اوج شکوه و پیشرفت ایران در عصر #پهلوی
ایران از افغانستان آب و برق میخریده😳😏
خاندان قاطرچی طوری هیرمند رو شوهر دادن که انگار خاک ایران، مالِ پدرِ پدر سوخته اشون بوده
گمنام🗣
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
اینو تو همه گروه ها بفرستید تا همه بفهمن که این بازی واقعا نا جوانمردانه بود🚶🏻 #فور
خب رفقا دیه به این قضیه امید نداشته باشید
و من نمی تونم بیشتر از این
واستون توضیح بدم ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی گلِ سوسن و یاسمن آید؛
عطرِ بهاران کنون از وطن آید…
جان ز تنِ رفتگان سوی
تن آمد؛ رهبرِ محبوبِ خلق، از سفر آمد…
دیو چو بیرون رود؛ فرشته در آید..🎉
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
بوی گلِ سوسن و یاسمن آید؛ عطرِ بهاران کنون از وطن آید… جان ز تنِ رفتگان سوی تن آمد؛ رهبرِ محبوبِ خ
۲۲ بهمن از رگ گردن بهمون نزدیک ترههه
گفتم حال و هوای اون
موقع رو کم کم بگیریم🥳🎉
#انقلاب
#بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد
#خامنه ای صراط مستقیم است منکر بر ولایتش رجیم است🇮🇷✌🏻
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_65
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چطور؟
پرده تراس رو کشید و گفت:
-هیچی راحت باش، فردا رو مرخصی گرفتم، کل فردا رو در خدمت شمام.
_کار خوبی کردی، کلی مهمون داریم فردا!
محمد کتش رو در آورد و روی مبل کناریم گذاشت.
محمد: من میرم یه دوش بگیرم، تو هم برو توی اتاق ببین خوب وسایلارو چیدم یا نه، اون تابلو هارو نذاشتم تا خودت بیای بذاری!
_باشه.!
با رفتن محمد به داخل حموم در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
به تابلو های روی تخت نگاهی کردم و روی تخت نشستم.
تابلو عکس خودم و محمد رو برداشتم و بهش نگاه کردم.
بالای کوه بودیم و با اصرار محمد کلی عکس گرفتیم که این بهترینشون بود.
تابلو رو برداشتم و روی میز گذاشتم.
از فرط خستگی خودم رو روی تخت انداختم و دراز کشیدم.
چادر نماز سفیدم رو سرم کردم و سجاده مو وسط پذیرایی پهن کردم.
اللهاکبر . . .
بعد از تموم شدن نماز سر سجادهام نشستم.
نگاهی به در باز اتاق کردم و گفتم:
_محمد؟ نمازتو خوندی؟
با نشنیدن جواب از سمت محمد فهمیدم که هنوز نمازشو نخونده!
سجاده مو جمع کردم و گذاشتم سر جاش!
در اتاق رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم.
محمد نمازش رو خونده بود و از خستگی روی سجاده به تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود.
_مثلا بهت گفته بودم وقتی نمازت رو خوندی برو نونوایی دو تا نون بخر.!
پتو رو از روی تخت برداشتم و روی محمد گذاشتم.
به سمت کمد رفتم تا لباس هام رو عوض کنم و برم نونوایی که محمد گفت:
-الان بلند میشم خودم میرم.
برگشتم و به چشمهای بسته محمد نگاهی کردم و گفتم:
_پس خودتو زده بودی به خواب!
محمد خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد.
محمد: بابا تو مطمئنی الان نونوایی بازه؟
_بله، نونوایی از سحر بازه.!
محمد: عجیبه، من که خیلی خوابم میاد، اونا چجوری کار میکنند؟
پیراهن محمد رو روی تخت گذاشتم و گفتم:
_زود باش برو تا شلوغ نشده!
محمد از روی زمین بلند شد و پیراهنش رو تنش کرد.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
_رفتی برق اتاق رو خاموش کن.
صدای پوف محمد رو شنیدم که خندهای زیر لب کردم و گفتم:
_خسته نباشی آقایی!
با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم که محمد رفته!
چشمام رو باز کردم و به لامپ اتاق که روشن مونده بود نگاه کردم.
_امان از دست تو محمد!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_66
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_امان از دست تو محمد!
از جام بلند شدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم.
بعد از یه خواب کوتاه خونه رو برای پذیرایی از مهمونایی که قرار بود بیان آماده کردم.
ساعت هفت شده بود و محمد هنوز نیومده بود.
سه بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد.
دیگه کمکم داشتم نگران میشدم، چند بار طول و عرض خونه رو قدم زدم.
کنار پنجره ایستادم و به محوطه آپارتمان نگاه کردم.
خبری از محمد نبود که نبود.
لباس هام رو عوض کردم که به دنبال محمد برم.
توی خونه حتما دق میکردم، به سمت در رفتم که صدای زنگ به صدا در اومد.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
نگاهم به نگاه محمد گره خورد، به ظرف حلیم و نون توی دستش نگاهی کردم و گفتم:
_کجایی؟ دلم هزار راه رفت.
محمد: شرمنده، منتظر موندم حلیمیه مغازه شو باز کنه، صبحونه گشنه نمونیم.
_چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
محمد گوشیش رو از روی اوپن برداشت و گفت:
-جا گذاشته بودم، از دیشب هم روی سکوته.!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_باشه، برو لباس هاتو عوض کن بیا صبحونه بخوریم.
وارد آشپزخونه شدم که محمد گفت:
-نگرانم شدی؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_یکم.!
صدای خنده های محمد رو شنیدم که بعدش گفت:
-از قیافه ای که جلوی در داشتی معلوم بود خیلی نگران شدی.
زیر لب لبخندی زدم و حلیم رو داخل ظرف های جدا ریختم.
میز صبحونه رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم.
روبروی محمد پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحونه میز رو جمع کردم و مثل محمد لباس هام رو عوض کردم.
با صدای زنگ در، هول هولکی چادرم رو سرم کردم و به سمت در دویدم.
لحظهای پشت در ایستادم و در رو باز کردم.
با دیدن مامان پشت در محکم بغلش کردم و گفتم:
_مامان! خوش اومدی.
مامان هم دستش رو پشت سرم گذاشت و گفت:
-خوبی؟
از مامان جدا شدم و گفتم:
_اوهوم، بقیه کجان؟
مامان: توی آسانسورند، من از پله ها اومدم.
_چرا تو ام با آسانسور نیومدی؟ خسته نشدی؟
مامان وارد خونه شد و گفت:
-ولش کن، محمد کجاست؟
_تو اتاقه، الان میاد، از فامیلا کی اومده؟
مامان: هیچکی فقط خودمونیم.
لبخندی زدم و تقّی به در اتاق زدم و گفتم:
_محمد؟ بیا بیرون مامانم اینا اومدند
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سیزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- --
تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست
مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه
چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را
خواندم :»حتماً تا حاال خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما
داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛
اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی
به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین
انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم
را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حاال
میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود
و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و البد
فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به
اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد.
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت
و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود
عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده
و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم
باال نمیآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای
زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم
را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم.
پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید،
ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :»چرا
گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم
:»نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم باال نمیآمد و همین نفس بریده،
نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت
دیگه میرسم تلعفر، ان شاءاهلل فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا
زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم را بهخوبی
حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد
:»امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا
مرتب از حالت باخبر بشم!« خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله
داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش
بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را
در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید
وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی
و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهاردهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛
مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست.
فعالً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا
سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان
بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان
من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی،
برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از
جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو
میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی
عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب
ناله زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور میترسید،
دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم
همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها
نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار البالی این درختان
دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :»جانم؟« و من نگران
همین جانش بودم که بغضم شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح
برمیگردی؟« نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم!
بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.« و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :»حیدر
تو رو خدا برگرد!« فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام
کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد
:»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک
کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟« و همین نهیب عاشقانه، شیشه
شکیباییام را شکست که با بیقراری شکایت کردم :»داعش داره میاد
سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!« از سکوت سنگینش
نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی
سرش خراب کردم :»اگه من اسیر داعشیها بشم خودمو میکشم حیدر!«
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش
را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم
تا صدایم را بشنود :»حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد
یه بار دیگه ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم
نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غر ش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم
این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع
شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد. عباس و عمو با هم از پلههای ایوان
پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
معنای ۷ سال روکی خوب میفهمه؟ دانشجوهای پزشکی
معنای ۴ سال رو کی خوب میفهمه؟ بچه های کار شناسی
معنای ۲ سال رو کی خوب میفهمه؟ سربازها
معنای ۱ سال رو کی خوب میفهمه؟ پشت کنکوریها
معنای ۹ ماه رو کی خوب میفهمه؟ بانوان باردار
معنای ۱ ماه رو کی خوب میفهمه؟ کسایی که ۳۰ روز ماه رمضان رو روزه گرفتند
معنای ۱ هفته رو کی خوب میفهمه؟ سر دبیرهای مجلات هفتگی
معنای ۱ روز رو کی میفهمه؟ کارگران روز مزد
معنای ۱ ساعت رو کی میفهمه؟ عاشق منتظر
معنای ۱ دقیقه رو کی خوب میفهمه؟ اونایی که از پرواز جا موندند
معنای ۱ ثانیه رو کی خوب میفهمه؟ اونایی که در تصادف جون سالم به در بردند
معنای ۱ دهم ثانیه رو کی میفهمه؟ اونایی ک تو المپیک مقام دوم رو به دست آوردند
فقط خواستم بگم قدر لحظه لحظه های زندگیتون رو بدونید و ازشون استفاده کنید، خیلی زود تموم میشه .... 😔⏰💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺🧡༻
راز تبدیل شوخی های ما به عبادت🧐
*همینقدر زیبا👆🏻🥲*
دیگه از این بعد باهم دیگه شوخی کردیم ؛ مزاحم نشید..
داریم عبادت می کنیم✌️🏻😁
#شهیدانه🕊
سلام برشهید مظلوم روح الله عجمیان
تولدت مبارک بزرگ مرد.
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی؟
تنها صدایی است
که تا به امروز تنها مانده است!!!🥺
به خود بیاییم...
او غایب نیست، ما غفلت کردهایم...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات🤲🏻
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خدای من...
هرچقدر نعمت های تو بزرگ است
قدرشناسی من کوچک است🥲💔
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج