ما رسیده بودن.
رو به مهدیار کردم و گفتم:
_هنوز نیومدند؟
مهدیار به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت:
-اونجان.
به جایی که مهدیار اشاره کرد نگاه کردم.
مامان و بابای رضا به این سمت اومدند.
بعد از احوال پرسی با مامان بابای رضا، رضا هم داشت به این سمت میاومد.
نگاهم رو برگردوندم و به در و تابلوی محضر نگاه کردم.
صدای برخورد وحشتناکی همراه با صدای کشیده شدن چرخ ماشین به گوشم خورد.
بعدش صدای جیغ مامان رضا توجهم رو جلب کرد.
برگشتم و به خیابون نگاهی کردم.
رضا خونآلود نقش بر زمین شده بود.
با دیدن اون صحنه و رضا توی اون حالت، زبونم بند اومده بود.
مامان رضا بالا سرش نشست و مدام گریه میکرد.
بابای رضا گوشی توی دستش بود و داشت با اورژانس صحبت میکرد.
به سمت رضا قدم برداشتم.
بدنش خونی بود و صورتش زخمی شده بود.
با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_42
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
ناخوداگاه روی زمین زانو زدم، آخرین صدایی که شنیدم، صدای آژیر آمبولانس بود.
چشمام رو باز کردم.
روی تخت اتاقم خوابیده بودم و روی دستم جای سِرُم بود.
سرم خیلی درد میکرد، به سختی از جام بلند شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد.
خودم رو به پنجره رسوندم و به حیاط چشم دوختم.
بابا در رو باز کرد و بابای رضا وارد حیاط شد.
بابا: حال رضا چطوره؟
بابایرضا: چیبگم؟ جفت پاهاش شکستند، کل صورتش کشیده شده به زمین.
بابا: خدا به خیر بگذرونه، انشاءالله خوب میشه نگران نباش.
بابایرضا: دیدی چطور مراسم عقد خراب شد؟
بابا: اشکال نداره، وقتی حال رضا خوب شد میریم برای مراسم عقد.
بابایرضا نیشخندی زد و گفت:
-اینا همهاش نشونه است.
بابا: چه نشونهای؟
بابایرضا: ول کن، بذار دهنم بسته بمونه.
بابا دست بابایرضا رو گرفت و گفت:
-درست حرف بزن ببینم چیمیگی؟
بابایرضا فریاد زد و گفت:
-دخترت شومه علی، دخترت نحسه!
با شنیدن این جمله اشکهام یکی پس از دیگری جاری شد.
بالشت رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریههام رو کسی نشنوه!
بابا: چیداری میگی جواد؟ تو داری تو چشمای من نگاه میکنی این چیزارو بهم میگی؟
بابایرضا: بهت که گفتم بذار دهنم بسته بمونه، دیدی که امروز چیشد؟
بابا: این یه حادثه بود، میتونست هروقتی اتفاق بیفته.
بابایرضا: با این حرفها فقط خودمون رو گول میزنیم، حالا میفهمم چرا میخواستی یه عقد بیسروصدا داشته باشیم، چون خودت هم میدونستی دخترا بد یمنه!
با گفتن این حرف بابا دستش رو بلند کرد و روی صورت بابایرضا خوابوند.
بابا: جواد، من و تو بیست ساله باهم رفیقیم، ولی تو حرفایی زدی که مجبور شدم چشمم رو روی این بیستسال رفاقت ببندم و...
بابایرضا: جمع کن بابا، بیستساله رفیقیم، از نظر من این ازدواج منتفیه، والسلام.
با صدای بسته شدن در نگاهم پر از بغضم رو به وسایلای روی میز دوختم.
همهشون رو رضا و خونوادهشون خریده بودند، النگو و...
با دستم گردنبندی که دور گردنم بود رو بالا گرفتم.
با یه حرکت از گردنم کشیدمش و پرتش کردم روی زمین.
راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اورژانس شدم.
دو تا پرستاری که کنار ورودی اورژانس ایستاده بودند با دیدن من شروع کردن به پچپچ کردن!
دیگه طاقت نداشتم که اینهمه پشت سرم حرف در بیارن.
خواستم به سمتشون برم که خانم مقدسی دستم رو گرفت.
با تعجب به خانممقدسی نگاه کردم که گفت:
-هدیه، بیا اتاق من کارت دارم.
دنبال خانم مقدسی وارد اتاقش شدم و روی صندلی روبروی میزشون نشستم.
_بله خانممقدسی جان؟
خانممقدسی: شنیدم چه اتفاقی افتاده و شنیدم که بعضیها چی پشت سرت میگن، اگه به حرفاشون توجه نکنی خیلی زود این چرت و پرت ها از دهن همه میفته، ولی اگه بخوای واکنش نشون بدی که دیگه وضعیت معلومه!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله خانم درست میگید.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_43
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خانممقدسی: منو مثل خواهر بزرگترت بدون، خیلی دوست دارم کمکت کنم.
_لطف دارید شما.
خانممقدسی: بگذریم، ازت یه خواهشی داشتم.
_خانم مقدسی شما باید امر کنید.
خانممقدسی: نه امری نیست، راستش ما یه حاجخانم پیری داریم که از آشناها هستند، پرستارشون یه چند روزی مرخصی گرفتند و رفتند، ما هم دنبال پرستار خیلی گشتیم و چند تا هم بردیم پیششون ولی خب قبول نکردند، چون این حاجخانم ما یکم حساسه، ازت میخوام سه روز این کار رو برام انجام بدی.
_چه کاری؟
خانممقدسی: تو اخلاقت خیلی خوبه، مطمئنم حاجخانم توی اولین نگاه عاشقت میشه، ازت میخوام سه روز پرستاری این حاجخانم مارو به عهده بگیری.
در جواب خانم مقدسی فقط سکوت کرده بودم.
خانممقدسی: راستی اینو یادم رفته بود بگم، حقوقی که دریافت میکنی دوبرابر حقوق کار توی بیمارستانه، پس از این لحاظ خیالت راحت باشه.
_نه مسئله پولش نیست، آخه کار بیمارستان رو چیکار کنم؟
خانممقدسی: برات مرخصی رد میکنم، ببین اگه دوست نداری یا هرچیز دیگهای بهم بگو، مطمئن باش ناراحت نمیشم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه، فقط باید خونوادهام هم اجازه بدند.
خانممقدسی: اجازه میدن، خونهاین حاجخانم هم زیاد از خونهتون دور نیست.
خانممقدسی کلید انداخت و در رو باز کرد.
خانممقدسی وارد حیاط شد و گفت:
-حاجخانم خونهای؟
از داخل خونه صدای خانمی اومد که گفت:
-بله زهرا جان، خونه نباشم کجا باشم.
خانممقدسی به من اشاره کرد که بیام تو.
وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم.
حاجخانم از خونه بیرون اومد و بالای پله های حیاط ایستاد.
خانم زیاد پیری نبود و لبخند دلنشین روی لبش حس دلنشینی بهم میداد.
خانممقدسی: یادته میگفتم یه خانم پرستاری هست ماه، خوشاخلاق، نجیب؟
خانم مقدسی به من اشاره کرد و ادامه داد:
-ایناهاش، اسمش هدیه اس.
حاجخانم نگاهی به من کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم:
_سلام.
حاجخانم: علیک سلام، زهرا ازت خیلی تعریف میکرد.
_خانممقدسی جان لطف دارند، وگرنه ما هم پر از بدیایم.
حاجخانم: به نظر میاد دختر خوبی هستی.
خانممقدسی: بله گفتم که بهتون.
حاجخانم: باشه بیاید تو.
خانممقدسی: من دیگه میرم، این هدیه و اینم شما.
خانم مقدسی دستم رو گرفت و گفت:
-ببینم چیکار میکنی، من دیگه برم که کلی کار دارم.
لبخندی زدم و بعد از رفتن خانممقدسی وارد هال خونه شدم.
شیشههای در رنگی بودند و نور آفتاب رنگهاش رو داخل خونه پخش کرده بود.
پشتی های زیبا و خوشرنگی که دور تا دور خونه چیده شده بودند زیبایی خاصی به خونه داده بود.
با صدای حاجخانم بهشون نگاه کردم.
حاجخانم: میخوای تا شب همونجا وایستی؟ بیا برای خودت چایی بریز.
_چشم، برای شماهم بریزم؟
حاجخانم: برای منم بریز.
وارد آشپزخونه شدم، با دیدن سماوری که اونجا بود برقی داخل چشمانم زده شد.
چقدر از این سماورا خوشم میاومد.
دو تا استکان چایی ریختم و جلوی خودم و حاجخانم گذاشتم.
روبروی حاجخانم نشستم و به بافتنی توی دستش نگاه کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_44
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_حاجخانم؟ شما بافتنی رو از کی یاد گرفتید؟
حاجخانم بعد از کمیمکث گفت:
-از مادر خدابیامرزم.
_خدا بیامرزتشون، خیلی قشنگ میبافید.
حاجخانم نگاهی به من کرد و گفت:
-تو شوهر کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_بهم چی میخوره؟ شوهر کرده باشم یا نه؟
حاجخانم: انقدری که تو زبون داری معلومه که شوهر نکردی!
لبخند روی لبم رو پررنگ تر کردم و گفتم:
_درست گفتید، شوهر نکردم.
حاجخانم: خواستگار چی؟ خواستگار داشتی؟
_اوهوم.
حاجخانم: چند تا!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_یکی.
حاجخانم: بعد حتما توام طاقچه بالا گذاشتی و جواب رد بهش دادی.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_نه، بهش جواب مثبت دادم.
حاجخانم دست بافتنیاش کشید و گفت:
-پس چجوری شوهر نکردی؟
_قضیهاش مفصله، تا دم در محضر رفتیم ولی خب نشد.
حاجخانم چشماش رو ریز کرد و گفت:
-یعنی چی نشد؟
با بغض توی گلوم گفتم:
_خواستگارم جلوی در محضر تصادف کرد و بردمش بیمارستان، بعد هم خونوادهاش انگ بد قدمی بهم زدن و همه چیز رو بهم ریختند.
حاجخانم دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-هنوز دوسِش داری؟
_نمیدونم شاید.
قطره اشکیتوی چشمم جمع شد که ادامه دادم:
_بگذریم، شمارو هم ناراحت کردم.
حاجخانم: تورو که میبینم یاد دخترم میافتم.
_دخترتون کجاست؟
حاجخانم سرش رو تکون داد و گفت:
-با یه پسره قرتی ازدواج کرد و رفت آتیش!
لبخندی زدم و گفتم:
_اتریش حاجخانم.
حاجخانم: حالا هر جهنم درهای که هست.
خندهای کردم و گفتم:
_نوه هم دارید؟
حاجخانم: آره، اونم دوتا، یه دختر یه پسر.
_خدا نگهشون داره براتون.
با دیدن کتابهای روی طاقچه بلند شدم و گفتم:
_این کتابا مال کیه حاجخانم؟
حاجخانم: مال غلامرضاست، خدابیامرزتش، همیشه برام کتاب میخوند.
_آقاتون بودند؟
حاجخانم: آره، مرد بود مرد، نه مثل این جوونای نازک نارنجی امروز، قدم که برمیداشت زمین زیر پام میلرزید.
لبخندی زدم و گفتم:
_همه این کتابا رو خوندید؟
حاجخانم: خودم حوصلهاش رو نداشتم، ولی غلامرضا همهاش رو برام خونده بود.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_45
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاجخانم: خودم حوصلهاش رو نداشتم، ولی غلامرضا همهاش رو برام خونده بود.
_معلومه خیلی همدیگه رو دوست داشتین.!
حاجخانم: آره، همیشه دلم میخواست یه بار دیگه یکی برام اون کتابارو بخونه.
_کدومشون رو؟
حاجخانم: فرقی ندارن.
کتابی از میان باقی کتاب ها که رنگ جلدش چشمم رو گرفته بود برداشتم.
آن مرد عاشق است، عنوان کتاب این بود.
صفحات زیادی نداشت و این من رو بیشتر مشتاق به خوندنش میکرد.
صفحه اول داستان رو باز کردم و با صدایی که حاجخانم هم بشنوه شروع کردم به خوندن.
