میدونید چرا اسم عقربه های ساعت رو عقربه گذاشتند؟
⏰چون با هر دقیقه ای که میگذره بهت نیش میزنه که یک دقیقه از عمرت بی یاد خدا سپری شد
⏰چون یه دقیقه از دنیا دور به آخرت نزدیک تر شدی چه عملی داریم واسه اون روز
⏰چون با هر نیشش تو رو یاد محبوبه حقیقی بندازه
⏰چون با هر نیشش بگه که ای از دنیا بیخبر وقتت در غفلت گذشت در نافرمانی خالق گذشت
⏰چون تو رو یاد مار وعقرب
قبر بندازه
⏰چون بهت یاداوری کنه که دنیا در حال زوال ونابودیه
آره ....
معنی عقربه های ساعت یعنی از این پس به فکر شو قبل از این که عقربای قبر تو رو از خواب غفلت بیدار کنن.
خدایا به تو پناه میبریم از عذاب های قبر.....
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_67
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد از اتاق بیرون اومد و با مامان احوال پرسی کرد.
با اومدن بقیه جمعمون بیشتر شد.
روی سینی رو از استکان پر کردم و داخل همه استکان ها چایی ریختم.
چای رو به همه تعارف زدم و سینی خالی رو روی میز گذاشتم.
کنار محمد روی مبل نشستم.
بابا: روز اول ازدواج چطوره محمد؟
محمد: نمک روی زخمم نریزین عمو، کله سحر بیدار شدم رفتم نونوایی، بعد دو ساعت جلوی در مغازه توی اون هوای سرد وایستادم تا برای خانم حلیم بگیرم.
_محمد؟ من بهت گفتم بری حلیم بگیری؟
محمد: نون رو که گفتی!
جوابش رو ندادم و رو به بابا گفتم:
_برای اینکه کاری نکنه خودش رو میزنه بخواب، انقدر تنبله!
بابا: بسه، دیگه حالا انقدر بدی هم رو نگین.
محمد: نه عمو داریم شوخی میکنیم وقت بگذره.
بابا: کارت چیشد؟
محمد: انشاءالله از فردا سر کارم، حقوقشم خداروشکر خوبه.
پیراهن محمد رو اتو زدم و به سمتش گرفتم.
_بیا اینو بپوش!
محمد پیراهن رو از دستم گرفت و گفت:
-میدونستی یه نفر توی ذهن حامده؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_تو از کجا میدونی؟
محمد: پس اول به تو گفته، از اونجایی که آقا حامد قراره همین روزا بره قرار خواستگاری رو بذاره!
_بهش گفته؟
محمد خندهای کرد و گفت:
-نه بابا، اون دل این کارارو نداره، میخواد بره به داداشش بگه.
_ما چقدر پرو بودیم که...
محمد حرفم رو قطع کرد و گفت:
-یادم نیار که خودم رو فحش میدم، آماده شو بیا پایین که بریم.
وارد اتاق شدم و لباس هام رو عوض کردم.
چادر مشکی ساده مو سرم کردم و کیفم رو دستم گرفتم.
از خونه بیرون رفتم و در خونه رو بستم.
وارد پارکینگ شدم و قدم هام رو به سمت ماشین محمد بردم.
در ماشینش رو باز کردم و کنارش نشستم.
محمد در پارکینگ رو باز کردم و از پارکینگ بیرون رفت.
وارد خیابون اصلی شدیم و به سمتی که نمیدونستم کجاست در حال حرکت بودیم.
با رسیدن به دامنه کوهی محمد ماشین رو متوقف کرد.
لحظهای از شیشه به بیرون نگاه کردم و گفتم:
_اینجاست همون بهشتی که میگفتی؟
محمد: آره، هنوز زیاد آدمایی نیستن که بدونن همچین کوهی وجود داره وگرنه الان اینجا جای پارک ماشین نبود.
_چیه اینجا بهشته؟
محمد: به این بیابون نگاه نکن، بالاش رستوران داره.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_68
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از ماشین پیاده شدم و قدم هام رو روی سنگ ریزه های کوچک روی زمین گذاشتم.
کوه زیاد مرتفعی نبود، از ظاهرش معلوم بود که جای گردشگری تفریحیه!
محمد جلوتر از من قدم برداشت و رو بهم گفت:
-زود باش بیا هوا داره تاریک میشه.
پشت سر محمد راهی که برای بالا رفتن بود رو طی کردم.
وقتی رسیدیم بالای کوه هوا تاریک شده بود.
بالای کوه جای نسبتا بزرگ و خلوتی بود.
به رستوران کوچک سقف باز اون گوشه نگاهی کردم و گفتم:
_الان این همه راه اومدیم اینجا تا شام بخوریم؟
محمد دستم رو گرفت و دنبال خودش من رو کشید و گفت:
-دنبالم بیا.
