💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_50
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حامد: همینجا منتظر بمون تا بیام.
_باشه، عجله نکن.
حامد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و وارد مسجد شد.
کلاهکاسکتم رو توی دستم گرفتم و خودم رو توی شیشه دودیش نگاه کردم.
برگههای آزمایشم لابهلای برگههایی بود که اون روز به هدیه دادم و الان خجالت میکشم که سراغشون رو ازش بگیرم.
دستم رو مشت کردم و روی کلاهکاسکت گذاشتم.
اون روز نباید باهاش اونطوری حرف میزدم که الان خجالت بکشم تو روش نگاه کنم.
گاهی وقتا دلم میخواست کلید زمان دستم بود و به عقب برمیگشتم.
شاید میتونستم کارای اشتباه گذشتهمو درست کنم.
با اومدن حامد موتور رو روشن کردم و رو به حامد گفتم:
_چی شد؟
حامد: سرم درد گرفت بابا، هرچقدر به یارو میگم آقا اینا پرونده های منه میگه از کجا بفهمم.
به برگه های توی دست حامد نگاه کردم و گفتم:
_پس اینا چیه؟
حامد: به زور ازش گرفتم، تو چجوری با اینا سروکله میزنی وجدانا؟
_مهربون که باشی همه باهات مهربونند.
حامد: بابا مهربون، یکم با ما هم مهربون باش.
لبخندی زدم و گفتم:
_سوار شو، حالت خوش نیست هذیون میگی.
خواستم وارد کوچه بشم که حامد دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
-داداش نرو داخل کوچه راهت سخت میشه، همینجا پیاده میشم.
موتور رو نگه داشتم و گفتم:
_بفرمایید.
حامد از روی موتور پیاده شد و گفت:
-خوبه تا یه چیزی میگم سریع میگیریش، کاری باری؟
_کار که زیاده، میترسم کمرت بشکنه.
حامد ضربه ای به بازوم زد و گفت:
-به هرحال کاری داشتی بهم بگو، خداحافظ!
_خداحافظ.
حامد چندقدمی ازم دور شد که گفتم:
_حامد؟
حامد برگشت و گفت:
-جانم؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_نظرت در مورد امر خیر چیه؟
حامد لبخندی زد و جلوتر اومد.
حامد: تا طرف کی باشه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_میخواستم بهت بگم تا اگه چیزی هست همین الان تموم بشه و بره.
حامد: چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_میخواستم...میخواستم بدونم اگه مثلا یکی مثل من بخواد بشه شوهر خواهرت چیکار میکنی؟
حامد: مثلا؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_آره.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_51
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_آره.
حامد بعد از لحظهای مکث گفت:
-اگه شبیه تو باشه که قطعا همینجا چالش میکنم، ولی اگه خود خود خودت باشی...
بعد از سکوت حامد گفتم:
_اگه خود خود خودم باشم چی؟!
حامد لبخندی زد و دستش رو روی شونهام گذاشت.
حامد: من هیچکارهام، فوقش تهش بهتون میگم مبارکه، اصل نظر بابا مامان و خودشه.!
_نظرت منو یه دنیا امیدوار میکنه.
حامد: بپا یه وقت نا امیدت نکنه.!
حامد این حرف رو زد و به سمت خونه شون قدم برداشت و ازم دور شد.
گوشیم رو در آوردم و شماره مامان رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم پسرم؟
_سلام مامان.
مامان: علیک سلام، زود حرفتو بگو تا غذام نسوخته.
نگاهی به حامد که برام دست تکون داد کردم و گفتم:
_مامان؟ میشه برام برید خواستگاری؟!
‹هدیه👇🏻›
با صدای زنگ تلفن گوشم رو تیز کردم تا ببینم مامان چی میگه.
مامان: سلام عزیزم، خوبی؟ ماهم خوبیم...جانم بگو..
با صدای پیامک گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
پسرعمو: میشه برگه هایی که اون روز بهتون دادم رو برام بیارین؟!
با تعجب چند دفعه پیامش رو خوندم و صفحه پیام هارو بالا و پایین کردم.
شروع کردم به تایپ کردن.
_کجا بیارم براتون؟!
طولی نکشید که پیام محمدرضا برام اومد:
-اگه زحمتی نیست بیارین پارک نزدیک خونهتون.!
گوشی رو خاموش کردم و وارد هال شدم.
مامان داشت با تلفن صحبت میکرد.
وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
تمام وسایلام رو از توی کشو کند بیرون ریختم تا برگه های محمد رو پیدا کنم.
کیفم رو باز کردم و سر و ته گرفتمش که برگه های محمدرضا از توش بیرون افتاد.
برگه هارو توی دستم گرفتم و لباس هامو عوض کردم.
از اتاق بیرون رفتم که مامان گفت:
-کجا میری هدیه؟
_دارم میرم جایی، زود میام.
مامان: صبر کن کارت دارم.
بدون معطلی به سمت حیاط قدم برداشتم و گفتم:
_الان کار دارم مامان بعدا کارتو بگو.
مامان: عمو و زن عموت میخوام بیان خواستگاریت.
با این حرف مامان سرجام خشکم زد.
کفش هام رو روی زمین گذاشتم و روبروی مامان روی زانو هام نشستم و گفتم:
_کی میخواد بیاد خواستگاریم؟
مامان: محمدرضا.!
لحظهای سرم گیج رفت که دستم رو روی زانو های مامان گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_52
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مامان: چیشد؟!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_چیزی نیست.
مامان به برگه های توی دستم اشاره کرد و گفت:
-اینا چیه دستت؟
به برگه ها نگاهی کردم و گفتم:
_اینام چیزی نیست، کی قرار گذاشتی؟
مامان: برای فردا شب، گفتم باید به بابات هم بگم، ممکنه عقب بیفته.
سرم رو تکون دادم که مامان گفت:
-نکنه با این خواستگاری مخالفی؟!
_نه، یعنی...
از جام بلند شدم و گفتم:
_بعدا حرف میزنم مامان.!
کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
مدام به برگههای توی دستم نگاه میکردم و فکر میکردم وقتی محمدرضا رو دیدم چی بهش بگم؟
چند باری کل پارک رو قدم زدم و اثری از محمدرضا نبود.
دیگه مطمئن شدم که هنوز نیومده.
روی نیمکت کنار حوض پارک نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم.
با شنیدن صدای محمدرضا سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
محمد: سلام هدیه خانم.
_سلام.!
از جام بلند شدم و برگههایی که شبیه آزمایش بود رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید، اینم اون برگه هایی که خواسته یودید، نگاه کنید کم و کسری نداشته باشه.
محمد برگه هارو گرفت، نگاهی بهشون کرد و گفت:
-نه کامله، ممنونم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه پس من میرم، خدانگهدار.
چند قدمی از محمدرضا دور شدم که حرفش نگهم داشت.
محمد: مادرتون بهتون گفتند؟
چشمانم رو بستم و بعد از لحظهای دوباره بازشون کردم.
به محمدرضا نگاه کردم، نمیدونستم باید خودم رو بزنم به اون راه یا جوابش رو بدم؟
توی همین فکرها بودم که گفت:
-از اینکه جوابی نمیدید معلومه که گفتن، راستش یه معذرت خواهی بابت رفتار اون روزم بهتون بدهکارم، معذرت میخوام.
_خدانگهدار.
خواستم برم که گفت:
-فکر نمیکردم انقدر ازم متنفر باشید که نخواید باهام حرف بزنید.
_آقا محمد، این دومین باریه که دارم ازتون خداحافظی میکنم و شما باز دارید سر حرف رو باز میکنید، بهتر نیست این حرفاتون رو نگه دارید برای زمان مخصوص خودش؟
محمد: بله درست میگید، بازم شرمنده که تا اینجا کشوندمتون.
محمد دستش رو بالا برد و گفت:
_خداحافظ.
_فعلا!
نگاهم رو ازش گرفتم و از خیابون رد شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_53
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
چادرم رو سرم کردم و از دسته های سینی گرفتم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت عمو که جلوتر از همه نشسته بود رفتم.
بعد از عمو و زن عمو سینی چای رو جلوی محمد گرفتم.
محمد: ممنون.
سینی چای رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم.
نگاهم به فرش روی زمین بود و به حرف های بابا و عمو گوش میدادم.
بابا: محمدرضا؟
محمد هم مثل من حواسش نبود و هول هولکی گفت:
-جان؟
بابا: چیشد که اینجایی؟
محمدرضا سکوت کرده بود، اما اینکه داشت لبخند میزد رو حس میکردم.