با خوندن هر صفحه مشتاق خوندن صفحه بعد میشدم.
این کتاب با روح و روانم بازی میکرد.
کاغذهای قدیمی کاهی رنگش انگشتانم را نوازش میداد.
همینطور میخواندم و میخواندم.
انگار که نگاهم به نوشته های کتاب دوخته شده بود.
با صدای اذان مغرب فهمیدم که چقدر زمان گذشته.
به حاجخانم که با بافتنی توی دستش خوابیده بود نگاه کردم.
دلم نیامد بیدارش کنم، بیگمان خسته بود.
با صدای باز شدن در به در حیاط چشم دوختم.
خانم مقدسی اومده بود و این یعنی وقت رفتن است.
چادرم را سرم کردم و به استقبال زهراخانم(خانممقدسی) رفتم.
بعد از روبوسی و احوال پرسی گفتم:
_من دیگه برم با اجازهتون؟
زهراخانم: باشه، حاجخانم کجاست؟
_داخل خوابه، دلم نیومد بیدارش کنم.
زهرا خانم: کار خوبی کردی، دستت درد نکنه، فردا دیگه نمیام دنبالت خودت بیا.
_چشم، فعلا خداحافظ.
زهرا خانم دستش رو به نشانه خداحافظ بالا آورد و من رو بدرقه کرد.
هم تراز دیوار در حال قدم زدن بودم که نور و صدای اذان مسجد به گوشم خورد.
دلم نیامد نماز اول وقت رو رها کنم، قدم هام رو به سمت مسجد برداشتم.
‹محمدرضا👇🏻›
با پلی شدن زیارتعاشورا در گوشم یاد دیروز افتادم.
هندزفری مو به گوشم زدم که صوت زیارتعاشورا پلی شد.
چه زیبا بود که درست روبروی ضریح سیدالشهدا ایستادم و اکنون به این زیارت گوش میدم.
با هر قدمی که به سمت ضریح برمیداشتم احساس قدم برداشتن در بهشت رو میکردم.
انقدر محو زیبایی این بارگاه شده بودم که نفهمیدم کی دستم ضریح را لمس کرد.
همانجا بود که از خدا هدیه رو خواستم.
صدای خلبان توی گوشم پیچید.
خلبان: مسافرین عزیز، هماکنون بر روی باند فرودگاه مهرآباد فرود آمدیم، برای شما آرزوی شادی و سلامتی داریم، موفقباشید.
کیفم رو برداشتم و از پلههای هواپیما پایین رفتم.
بعد از تحویل گرفتن چمدونم وارد سالن شدم.
از دور، دست حامد که به هوای من تکان میخورد رو دیدم و در جوابش دستم رو بلند کردم.
حامد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.
حامد: خوش اومدی داداش، زیارت قبول
_ممنون، به کسی که چیزی نگفتی.
حامد: نه، همونطور که سفارش کرده بودی به کسی نگفتم که برگشتی، ولی بازم این دلیل برگشتت برام معماست.
لبخندی زدم و گفتم:
_خیلی زود میفهمی.
حامد: خدا به خیر کنه، خب چیکاره ای؟ کجا میخوای بری؟
_یه هتل از قبل رزرو کردم، میرم اونجا.
حامد: ولی اگه بابات بفهمه ناراحت میشه.
دستم رو جلوی دهن حامد گذاشتم و گفتم:
_اگه این زبون نچرخه از کجا میخواد بفهمه؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_46
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از خداحافظی با حامد وارد اتاق شدم.
چمدون رو کنار تخت گذاشتم و روی تخت نشستم.
کیفم رو دستم گرفتم و از داخلش وسایلم رو بیرون آوردم.
گوشیم رو روشن کردم و به شماره هدیه خیره شدم.
حرف های حامد توی مغزم تکرار شد.
حامد: نه داداش، چه عقدی؟ یارو همه چیز رو بهم زد.
چشمانم رو بستم و لحظهای بعد باز کردم.
وارد صفحه پیام ها شدم و سلام رو تایپ کردم اما خیلی سریع پاکش کردم.
گوشیم رو روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
برگه های درمانم توی دستم گرفتم و چرخوندم.
‹هدیه👇🏻›
کتاب رو بستم و گفتم:
_تمام.!
با دیدن چشمهای بسته حاجخانم خندهای کردم و با خودم گفتم:
_حتما اون موقع هم خوابش میبرده.
با صدای زنگ در حیاط با تعجب به سمت حیاط خیره شدم.
با شنیدن صدای دوباره زنگ، چادرم رو سرم کردم و به پشت در رفتم.
در رو باز کردم که محمدرضا رو روبروم دیدم.
شاخه گلی در دستش بود و صاف ایستاده بود.
محمد: سلام.
به آرامی سلام کردم و گفتم:
_شما اینجا چیکار میکنید؟ منو تعقیب میکنید؟
محمد: کارتون داشتم.
_میتونستید زنگ بزنید.
محمد: ترسیدم جواب ندید.
_وقتی جواب نمیدم یعنی حرفی ندارم و نمیخوام به حرفهای شما گوش بدم، الانم همینطوره بفرمایید از همون راهی که اومدید برگردید.
خواستم در رو ببندم که محمد پاش رو لای در گذاشت.
محمد: تا باهاتون حرف نزنم از اینجا نمیرم.
_عه؟ از کی تا حالا انقدر لجباز شدین؟ از بازی کردن خوشتون میاد نه؟ بفرمایید برید لطفا تا جیغ نکشیدم همه عالم و آدم رو خبر نکردم.
محمد: زیاد طول نمیکشه، لطفا.!
_شما بگو یه ثانیه، پاتونو بکشید عقب تا لهش نکردم.
محمد پاش رو عقب کشید که بلافاصله در رو بستم.
چند قدمی از در دور شدم که صدای محمد از پشت در اومد.
محمد: تا نذارید باهاتون حرف بزنم از اینجا جم نمیخورم.
نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
کفش هام رو در آوردم و وارد هال شدم.
مثل اینکه حاجخانم خوابش سنگین بود، حتی یه تکون هم نخورده بود.
نیم ساعت گذشته بود، یعنی هنوز محمد پشت دره؟
نمیدونستم اینکه بدونم محمد هنوز اونجاست یا نه چه سود یا ضرری برام داره، ولی درگیری هام رو رفع میکرد.
آروم لای در رو باز کردم، هنوز اینجا بود، ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود.
چشمانم رو بستم و بعد از لحظهای باز کردم.
در رو کامل باز کردم که محمد متوجهم شد.
فقط نگاهش میکردم و نگاهم میکرد، بالاخره این نگاه ها از سمت محمد قطع شد و جلوم ایستاد.
محمد: فقط چند تا حرف دارم.
کنار ایستادم و گفتم:
_بیاید داخل، خوب نیست بیرون وایستید.
محمد لحظهای مردد ایستاد اما داخل شد.
_زودتر حرفتون رو بزنید، حاجخانم بیدار بشه برام بد میشه.
محمد سکوت کرده بود، مثل من، اما خودش هم میدونست که الان وقت سکوت نیست.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_47
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد سکوتش رو شکست و گفت:
-اون روزی که جلوی پاساژ بهم احساساتون رو گفتید یادتونه؟
بلافاصله با صدای محکمی گفتم:
_نه یادم نیست.
محمد که دید شمشیر رو از رو بستم گفت:
-ولی من یادمه.
_یادتون باشه، من فقط یادمه یه آقایی بهم گفت همه چیز رو فراموش کن و من هم فراموش کردم، البته خیلی چیزای دیگه بهم گفته بود که دوست ندارم الان به زبون بیارمشون.
محمد: ولی شما منو...
نذاشتم حرفش رو بزنه، از کنارش رد شدم و گفتم:
_به نظر من حرف کوتاه همینقدره، لطفا برید تا حاجخانم بیدار نشده.
چند قدمی برداشتم که محمد گفت:
-من دوسِتون دارم.
حرف محمد سفت نگهام داشت، انگار خشکم زده بود.
نه میتونستم برگردم و نه برم.
محمد ادامه داد:
-هم دوسِتون دارم هم داشتم، میدونید چقدر سخت بود که شما به من بگید، از احساساتتون، خودتون رو به خاطرم کوچیک کنید ولی من نتونم؟ نتونم یک کلمه حرف دلم رو بگم؟
برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
_چقدر سخت بود؟ خواستگاری دو طرف داره، اونی که خواستگاری میکنه که باید شما باشی و اونی که جواب میده که باید من باشم، ولی جای این دو تا عوض شد؟ این سخت نبود؟ اونوقت شما آینده و زندگی منو با حرفای چرندتون به بازی گرفتید، چرا؟
محمد در جوابم سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
_جوابی ندارید نه؟ ولی من یه جواب دارم، چون بهم علاقهای نداشتید، درست مثل احساس الان من نسبت به شما.
محمد: به کی قسم بخورم که داشتم؟ به کی قسم بخورم که چون علاقه داشتم اون حرفارو زدم؟
نگاه پر از سؤالم رو روانه محمد کردم که گفت:
-من مریضی دارم، من نمیتونستم پدر بشم و زنم نمیتونست مادر بشه، این دلیل برای زدن اون حرفا بس نیست؟
_چی دارید میگید؟ بازم دروغ، بازم پنهون کاری، به هرحال اون احساس من نسبت به شما دیگه از بین رفت، فکر نکنم دیگه به وجود بیاد، چون من دیگه هیچوقت عاشق آدم خودخواهی مثل شما نمیشم، یا به قول خودتون ما بدرد هم نمیخوریم، این حرفارو که یادتونه؟
محمد چند تا کاغذ از توی کیفش در آورد و به سمتم پرت کرد و گفت:
-امیدوارم با دیدن اینها دیگه انگ دروغگویی بهم نزنید، خدانگهدار.
محمد قدم هاشو کج کرد و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست.
خم شدم و یکی از اون کاغذ هارو برداشتم.
با خوندن نوشتههای داخلش که مهر یه پزشک پایینش خورده بود گوشه کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
(ما بدرد هم نمیخوریم)
(امیدوارم خوشبخت بشید)
(جواب مثبت رو بهش بدین)
با به یادآوردن تمام این جمله ها، دستم رو مشت کردم و به دیوار کوبوندم.
قطراتاشک یکی پس از دیگری از چشمانم جاری شد اما گریه نمیکردم.
شاید این بغض سه سال نفهمیدن بود.
صدای حاجخانم توی گوشم پیچید.
حاجخانم: دخترم چرا اینجا نشستی؟
لحظهای بعد دست حاجخانم رو روی شونهام حس کردم.
حاجخانم: داری گریه میکنی؟
با نگاه کردن به حاجخانم بغضم ترکید و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
حاجخانم: گریهکن، گریهکن که آروم میشی.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_48
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاجخانم: گریه کن، گریه کن که آروم میشی.
زیر بارون داشتم قدم میزدم و به برگهایی که قطرات باران روشون جا خوش کرده بود نگاه میکردم.
کتابم رو در دستم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم که عطر دلنشین باران به مشامم خورد.
با صدای حامد که از خیابون میاومد به سمت خیابون نگاه کردم.
حامد: هدیه؟
حامد داخل ماشینش نشسته بود و منتظر من بود.
به سمتش رفتم و کنار ماشین ایستادم و کمی سرم رو خم کردم.
_سلام، اینجا چیکار میکنی؟
حامد: دارم میرم خونه، تو اینجا چیکار میکنی؟
_منم دارم میخونه، میخواستم یکم قدم بزنم.
حامد: چه رمانتیک، خب باشه مزاحم قدم زدنت نمیشم خدانگهدار.
دستم رو روی ماشین حامد گذاشتم و گفتم:
_نمیخوای برسونیم؟
حامد لبخندی زد و گفت:
-چرا، سوار شو.
در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
حامد: فقط من یه سر میرم شرکت یکم کار دارم، یکم باید داخل شرکت منتظر بمونی.
_اشکالی نداره.
حامد ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت.
بعد از چند دقیقه جلوی محل کار حامد جفتمون از ماشین پیاده شدیم.
پشت سر حامد سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم از آسانسور پیاده شدم.
حامد: تو همینجا بمون من برمیگردم.