دستم داشت کنده میشد که محمد دستم رو رها کرد.
کنار نرده ها ایستاده بودم و به شهری که روبروم بود نگاه کردم.
باد میوزید پایین چادرم با وزش باد تکون میخورد.
محمد: شهر رو نگاه کن، برای این شب آوردمت که این شهر رو نگاه کنی!
_خیلی قشنگه!
لحظهای سکوت بینمون بود که سنگینی نگاه محمد رو حس کردم.
به چشمان محمد خیره شدم و با خنده گفتم:
_چرا بهم زل زدی؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-یه کاری بگم انجام میدی؟
_چه کاری؟
محمد: بگو دوسِت دارم.
_دیوونه شدی باز؟
محمد پاش رو اونور نرده گذاشت و گفت:
-نگی خودم رو پرت میکنم پایین.
از بازوی محمد گرفتم و گفتم:
_نکن محمد بیا اینور.!
محمد: زود باش تا پام نلغزیده.
لحظهای مکث کردم و با صدای ملایمی گفتم:
_دوسِت دارم.
محمد: اوه، اینو که منم نشنیدم، باید داد بزنی صدات تا اون پایین بره.!
_محمد بیخیال شو زشته!
محمد: چیش زشته؟ هیچکی نیست زود باش بگو، خودم رو میندازم ها!
_محمد؟ دیگه باهات بیرون نمیام ها!
محمد: جون محمد، یه دفعه داد بزن بگو.!
نگاهی به پشت سرم کردم که کسی نباشه و بلند داد زدم:
_دوسِت دارم....
صدام کمی اکو شد و توی کوه پیچید که پیرمردی از داخل رستوران گفت:
-هوی آقا، بیا پشت پرده الان میفتی!
محمد پاش رو اینطرف آورد که گفتم:
_دیدی آبرمونو بردی.
محمد: نشنید بابا!
_نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی میکنم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_69
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی میکنم.
محمد دواندوان به سمت رستوران رفت و گفت:
-زود باش بیا!
دنبالش رفتم و وارد رستوران شدم.
به عقربه ساعت خیره شدم، چقدر تنهایی داخل خونه نشستن سخت بود.
به سمت قفسه کتابهای محمد قدم برداشتم و کتابی از میان کتاب هایش در دستم گرفتم.
کتاب های محمد هم برایم حوصله سر بر بود.
دوباره به ساعت دیواری نگاهی کردم، تا اومدن محمد سه ساعت مونده بود.
بدون معطلی لباس هام رو عوض کردم.
چادرم رو از روی جا لباسی برداشتم و سرم کردم.
کلید خونه رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم، از پله ها پایین رفتم و بدون اینکه خودم بدونم کجا میرم از محوطه آپارتمان بیرون رفتم.
دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی متوقف شد.
مقصدم رو گفتم که راننده گفت:
-بشین خانم!
سوار تاکسی شدم که تاکسی راه افتاد.
طولی نکشید که سر کوچه خونه دایی اینا از تاکسی پیاده شدم و به سمت خونه دایی رفتم.
زنگ خونه رو فشار دادم که صدای فاطمه از پشت آیفون به گوشم خورد.
فاطمه: بله؟
لبخندی زدم و گفتم:
_منم هدیه!
فاطمه: عه هدیه خودتی؟ بیا تو!
در باز شد که وارد حیاط خونه دایی شدم.
در رو پشت سرم بستم و چند قدمی داخل حیاط جلو رفتم.
فاطمه از در هال بیرون اومد و به سمتم دوید، محکم بغلم کرد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود هدیه!
_منم همینطور، چرا بهم سر نمیزنی؟
فاطمه: باورت نمیشه انقدر سرم شلوغه که نگو.
_از خواستگارا چه خبر؟
فاطمه خندهای کرد و گفت:
-هنوز که هیچی، یعنی اینکه یه پسر بیاد در این خونه رو بزنه برام یه رویای محاله!
_کی خونه تونه؟
فاطمه: هیچکی، وای تعارف نکردم بیای تو، بیا تو.
لبخندی زدم و پشت سر فاطمه وارد پذیرایی شدم.
روی مبل زرشکی وسط پذیرایی نشستم و گفتم:
_چه خبر از بیمارستان؟
فاطمه وارد آشپزخونه شد و گفت:
-خبر خاصی نیست.
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_رضا میاد بیمارستان؟
فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت:
-دکتر نجفی؟ اوهوم هر روز میاد.
_در مورد من چیزی تا حالا بهت نگفته؟
فاطمه: نه، چای یا قهوه؟
نگاهی به فاطمه کردم و گفتم:
_کدومو داری؟
فاطمه: فقط چای دم نکشیده!
