eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
338.2K
مرحبا لشکر حزب الله
میدونید چرا اسم عقربه های ساعت رو عقربه گذاشتند؟ ⏰چون با هر دقیقه ای که میگذره بهت نیش میزنه که یک دقیقه از عمرت بی یاد خدا سپری شد ⏰چون یه دقیقه از دنیا دور به آخرت نزدیک تر شدی چه عملی داریم واسه اون روز ⏰چون با هر نیشش تو رو یاد محبوبه حقیقی بندازه ⏰چون با هر نیشش بگه که ای از دنیا بیخبر وقتت در غفلت گذشت در نافرمانی خالق گذشت ⏰چون تو رو یاد مار وعقرب قبر بندازه ⏰چون بهت یاداوری کنه که دنیا در حال زوال ونابودیه آره .... معنی عقربه های ساعت یعنی از این پس به فکر شو قبل از این که عقربای قبر تو رو از خواب غفلت بیدار کنن. خدایا به تو پناه میبریم از عذاب های قبر..... •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
کــــاشـــــــــــــی بین الحــــــــرمـــین🙃
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_67 🧡 🎻 محمد از اتاق بیرون اومد و با مامان احوال پرسی کرد. با اومدن بقیه جمعمون بیشتر شد. روی سینی رو از استکان پر کردم و داخل همه استکان ها چایی ریختم. چای رو به همه تعارف زدم و سینی خالی رو روی میز گذاشتم. کنار محمد روی مبل نشستم. بابا: روز اول ازدواج چطوره محمد؟ محمد: نمک روی زخمم نریزین عمو، کله سحر بیدار شدم رفتم نونوایی، بعد دو ساعت جلوی در مغازه توی اون هوای سرد وایستادم تا برای خانم حلیم بگیرم. _محمد؟ من بهت گفتم بری حلیم بگیری؟ محمد: نون رو که گفتی! جوابش رو ندادم و رو به بابا گفتم: _برای اینکه کاری نکنه خودش رو میزنه بخواب، انقدر تنبله! بابا: بسه، دیگه حالا انقدر بدی هم رو نگین. محمد: نه عمو داریم شوخی می‌کنیم وقت بگذره. بابا: کارت چی‌شد؟ محمد: ان‌شاءالله از فردا سر کارم، حقوقشم خداروشکر خوبه. پیراهن محمد رو اتو زدم و به سمتش گرفتم. _بیا اینو بپوش! محمد پیراهن رو از دستم گرفت و گفت: -میدونستی یه نفر توی ذهن حامده؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _تو از کجا می‌دونی؟ محمد: پس اول به تو گفته، از اونجایی که آقا حامد قراره همین روزا بره قرار خواستگاری رو بذاره! _بهش گفته؟ محمد خنده‌ای کرد و گفت: -نه بابا، اون دل این کارارو نداره، میخواد بره به داداشش بگه. _ما چقدر پرو بودیم که... محمد حرفم رو قطع کرد و گفت: -یادم نیار که خودم رو فحش میدم، آماده شو بیا پایین که بریم. وارد اتاق شدم و لباس هام رو عوض کردم. چادر مشکی ساده مو سرم کردم و کیفم رو دستم گرفتم. از خونه بیرون رفتم و در خونه رو بستم. وارد پارکینگ شدم و قدم هام رو به سمت ماشین محمد بردم. در ماشینش رو باز کردم و کنارش نشستم. محمد در پارکینگ رو باز کردم و از پارکینگ بیرون رفت. وارد خیابون اصلی شدیم و به سمتی که نمی‌دونستم کجاست در حال حرکت بودیم. با رسیدن به دامنه کوهی محمد ماشین رو متوقف کرد. لحظه‌ای از شیشه به بیرون نگاه کردم و گفتم: _اینجاست همون بهشتی که می‌گفتی؟ محمد: آره، هنوز زیاد آدمایی نیستن که بدونن همچین کوهی وجود داره وگرنه الان اینجا جای پارک ماشین نبود. _چیه اینجا بهشته؟ محمد: به این بیابون نگاه نکن، بالاش رستوران داره. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_68 🧡 🎻 از ماشین پیاده شدم و قدم هام رو روی سنگ ریزه های کوچک روی زمین گذاشتم. کوه زیاد مرتفعی نبود، از ظاهرش معلوم بود که جای گردشگری تفریحیه! محمد جلوتر از من قدم برداشت و رو بهم گفت: -زود باش بیا هوا داره تاریک میشه. پشت سر محمد راهی که برای بالا رفتن بود رو طی کردم. وقتی رسیدیم بالای کوه هوا تاریک شده بود. بالای کوه جای نسبتا بزرگ و خلوتی بود. به رستوران کوچک سقف باز اون گوشه نگاهی کردم و گفتم: _الان این همه راه اومدیم اینجا تا شام بخوریم؟ محمد دستم رو گرفت و دنبال خودش من رو کشید و گفت: -دنبالم بیا. دستم داشت کنده می‌شد که محمد دستم رو رها کرد. کنار نرده ها ایستاده بودم و به شهری که روبروم بود نگاه کردم. باد می‌وزید پایین چادرم با وزش باد تکون می‌خورد. محمد: شهر رو نگاه کن، برای این شب آوردمت که این شهر رو نگاه کنی! _خیلی قشنگه! لحظه‌ای سکوت بینمون بود که سنگینی نگاه محمد رو حس کردم. به چشمان محمد خیره شدم و با خنده گفتم: _چرا بهم زل زدی؟ محمد لبخندی زد و گفت: -یه کاری بگم انجام میدی؟ _چه کاری؟ محمد: بگو دوسِت دارم. _دیوونه شدی باز؟ محمد پاش رو اونور نرده گذاشت و گفت: -نگی خودم رو پرت می‌کنم پایین. از بازوی محمد گرفتم و گفتم: _نکن محمد بیا اینور.! محمد: زود باش تا پام نلغزیده. لحظه‌ای مکث کردم و با صدای ملایمی گفتم: _دوسِت دارم. محمد: اوه، اینو که منم نشنیدم، باید داد بزنی صدات تا اون پایین بره.! _محمد بیخیال شو زشته! محمد: چیش زشته؟ هیچکی نیست زود باش بگو، خودم رو میندازم ها! _محمد؟ دیگه باهات بیرون نمیام ها! محمد: جون محمد، یه دفعه داد بزن بگو.! نگاهی به پشت سرم کردم که کسی نباشه و بلند داد زدم: _دوسِت دارم.... صدام کمی اکو شد و توی کوه پیچید که پیرمردی از داخل رستوران گفت: -هوی آقا، بیا پشت پرده الان میفتی! محمد پاش رو اینطرف آورد که گفتم: _دیدی آبرمونو بردی. محمد: نشنید بابا! _نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی می‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_69 🧡 🎻 _نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی می‌کنم. محمد دوان‌دوان به سمت رستوران رفت و گفت: -زود باش بیا! دنبالش رفتم و وارد رستوران شدم. به عقربه ساعت خیره شدم، چقدر تنهایی داخل خونه نشستن سخت بود. به سمت قفسه کتابهای محمد قدم برداشتم و کتابی از میان کتاب هایش در دستم گرفتم. کتاب های محمد هم برایم حوصله سر بر بود. دوباره به ساعت دیواری نگاهی کردم، تا اومدن محمد سه ساعت مونده بود. بدون معطلی لباس هام رو عوض کردم. چادرم رو از روی جا لباسی برداشتم و سرم کردم. کلید خونه رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم، از پله ها پایین رفتم و بدون اینکه خودم بدونم کجا میرم از محوطه آپارتمان بیرون رفتم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی متوقف شد. مقصدم رو گفتم که راننده گفت: -بشین خانم! سوار تاکسی شدم که تاکسی راه افتاد. طولی نکشید که سر کوچه خونه دایی اینا از تاکسی پیاده شدم و به سمت خونه دایی رفتم. زنگ خونه رو فشار دادم که صدای فاطمه از پشت آیفون به گوشم خورد. فاطمه: بله؟ لبخندی زدم و گفتم: _منم هدیه! فاطمه: عه هدیه خودتی؟ بیا تو! در باز شد که وارد حیاط خونه دایی شدم. در رو پشت سرم بستم و چند قدمی داخل حیاط جلو رفتم. فاطمه از در هال بیرون اومد و به سمتم دوید، محکم بغلم کرد و گفت: -دلم برات تنگ شده بود هدیه! _منم همینطور، چرا بهم سر نمی‌زنی؟ فاطمه: باورت نمیشه انقدر سرم شلوغه که نگو. _از خواستگارا چه خبر؟ فاطمه خنده‌ای کرد و گفت: -هنوز که هیچی، یعنی اینکه یه پسر بیاد در این خونه رو بزنه برام یه رویای محاله! _کی خونه تونه؟ فاطمه: هیچکی، وای تعارف نکردم بیای تو، بیا تو. لبخندی زدم و پشت سر فاطمه وارد پذیرایی شدم. روی مبل زرشکی وسط پذیرایی نشستم و گفتم: _چه خبر از بیمارستان؟ فاطمه وارد آشپزخونه شد و گفت: -خبر خاصی نیست. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _رضا میاد بیمارستان؟ فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت: -دکتر نجفی؟ اوهوم هر روز میاد. _در مورد من چیزی تا حالا بهت نگفته؟ فاطمه: نه، چای یا قهوه؟ نگاهی به فاطمه کردم و گفتم: _کدومو داری؟ فاطمه: فقط چای دم نکشیده! _بیا بشین نمی‌خواد زحمت بکشی. فاطمه بدو‌بدو اومد کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت. فاطمه: چه خبر؟ با محمد چیکارا می‌کنین؟ کجا ها میرین؟ _دیروز منو برده بود یه کوهی توی ناکجا آباد، بهم می‌گفت اینجا بهشته. فاطمه قهقهه ای زد و گفت: -خوش به حالت، منکه صبح تا شب یا بیمارستانم یا خونه، دیگه دارم افسرده میشم. _جدا خیلی دنبال شوهری؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: -نه بابا، دارم شوخی می‌کنم بخندیم، وگرنه من می‌خوام باز درس بخونم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_70 🧡 🎻 با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. محمد بود، جواب دادم: _جانم؟ محمد: سلام کجایی؟ _سلام خونه فاطمه‌ام چطور؟ محمد: هیچی اومدم خونه دیدم نیستی. _آهان، الان بیام خونه؟ محمد: آره دیگه الانه که هوا تاریک بشه. _باشه الان میام، خداحافظ! محمد: خداحافظ. تماس رو قطع کردم و کیفم رو در دستم گرفتم. فاطمه: کجا میری؟ _محمد اومده دیگه باید برم. فاطمه: چرا اینقدر زود؟ حالا بودی. _شرمنده ان‌شاءالله یه روز دیگه میام پیشت. فاطمه: باشه، صبر کن برات آژانس بگیرم. _نه لازم نیست، میرم سر کوچه تاکسی می‌گیرم. بوسه‌ای روی گونه فاطمه گذاشتم و از خونه بیرون رفتم. کلید رو چرخوندم که در واحد باز شد، با دیدن چراغ های خاموش تعجب کردم و وارد شدم. _محمد؟ جوابی نشنیدم، خواستم برق پذیرایی رو روشن کنم که صدای محمد از داخل تاریکی اومد. محمد: روشن نکن. از ترس دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم: _وا محمد؟ ترسوندیم، کجایی؟ با نشنیدن جواب از سمت محمد قدمی به جلو برداشتم. _من برق رو روشن کردم، محمد؟ دستم رو روی کلید برق گذاشتم و با یه فشار برق رو روشن کردم. محمد تو چند قدمی من ایستاده بود و یه جعبه شیرینی دستش بود. _این برای چیه؟ محمد: امروز سالگرد روزیه که عاشقت شدم. لبخندی زدم و جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم. _دیگه این جوری شو ندیده بودم، همه روزا این ساعت از سر کار میای؟ محمد: نه، امروز کارامو زود انجام دادم ساعت آخر رو دیگه نموندم، فاطمه رو دیدی؟ _اوهوم. میز شام رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم. _محمد؟ محمد روی مبل نشسته بود و سرش هنوز توی همون کاغذای روی میز بود. دستش رو زیر چونه‌اش گرفته بود و داشت فکر می‌کرد. _محمد، شام حاضره. حتی تکون هم نخورد، انگار صدام رو نشنید. به سمتش رفتم و کنارش ایستادم. بازوشو تکونی دادم که بهم نگاه کرد و گفت: -چیه؟ _بیا شام حاضره! محمد: باشه تو شامتو بخور منتظر من نشین. _چرا؟ تو شام نمی‌خوری؟ محمد: نه میل ندارم. نگاهی به کاغذای روی میز کردم و گفتم: _چیزی شده؟ محمد نفسش رو فوت کرد و گفت: -نه.! _پس اگه چیزی نشده بیا شامتو بخور. محمد فریاد زد: -اَه هدیه میگم نمی‌خورم دیگه دست از سرم بردار. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_71 🧡 🎻 لحظه‌ای ایستادم و رفتم سر میز شام نشستم. کمی برای خودم غذا کشیدم، داشتم با غذا بازی می‌کردم که محمد روبروم نشست. نگاهم رو به ظرف غذام دوختم و چیزی بهش نگفتم. محمد: برام آب میریزی؟ پارچ آب رو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم جلوش گذاشتم. محمد: نمی‌خوای شامتو بخوری؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _سیرم! محمد قاشقش رو روی ظرفش گذاشت و گفت: -اگه شام نخوری منم نمی‌خورم. از پشت میز بلند شدم و گفتم: _من میرم بخوابم، شب بخیر.! وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم، لحظه‌ای به در تکیه دادم. نفسم رو بیرون دادم و روی تخت دراز کشیدم. طولی نکشید که پلک هام سنگین شد و خوابم برد. چشم هام رو باز کردم که نگاهم به محمد که داشت پیراهنش رو تنش می‌کرد گره خورد. با دیدن پیراهن فیروزه‌ای که داره تنش می‌کنه گفتم: _اون پیراهنت کثیفه، پیراهن سبزت داخل کمده اونو بپوش. محمد نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: -پس آشتی؟ با شنیدن این حرف محمد یاد ماجرای دیشب افتادم و گفتم: _قهر نبودم که بخوام آشتی کنم. محمد پیراهن سبزش رو برداشت و شروع کرد به پوشیدنش! محمد: پس دیشب چرا شام نخوردی؟ _بهت که گفتم سیرم. محمد: ولی خوب زرنگی کردی ها، زحمت جمع کردن میز شام دیشب افتاد گردن من، راستی زن‌عمو زنگ زده بود باهات کار داشت، گفت بهت بگم که هر وقت بیدار شدی بهش زنگ بزنی! _باشه. محمد دستشو به نشانه خداحافظ تکون داد و از اتاق بیرون رفت. قبل از اینکه در رو ببنده روی تخت نشستم و گفتم: _محمدرضا؟ محمد سرش رو از در داخل اتاق آورد گفت: -جانم؟ _صبحونه خوردی؟ محمد: آره، چای هم تازه دمه! لبخندی زدم که محمد در اتاق رو بست و رفت. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، بعد از شستن دست و صورتم تلفن رو برداشتم و سر میز نشستم. داخل استکان برای خودم چایی ریختم و شماره مامان رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -الو سلام. _سلام مامان خوبی؟ مامان: آره عزیزم، تو چطوری؟ _منم خوبم، کجایی؟ مامان: خونه‌ام. _محمد می‌گفت کارم داشتی. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
⁵پارت تقدیم نگاهتون🌷
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حاال توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید! از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و البد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصالً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :»بهتری دخترم؟« به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.« و همین یک جمله کافی بود تا جان زتن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