روی صندلی های کنار راهرو نشستم که حامد وارد یکی از اتاق ها شد.
نگاه سنگین دختری که داشت اونطرف راهرو قدم میزد رو حس کردم و لحظهای نگاهش کردم.
نگاهم رو به سرعت ازش گرفتم و به زمین دوختم.
لحظهای گذشت که فهمیدم کسی کنارم نشسته، با دستی که روی شونهام نشست سرم رو بلند کردم و به همون دختر نگاه کردم.
دختره: شما خواهر آقای مقدمید؟
نگاهم محو لبخندش شده بود و یادم رفت که جوابش رو بدم.
دختره: خانم؟
_ها؟ بله.
دختره: آهان، اسمتون چیه؟
_هدیه.
دختره: چه اسم قشنگی، منم نازنینم.!
نازنین؟
با دستم دستش رو گرفتم و گفتم:
_خوشبختم.
یعنی این همون دختره؟
با صدای باز شدن در، آقایی از یکی از اتاق ها بیرون اومد و رو به نازنین گفت:
-بلند شو بریم نازنین.!
نازنین: خب دیگه من میرم، خدانگهدار.
_خداحافظ.
چند دقیقه بعد از رفتن نازنین حامد از اتاق بیرون اومد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_49
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دنبال حامد از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینش شدم.
حامد: خسته که نشدی؟
لبخند مرموزی زدم که حامد گفت:
-چیه؟
_نازنین خانم رو دیدم.
حامد لحظهای خشکش زد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت:
-خب؟
_هیچی میخواستم بدونم کی قراره بریم خواستگاریشون؟
حامد ماشین رو روشن کرد و گفت:
-فعلا این قضیه عشق و خواستگاری منتفیه، کلی کار ریخته سرم که اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.
_اگه ببینم تو نمیخوای کاری بکنی مجبورم به مامان یا بابا مراجعه کنم.
با حرکت کردن ماشین حامد گفت:
-شما خیلی بیجا میکنی، اولا که بهم قول دادی، دوما این قضیه به خودم مربوطه و حالا تصمیم گرفتم منتفی بشه، مشکل؟
_هزار تا مشکل داره، چطور که حرف از شوهر کردن من میشه شما دو متر زبون داری و سریع میخوای ردم کنی برم ولی نوبت خودت که میرسه به خودت مربوطه؟
حامد: ساکت باش موقع رانندگی حواسم رو پرت نکن.
_بذار برسیم خونه.!
حامد نگاه معنا داری کرد و گفت:
-خدا هیچوقت هیچکس رو گیر یه آدم دهن لق نندازه.
_الهی آمین!
نگاهم رو از شیشه به بیرون انداختم که موتور سواری رو دیدم که چرخ به چرخ ماشینمون داره میاد.
موتورسوار از ماشین جلو زد و دستش رو به نشانه ایست بالا برد و تکون میداد.
_این دیگه کیه؟
حامد لحظهای مکث کرد و گفت:
-محمدرضاست.
حامد زد بغل و ماشین رو متوقف کرد.
حامد: تو داخل ماشین بمون ببینم چی شده؟
حامد از ماشین پیاده شد و به سمت محمدرضا قدم برداشت.
داشتند باهم حرف میزدند، اونقدری آروم صحبت میکردند که من نمیشنیدم.
با اومدن حامد به سمت ماشین از ماشین پیاده شدم.
حامد: رانندگی بلدی؟
_آره.
حامد: من باید برم، تو بشین پشت فرمون برو خونه.
_چیشده؟
حامد: چیزی نیست، برو خونه منم میام.
حامد سوار موتور شد که گفتم:
_حامد من گواهینامه ندارم.
حامد: اشکالی نداره، فقط نگاه کن گیر پلیس نیفتی.
لحظهای نگاهم به نگاه محمدرضا گره خورد.
محمدرضا سریع نگاهش رو ازم گرفت و با حامد از من دور شد.
نگاهی به ماشین کردم و پشت فرمون نشستم.
بسمالله گفتم و ماشین رو حرکت دادم.
‹محمدرضا👇🏻›
حامد رو جلوی مسجد پیاده کردم و خودم روی موتور نشستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