_بیا بشین نمیخواد زحمت بکشی.
فاطمه بدوبدو اومد کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت.
فاطمه: چه خبر؟ با محمد چیکارا میکنین؟ کجا ها میرین؟
_دیروز منو برده بود یه کوهی توی ناکجا آباد، بهم میگفت اینجا بهشته.
فاطمه قهقهه ای زد و گفت:
-خوش به حالت، منکه صبح تا شب یا بیمارستانم یا خونه، دیگه دارم افسرده میشم.
_جدا خیلی دنبال شوهری؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
-نه بابا، دارم شوخی میکنم بخندیم، وگرنه من میخوام باز درس بخونم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_70
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
محمد بود، جواب دادم:
_جانم؟
محمد: سلام کجایی؟
_سلام خونه فاطمهام چطور؟
محمد: هیچی اومدم خونه دیدم نیستی.
_آهان، الان بیام خونه؟
محمد: آره دیگه الانه که هوا تاریک بشه.
_باشه الان میام، خداحافظ!
محمد: خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و کیفم رو در دستم گرفتم.
فاطمه: کجا میری؟
_محمد اومده دیگه باید برم.
فاطمه: چرا اینقدر زود؟ حالا بودی.
_شرمنده انشاءالله یه روز دیگه میام پیشت.
فاطمه: باشه، صبر کن برات آژانس بگیرم.
_نه لازم نیست، میرم سر کوچه تاکسی میگیرم.
بوسهای روی گونه فاطمه گذاشتم و از خونه بیرون رفتم.
کلید رو چرخوندم که در واحد باز شد، با دیدن چراغ های خاموش تعجب کردم و وارد شدم.
_محمد؟
جوابی نشنیدم، خواستم برق پذیرایی رو روشن کنم که صدای محمد از داخل تاریکی اومد.
محمد: روشن نکن.
از ترس دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم:
_وا محمد؟ ترسوندیم، کجایی؟
با نشنیدن جواب از سمت محمد قدمی به جلو برداشتم.
_من برق رو روشن کردم، محمد؟
دستم رو روی کلید برق گذاشتم و با یه فشار برق رو روشن کردم.
محمد تو چند قدمی من ایستاده بود و یه جعبه شیرینی دستش بود.
_این برای چیه؟
محمد: امروز سالگرد روزیه که عاشقت شدم.
لبخندی زدم و جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم.
_دیگه این جوری شو ندیده بودم، همه روزا این ساعت از سر کار میای؟
محمد: نه، امروز کارامو زود انجام دادم ساعت آخر رو دیگه نموندم، فاطمه رو دیدی؟
_اوهوم.
میز شام رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم.
_محمد؟
محمد روی مبل نشسته بود و سرش هنوز توی همون کاغذای روی میز بود.
دستش رو زیر چونهاش گرفته بود و داشت فکر میکرد.
_محمد، شام حاضره.
حتی تکون هم نخورد، انگار صدام رو نشنید.
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم.
بازوشو تکونی دادم که بهم نگاه کرد و گفت:
-چیه؟
_بیا شام حاضره!
محمد: باشه تو شامتو بخور منتظر من نشین.
_چرا؟ تو شام نمیخوری؟
محمد: نه میل ندارم.
نگاهی به کاغذای روی میز کردم و گفتم:
_چیزی شده؟
محمد نفسش رو فوت کرد و گفت:
-نه.!
_پس اگه چیزی نشده بیا شامتو بخور.
محمد فریاد زد:
-اَه هدیه میگم نمیخورم دیگه دست از سرم بردار.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_71
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
لحظهای ایستادم و رفتم سر میز شام نشستم.
کمی برای خودم غذا کشیدم، داشتم با غذا بازی میکردم که محمد روبروم نشست.
نگاهم رو به ظرف غذام دوختم و چیزی بهش نگفتم.
محمد: برام آب میریزی؟
پارچ آب رو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم جلوش گذاشتم.
محمد: نمیخوای شامتو بخوری؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_سیرم!
محمد قاشقش رو روی ظرفش گذاشت و گفت:
-اگه شام نخوری منم نمیخورم.
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
_من میرم بخوابم، شب بخیر.!
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم، لحظهای به در تکیه دادم.
نفسم رو بیرون دادم و روی تخت دراز کشیدم.
طولی نکشید که پلک هام سنگین شد و خوابم برد.
چشم هام رو باز کردم که نگاهم به محمد که داشت پیراهنش رو تنش میکرد گره خورد.
با دیدن پیراهن فیروزهای که داره تنش میکنه گفتم:
_اون پیراهنت کثیفه، پیراهن سبزت داخل کمده اونو بپوش.
محمد نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
-پس آشتی؟
با شنیدن این حرف محمد یاد ماجرای دیشب افتادم و گفتم:
_قهر نبودم که بخوام آشتی کنم.
محمد پیراهن سبزش رو برداشت و شروع کرد به پوشیدنش!
محمد: پس دیشب چرا شام نخوردی؟
_بهت که گفتم سیرم.
محمد: ولی خوب زرنگی کردی ها، زحمت جمع کردن میز شام دیشب افتاد گردن من، راستی زنعمو زنگ زده بود باهات کار داشت، گفت بهت بگم که هر وقت بیدار شدی بهش زنگ بزنی!
_باشه.
محمد دستشو به نشانه خداحافظ تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
قبل از اینکه در رو ببنده روی تخت نشستم و گفتم:
_محمدرضا؟
محمد سرش رو از در داخل اتاق آورد گفت:
-جانم؟
_صبحونه خوردی؟
محمد: آره، چای هم تازه دمه!
لبخندی زدم که محمد در اتاق رو بست و رفت.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، بعد از شستن دست و صورتم تلفن رو برداشتم و سر میز نشستم.
داخل استکان برای خودم چایی ریختم و شماره مامان رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-الو سلام.
_سلام مامان خوبی؟
مامان: آره عزیزم، تو چطوری؟
_منم خوبم، کجایی؟
مامان: خونهام.
_محمد میگفت کارم داشتی.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_پانزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره
با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را
میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم
حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حاال توانی به
تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای
حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای
اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به
پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه
سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و
یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتک در
ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور
اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه
کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه
امانم را برید. چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر
سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش
نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم بهقدری
با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید! از حیاط همهمهای به
گوشم میرسید و البد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس
ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر
مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از
وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و
نه عزاداران! کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی
که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و
مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردستهشان هم
عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری
از غم در چهرهاش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر
پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصالً به
فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :»بهتری
دخترم؟« به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم
لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده
داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.« و همین یک
جمله کافی بود تا جان زتن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز
اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را
یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_شانزدهم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمی-
توانستم جواب سالمش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر
به سرم گذاشت :»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا
شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!« و من
هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :»پس اون صدای
چی بود؟« صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد
:»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!« از آرامش کالمش پیدا بود
فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :»بالخره تونستم
با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم
میرم دنبالشون.« اما جای جراحت جمالت دیشبم به جانش مانده بود که
حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کالمش چکید :»نرجس!
بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!« انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده
بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :»نرجس!
هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید
به مرگ فکر کنی!« با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد
و او عاشقانه به فدایم رفت :»بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به
مرگ خودم راضی شدم!« و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش
سینه سپر کرد :»مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!« گوشم به عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر
شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :»به
حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!«
و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس
میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه
فقط صدای نفسهایش را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و
تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را
دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من
تپید :»نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!« و من از همین جمله،
فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده
بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم
:»منتظرت میمونم تا بیای!« و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط
خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا
بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد. لباس
عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه
دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین
راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
-حـٰاجقـٰاسممیگفت:
حتیاگهیهدرصداحتمـٰآلبدیکهیهنفریهروزیبرگردـہوتوبهکنه . .
حقندآریرآجبشقضـٰاوتکنی.
قضـٰاوتفقطکآرخداست:)
بهش گفتن آقا ابراهیم، چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی؟
🔹 گفت ما امام رو برای اطاعت میخوایم، نه برای تماشا!
#سالگرد_شهادت
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#ثواب_یهویی
شمارهآخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست💙☺
1_شهید حاج قاسم سلیمانی🦋
2_ شهیدمحسنحججی🦋
3_شهیداحمدمشلب🦋
4_شهیدعباسدانشگر🦋
5_شهیدابراهیمهادی🦋
6_شهیدمحمدرضادهقانامیری🦋
7_شهدایگمنام🦋
8_شهیدمهدیزینالدین🦋
9_شهیدبابکنوری🦋
0_شهیدآرمانعلیوردی🦋
#ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
- و شهادت هدیه از جانب خداوند است
برای کسانی که لایق هستند ..🪁🌱
#شھیدآࢪمانعـلیوࢪﺩے🫀.
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خداوندا🌿
مارا از لذت راز و نیاز با خودت برخوردار کن🥲❤️🩹
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
مِھرَبـٰانبـٰاشوَمِھرَبـٰانےکُن♥️:)
خـداٺَرمیـممـۍکنـدقلبۍرا
کہبہخـٰاطرِمِھرَبـٰانۍشِکسٺ…ˇˇ!
#دلے 🌱'
انتخابات پر شور.. اقتدار ملی را به وجود می آورد👌🏻
#انتخابات
#منرایمیدهم