بابا: چرا جواب نمیدی پسرم؟
محمد: چی بگم عمو؟ وسط حرف بزرگترا حرف زدن بیادبیه.
بابا: پس میخوای بگی از شنیدن حرفهای ما خسته میشی؟
محمد: اصلا، این چه حرفیه؟
بابا: دخترم، آقا محمد رو راهنمایی کن حیاط باهم صحبت کنید.
چشم آرومی گفتم و از روی مبل بلند شدم.
پشت سر محمد وارد حیاط شدم و کنار نرده ها ایستادم.
محمد دستش رو روی نرده ها گذاشت و گفت:
-دیدن امشب برام آرزو بود، هیچوقت فکر نمیکردم بتونم توی همچین موقعیتی باشم و باهاتون صحبت کنم.
_اون روز جلوی پاساژ، نمیدونم با چه فکری اون حرف رو بهتون زدم.
محمد: هنوزم حستون نسبت به من همونه؟
_نه...
با گفتن این حرف محمد با تعجب سرش رو بلند کرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستی شما شغلتون چیه؟
محمد دستی به موهایش کشید و گفت:
-فعلا بیکارم، ولی خب تنبل نیستم کار برام زیاده، فقط خیلی دوست داشتم دروس قبلیمو ادامه بدم که نشد.
نگاهی به دست محمد کردم.
انگشتر عقیق قرمز توی دستش جای انگشتر سبزش رو گرفته بود.
_جدید گرفتین؟
محمد به انگشترش نگاهی کرد و گفت:
_نه، دوستم بهم هدیه داده.
با شنیدن این جمله یاد فاطمه افتادم که برام سیبهم پوست نمیکّنه!
لبخندی زدم و گفتم:
_بهتره بریم داخل.
محمد: انقدر زود؟
_ما حرفامون رو قبلا زدیم، الان حرفی نداریم.
محمد: دارم به این فکر میکنم که نباید حرفامون رو قبلا میزدیم، شماهم همچین حسی دارین؟
_فکر کنم.
نگاهم رو از برگه زیر دستم گرفتم و به حلقه روی میز دوختم.
دیروز به محمد تا روز مراسم عقد محرم شدم.
حلقه رو از روی میز برداشتم و توی انگشتم انداختم.
با صدای در اتاق گفتم:
_بیا تو.!
در اتاق باز شد و فاطمه پاورچین پاورچین وارد اتاق شد.
نگاهم رو از حلقه گرفتم و به فاطمه دوختم.
_بفرمایید؟
فاطمه خودش رو روی تختم پرت کرد که گفتم:
_هوی تختم رو شکوندی.
فاطمه: میخوام بشکونم، تو چند روز دیگه میری خونه خودتون، بیشتر وسایلات جدید میشه.
لبخندی زدم و گفتم:
_چیه حسودیت شده؟
فاطمه: به تو؟ صد سال سیاه، از مجرد بودن خسته شدم.
_باید عادت کنی، چون هیچکی ازت خوشش نمیاد.
فاطمه: وقتی به این چیزا فکر میکنم دلم میخواد تا آخر عمر همینجوری بمونم.
_به چی؟
فاطمه: به اینکه خروس خون از خواب بیدار بشی صبحونه درست کنی، ناهار درست کنی، شام درست کنی...
حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم:
_دیوونهای!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_54
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم:
_دیوونهای!
از خونه بیرون رفتم و به ماشین محمد چشم دوختم.
در جلوی ماشین رو باز کردم و سوارش شدم.
_سلام خوبی؟
محمد: سلام آره، چیزی که جا نذاشتی؟
_نه، بریم.
محمد پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
بعد از چند دقیقه به آپارتمانی که قرار بود نگاهش کنیم رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم، کنار محمد روبروی در ایستادم.
محمد زنگ واحد هفت رو فشار داد که در باز شد.
محمد یاالله گفت و وارد خونه شد و منم هم پشت سرش وارد شدم.
سوار اسانسور شدیم و طبقه چهارم از اسانسور پیاده شدیم.
مشاور املاک جلوی در واحد ایستاده بود و با دیدن ما گفت:
-سلام خوشآمدید بفرمایید داخل.!
قدم بعدی مو داخل پذیرایی گذاشتم.
پذیراییش بزرگ نبود اما کوچیک هم نبود.
آشپزخونهاش از آشپزخونه خونه مامان بابا کوچیکتر بود ولی باز خوب بود.
با راهنمایی مشاور وارد اتاق خواب شدیم.
مشاور: اینجا دو تا اتاق خواب داره که این بزرگترینشه، اتاق خواب بغلی کوچیک تر از اینه، من بیرون منتظرم.
با رفتن مشاور محمد روی صندلی داخل اتاق خواب نشست و گفت:
-نظرت خانم؟
انگشت به لب ایستادم، به در و دیوار نگاهی کردم و گفتم:
_اِم، بد نیست.
محمد روی صندلی لم داد و گفت:
-بد نیست؟ عالیه.
_عالی که نیست ولی باز خوبه.
محمد: وقتی کار پیدا کردم یه خونه میخرم برات ماه، توش گم میشی!
_یعنی کارت انقدر پول توشه؟!
محمد: چه میدونم، هنوز که پیدا نکردم.
_راستی تو کی میخوای کار پیدا کنی؟ نکنه انتظار داری مخارج زندگی رو من بدم؟
محمد: عیبش چیه؟ من و تو نداریم که!
_یه وقت خسته نشین.
محمد: چرا یکم خسته میشم ولی خب چاره چیه؟
کلاه محمد رو پرت کردم روی سینهاش و گفتم:
_بلند شو، دیگه خیلی نمک شدی.
محمد از روی صندلی بلند شد و پرده تراس رو کنار زد.
محمد: خانم بیا نگاه کن منظره رو؟ بهشته اصلا.
به ساختمون های نیمه کاره نگاهی کردم و گفتم:
_بیشتر شبیه جهنمه.
محمد: خانمم ناشکر نباش دیگه، خیلیا همینشم ندارن.
_مگه من چیزی گفتم؟ خودت داری مدام سر این حرفارو باز میکنی؟
محمد دستش رو روی دهنش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_55
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از اتاق بیرون رفتم و روبروی محمد که پشت اوپن وایستاده بود ایستادم.
محمد آرنج هاش رو روی اوپن گذاشت و گفت:
-خب ملکه جان، به بنده خدا چی بگم؟
_کدوم بنده خدا؟
محمد: املاکیه دیگه.!
_نمیدونم، از نظر من که خوبه حالا بازم هرچی خودت صلاح دونستی!
محمد: پس اون چیزا چی بود توی اتاق میگفتی؟
_اونا که شوخی بود، همینم زیادیمه.
محمد: امان از دست شما خانما، پس تموم دیگه؟
_اوهوم!
محمد آب هویجارو روی داشبورد گذاشت و پشت فرمون نشست.
محمد: بفرمایید.
محمد آستینش رو کمی بالا زد که زخم مچ دستش رو دیدم.
با تعجب لحظهای به زخم نگاه کردم و گفتم:
_مچ دستت چی شده؟
خواستم مچش رو بالا بگیرم که دستشو عقب کشید و گفت:
-چیزی نیست، کشیده شده به دیوار.!
_نمیتونی حواست رو جمع کنی؟
محمد: تا وقتی به شما فکر میکنم نه.!
لیوان آب هویجم رو برداشتم و گفتم:
_خیلی خب، لوس نشو.
محمد بعد از کمی مکث گفت:
-برای درمان باید برم عراق، اگه کسی پرسید بگو برای زیارت رفتم.
_چند روز اونجایی؟
محمد: نمیدونم.!
_به نظرت مامان بابام نمیگن الان که وقت رفتن به اونجا نیست؟
محمد گازی به ساندویچ توی دستش زد و گفت:
-فکر اونجاشم کردم.
_خب؟
محمد نگاهی به من کرد و گفت:
-تو هم باهام میای؟
_چی؟
محمد: اگه باهام بیای دیگه لازم نیست بهونه های الکی جور کنم.
_آخه الان؟ نه محمد فکر خوبی نیست.
محمد: اگه فکر بیمارستانی که کار سختی نیست، چند روز مرخصی بگیر، اگه گیرت عمو و زن عموئه که من باهاشون صحبت میکنم.
_آخه اونجا بیام چیکار؟ زیارت فوقش یه هفته، معلوم نیست چند روز بمونیم، توام حتما اکثر وقت ها پیش پزشکتی، من تنهایی چیکار کنم؟
محمد: اونجا یه رفیقی دارم که یه خانم داره، تو پیش خانمش بمون، خیلی زود باهم دوست میشین.
نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم که محمد گفت:
-اگه دوست نداری بیای اشکالی نداره ها، من یه کاریش میکنم.
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_نه، اگه مامان بابامو راضی کنی میام.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_56
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: ممنونتم، حالا ساندویچ رو بزن که سرد میشه!
ساندویچم رو از روی داشبورد برداشتم و توی دستم گرفتم.
چمدون لباس هام رو روی زمین گذاشتم و روی مبل نشستم.
مامان: هدیه؟
_جانم مامان؟
مامان اومد جلوم نشست و پاکتی رو میز گذاشت.
مامان: این پول رو بنداز توی ضریح امام حسین علیه السلام، یادت نره ها!
_چشم، مامان اون روسری آبیم رو ندیدی؟
مامان: چرا گذاشتمش توی چمدونت، کی برمیگردید حالا؟
_احتمالا یه هفته دیگه، شایدم زودتر.!
مامان: محمد رو اذیت نکنی، هرچی گفت میگی چشم!
_مامان!
مامان: مامان و... استغفرالله، همینکه گفتم، اونجا محمد حکم من و بابات رو داره، باهاش میری باهاش میای، اذیتش نمیکنی، خرج نمیذاری توی دستش!
_مامان یه جوری حرف میزنی حس میکنم محمد پسرتونه منم عروستون، خب یکم طرف من رو بگیر، برو این حرفارو به محمد بزن.!
مامان: محمد عاقل فهمیدهاس!
_پس ما نادان نفهمیده...
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم باقی حرفم رو خوردم و به سمت گوشیم دویدم.
_محمده!
مامان: نگا چه هول شده، یکم سنگین باش دخترم.
تماس رو جواب دادم:
_اومدی؟
محمد: علیک سلام.!
_سلام اومدی؟
محمد: آره الان زنگ رو میزنم در رو باز کن.
بعد از تموم شدن جملهاش صدای زنگ آیفون به گوشم خورد.
دکمه باز شدن در رو زدم و از کنار در هال به در حیاط نگاه کردم.
محمد وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست.
محمد رو به مامان گفت:
-سلام زنعمو خوبین؟
مامان: سلام، خوبم ممنون، تو چطوری؟
محمد: ماهم خوبیم، زنعمو دخترت رو نصیحت کردی؟
مامان: آره، خیالت راحت، اگه حرفی بهت زد زنگ بزن خودم تا ادبش کنم.
محمد: دستتون درد نکنه، آخه نمیدونید که، مدام غر میزنه...
حرف محمد رو قطع کردم و گفتم:
_محمد؟
محمد: باشه باشه، نگاه کن زنعمو، هنوز نرفتیم با نگاهش تهدیدم میکنه.
_مامان ولش کن این دیوونهاس، دیشب قرصاشو نشُسته خورده.!
محمد: عه زنعمو، جلوی شما به من میگه دیوونه.
مامان: هدیه؟ مؤدب باش.
نگاه معنا داری به محمد کردم که محمد دستش رو روی سینهاش گذاشت و سرش رو به نشانه چشم خم کرد.
_ماشینت رو آوردی یا باید تا فرودگاه پیاده بریم؟
محمد: ماشین که نه، زنگ زدم آژانس بیاد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_57
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: ماشین که نه، زنگ زدم آژانس بیاد.
بوسهای روی گونه مامان گذاشتم و گفتم:
_مامان ما دیگه میریم.
مامان سینی قرآن و آب رو برداشت و گفت:
-وقتی رسیدید بهم زنگ بزن.
_باشه!
مامان جلوتر از ما جلوی در ایستاد و قرآن رو بالا گرفت.
بعد از رد شدن محمد از زیر قران من هم رد شدم.
محمد: زنعمو نگران نباش، حواسم هست دخترتون گم نشه.
به ماشین آژانس اشاره کردم و گفتم:
_برو سوار شو!
مامان: بچهها مراقب خودتون باشین، یادتون نره بهم زنگ بزنین.
محمد: حتی اگه هدیه یادش بره من یادم نمیره، خدانگهدار!
بعد از محمد سوار ماشین شدم و محمد هم کنارم نشست.
با حرکت کردن ماشین از شیشه عقب به مامان چشم دوختم و دستی برایش تکان دادم.
چرخ چمدانم رو روی زمین سالن سر دادم و رو به محمد گفتم:
_میریم فرودگاه نجف؟!
محمد لحظه ای مکث کرد و گفت:
-نه، مرتضی بهم گفت دکتر الان توی بغداده، میریم بغداد، مرتضی برامون هتل رزرو کرده!
_دوست داشتم اول بریم زیارت!
محمد لبخندی زد و گفت:
-نگران نباش، به زیارت هم میرسیم.
در جواب محمد لبخندی زدم و دنبالش رفتم.
بعد از گذشت نیم ساعت وارد هواپیما شدیم.
محمد کنار ایستاد و گفت:
-تو بشین کنار پنجره!
روی صندلی کنار پنجره نشستم و به باند فرودگاه چشم دوختم.
صدای خلبان از بلندگو های داخل هواپیما به گوشم خورد:
-مسافرین محترم، دقایقی دیگر هواپیمای تهران بغداد از روی باند فرودگاه بلند میشود، لطفا کمربند های خود را که به صندلی شما متصل است ببندید.
هواپیما شروع کرد به حرکت کردن روی باند فرودگاه و لحظهای بعد شاهد ارتفاع گرفتن هواپیما از باند فرودگاه شدم.
طولی نکشید که ابر ها جلوی دیدم رو گرفت.
با دیدن مردی که به نظر ایرانی بود و داشت برای ما دست تکون میداد تعجب کردم.
_محمد؟
محمد نگاهی به من کرد و گفت:
-جانم؟
_اون آقاهه دوستت نیست؟!
محمد خط نگاهم رو گرفت و به همون مرد چشم دوخت و لحظهای بعد گفت:
-چرا خودشه، دنبالم بیا.
دنبال محمد با پله برقی پایین رفتیم و به سمت اون مرد قدم برداشتیم.
خیلی زود فاصله بینمون پر شد و محمد اون آقاهه رو در آغوش گرفت.
محمد: خوشحالم دوباره میبینمت مرتضی!
مرتضی: منم همینطور، فکر کنم سخته دوباره به دوری عادت کنیم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_58
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد از مرتضی جدا شد و به من اشاره کرد.
محمد: این خانم...
مرتضی: نمیخواد بگی خودم میدونم، همسرته!
محمد لبخندی زد و گفت:
-فعلا نامزدیم.
مرتضی: من آینده تون رو گفتم، خوش اومدید خانم.!
_خیلی ممنون.!
مرتضی: بیاید بریم که این راننده تاکسی بیشتر از این منتظر نمیمونه.
دنبال مرتضی از فرودگاه بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم.
دقایقی بعد جلوی هتل از ماشین پیاده شدیم.
قدم های بعدیمو داخل هتل گذاشتم.
با دیدن خانمی که داشت به سمت ما میاومد کنجکاو شدم که محمد گفت:
_حمیده خانم هم اینجاست؟
مرتضی: پس چی؟ ما بدون هم بهشت هم نمیریم اخوی.
خانمه به ما رسید و سریع دست من رو گرفت.
لحظهای تعجب کردم که گفت:
-خوش اومدی عزیزم، مرتضی گفته بود آقا محمدرضا ازدواج کرده من باورم نمیشد، انشاءالله به پای هم پیر شین.
_ممنونم!
محمد: پس این آقا مرتضای ما حرف توی دهنش نمیمونه!
مرتضی: میگن دو نفر هستن که چیزی رو نمیتونی ازشون پنهون کنی، یکی خداست اونیکی هم زنته!
کنار پنجره اتاق ایستادم و به شهری که زیر پام بود نگاه کردم.
کمی پنجره رو باز کردم که نسیم ملایمی به صورتم خورد.
با باز شدن پنجره صدای بوق ماشین ها داخل اتاق پیچید.
با حس کردن دستی روی شونهام برگشتم که دیدم حمیدهاست.
حمیده: به چی فکر میکنی؟
_هیچی، به خودم.
حمیده: نگرانی؟
_نگران چی؟
حمیده: نگران اینکه بیماری آقا محمدرضا درمان نشه.
دست حمیده رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_اصلا!
حمیده: پس چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_به اینکه زندگی چقدر سادهست.
حمیده: به قول مرتضی خسته ای داری هذیون میگی، تو چرا نمیخوابی دختر؟
_خوابم نمیاد، محمد و آقا مرتضی کی میان؟
حمیده به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
-الاناست که بیان، اگه الان نجف خونه خودمون بودیم براتون یه شام مفصل درست میکردم.
_ممنون، من به شام هتل هم راضیام!
حمیده: پس برو تا آقات و آقام میان یه چرت کوتاه بزن که یهو سر میز شام خوابت نبره!
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_59
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با صدای زنگ اتاق حمیده چادرش رو سرش کرد و گفت:
-من دیگه برم اتاق خودمون، کاری داشتی بیا اونجا!
_باشه، دستت درد نکنه.
حمیده بوسهای روی گونه ام گذاشت و در اتاق رو باز کرد.
از پشت در اتاق صدای محمد اومد و لحظهای بعد محمد وارد اتاق شد.
_سلام.
محمد در اتاق رو بست و گفت:
-سلام خوبی؟
_اوهوم، چیشد؟
محمد: هیچی یه چند تا دارو برام نوشت و فردا صبح باید برم برای آزمایش بعدی، روز اول مسافرت چطوره؟
_هوم؟ تا اینجا که خوبه، اگه حمیده نبود که من اینجا از تنهایی دق میکردم.
محمد: بهت که گفتم، شام رو آوردند.
به میز شام اشاره کردم و گفتم:
_تا آقامون یه آبی به دست و صورتشون بزنن منم شام رو میارم.
محمد: چشم خانمم، ماشالا کدبانویی هستی ها!
_کاری نکردم، شام رو که آماده آوردند، من فقط میز رو چیدم.
محمد: همین هم کار بزرگیه!
محمد به سمت روشویی رفت که غذارو از داخل ظرف های یه بار مصرفش توی ظرف های چینی روی میز کشیدم.
شمع کوچیک روی میز رو روشن کردم و برق اتاق رو خاموش کردم.
محمد دستاش رو خشک کرد و گفت:
-چه فضای رمانتیکی، هر شب از این فضا رمانتیکا داریم؟
_نخیر، فقط یه شبه، بیا شامت رو بخور سرد میشه.
محمد روی صندلی پشت میز نشست و گفت:
-پس فقط امشب حرف، حرف شماست.
با شنیدن این حرف چند سرفهای کردم و گفتم:
_جان؟ چی گفتی؟
محمد قاشقش رو داخل برنج زد و گفت:
-هیچی فراموشش کن.
_دیگه از این چیزا نشنوم ها!
محمد: نکنه میخوای زن ذلیل باشم؟
_مگه زن ذلیلی چشه؟
محمد قاشق رو توی دهنش گذاشت و گفت:
_هیچی فقط...
محمد از توی جیبش جعبهای در آورد، جعبه رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
-فقط باید هرشب یدونه از این کادو ها به شما بدم.
لبخندی زدم و جعبه رو از روی میز برداشتم.
در جعبه رو باز کردم که زنجیر نازک داخل جعبه نگاهم رو گرفت.
زنجیر رو از داخل جعبه در آوردم و دور مچم پیچیدم.
با اینکه نازک بود اما باز شدنش راحت نبود.
از چند طرف بهش نگاه کردم و گفتم:
_اگه مامان بفهمه اینو برام خریدی میکشه منو.!
محمد: اتفاقا اینو برای همین خریدم، وقتی برگشتیم به زنعمو میگم مجبورم کردی اینو برات بخرم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_60
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: اتفاقا اینو برای همین خریدم، وقتی برگشتیم به زنعمو میگم مجبورم کردی اینو برات بخرم.
لبخندی زدم و گفتم:
_دیوونه!
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشی نگاه کردم.
حامد بود، جواب دادم و زدم روی اسپیکر:
_سلام حامد.!
حامد: سلام آبجی، خوبی؟
_اوهوم تو چطوری؟!
حامد: منم خوبم، کجایی؟
نگاهی به محمد کردم که محمد آروم گفت:
-بگو نجفیم!
لحظه ای مکث کردم و گفتم:
_نجف، مامان بابا خوبن؟
حامد: اونا هم خوبن.!
مهدیار: نامرد احوال مارو نمیپرسی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_آقا مهدیار خوبه؟
مهدیار: هعی بدک نیستم.
رو به محمد کردم و گفتم:
_نگا کن گیر چه دیوونه هایی افتادم.
محمد گوشی رو سمت خودش گرفت و گفت:
-چیه دو نفری ریختید سر خانم من؟
حامد: هنوز خانمت نشده ها، فعلا خواهر ماست.
محمد: چه خبرا؟
حامد: سلامتی، چرا نمیرین کربلا؟
از پشت میز بلند شدم و ظرف های روی میز رو جمع کردم.
به سمت روشویی رفتم تا دست هام رو بشورم.
محمد روی تختش نشسته بود و هنوز داشت با حامد صحبت میکرد.
کنار پنجره ایستادم و دوباره به شهر نگاه کردم.
ساختمون هایی که اکثرا شبیه برج بودند اطراف هتل رو گرفته بود.
دستم روی شیشه پنجره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
با حس کردن اینکه محمد کنارم ایستاده به سمت راستم نگاه کردم.
محمد یک قدم عقب تر از من کنارم ایستاده بود.
_قطع کرد؟
محمد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
-آره!
لبخندی زدم و نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم که محمد گفت:
-یادته شب خواستگاری، بهت گفتم هنوز حست نسبت به من همونیه که جلوی پاساژ بهم گفتی؟ بعد تو گفتی نه!
بدون اینکه به محمد نگاه کنم گفتم:
_آره یادمه!
محمد: راست گفتی؟
نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم:
_آره
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_61
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
سنگینی نگاه محمد رو حس کردم که گفت:
-پس میخوای بگی بهم علاقه نداری؟
برگشتم و به چشم های محمد زل زدم.
دستم رو به سمت یقه پیراهنش بردم و همونطور که داشتم یقه شو درست میکردم گفتم:
_بیشتر از اون موقع دوسِت دارم.
محمد خنده ای کرد و گفت:
-چرا؟
در جواب خندهاش لبخندی زدم و گفتم:
_چون میدونم تو ام دوسَم داری!
محمد: اونوقت اگه بفهمی دوسِت ندارم چی؟!
یقهاش رو سفت گرفتم و با همون لبخند گفتم:
_اونوقت، یقه تو اینطوری سفت میگیرم میکوبونمت به دیوار و با دستم میزنم توی دهنت تا پر خون بشه، فهمیدی؟
محمد دستاشو برد بالا و گفت:
-تسلیم خانم!
یقهاش رو ول کردم و گفتم:
_شب بخیر.
لباس هام رو پوشیدم و از اتاق پرو بیرون اومدم.
مامان لباس عروس رو از دستم گرفت و گفت:
-خودت که از لباست راضیای؟
_اوهوم، خیلی خوشگله!
فروشنده: این بهترین لباس عروسمون هست، آقا داماد و مادرشون که پسندیدند، دخترتون و خودتون هم که پسندیدید، انشاءالله به شادی و میمنت!
مامان لبخندی زد و گفت:
-خیلی ممنون خانم!
از لباس عروس فروشی بیرون رفتم و با نگاهم دنبال محمد گشتم.
کنار در ورودی پاساژ ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
به قدم هام سرعت بخشیدم و به سمتش رفتم.
بعد از تموم شدن تماسش گفتم:
_چرا اینجا وایستادی؟
محمد: چیشد لباس عروس رو گرفتی؟
_آره، داره برامون درستش میکنه، بیا بریم تا مامانم و مامانت میان بشینیم توی ماشین!
محمد سری تکون داد و گفت:
-بریم!
محمد قفل ماشین رو باز کرد که سوارش شدم.
محمد: لباس عروسه خیلی بهت میاومد.
_ممنون، کت و شلوار تو ام خیلی بهت میاومد.
محمد نگاهی به من کرد و گفت:
-یه خبر خوب هم برات دارم.
_چی؟!
محمد لحظهای مکث کرد و گفت:
-از فردای ازدواجمون میرم سرکار!
با صدای آرایشگر چشمم رو باز کردم.
آرایشگر: چشمات رو باز کن عزیزم.!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