eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_62 🧡 🎻 توی آینه روبروم خودم رو نگاه کردم. با اینکه آرایش غلیظ نبود اما صورتم رو زیبا کرده بود. دستیار آرایشگر اسپند رو آورد و مدام می‌گفت ماشاءالله! دستای فاطمه که روی شونه‌ام بود رو گرفتم که گفت: -چقدر خوشگل شدی عزیزم، حسودیم شد. _الکی تعریف نکن، کجا؟ همونم که هستم. فاطمه: عه؟ پس می‌خوای آرایشت رو خراب کنم؟ _دست به صورتم بزنی خونت پای خودته! آرایشگر: آقا داماد اومد. با صدای دست زدن افراد حاضر داخل آرایشگاه از روی صندلی بلند شدم. فاطمه دستم رو گرفت، با کمک فاطمه از آرایشگاه بیرون رفتم. محمد در ماشین رو برام باز کرد که سوار شدم. فاطمه دستی برام تکون داد و سوار تاکسی شد. بعد از رفتن تاکسی که جلومون بود حرکت کردیم به سمت خونه! محمد: گاز بدیم که یه وقت این عاقد نره. به سر کوچه خودمون نزدیک شدیم که گفتم: _بزن کنار محمد! محمد: چرا؟ _تو‌ بزن کنار! محمد ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و گفت: -الان عاقد می‌ره ها! لبخندی زدم و گفتم: _چشمات و ببند و بهم قول بده! محمد ریز نگاهم کرد و گفت: -چی؟ _چشمات رو ببند و بهم یه قولی بده! محمد دستش رو روی فرمون گذاشت و گفت: -دیوونه شدی هدیه؟ بذار بریم. خواست حرکت کنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم: _به جون فاطمه اگه قول ندی از ماشین پیاده میشم. محمد دستش رو از روی فرمون برداشت و گفت: -باشه باشه، چه قولی بدم؟ _قول بده هیچوقت ولم نکنی! محمد دستاشو پایین انداخت و با لبخند عمیقی گفت: -آخه من چرا باید ولت کنم؟ با اینهمه سختی تازه بهت رسیدم. _حرف نباشه، فقط چیزی رو که گفتم با چشم بسته بگو.! محمد: حالا چرا با چشم بسته؟ _زود باش! محمد چشماش رو بست و با لبخندی که ته لبش بود گفت: -قول میدم هیچوقت ولت نکنم لوس خانم جان.! لبخندی زدم و گفتم: _راه بیفت که الان عاقد می‌ره! محمد: اگه کسی بفهمه من همچین کار لوسی رو کردم آبرو برام نمی‌مونه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_63 🧡 🎻 محمد: اگه کسی بفهمه من همچین کار لوسی رو کردم آبرو برام نمی‌مونه! لبخندی زدم که ماشین راه افتاد. بوی دلپذیر اسپند توی ماشین پیچید. از ماشین پیاده شدم که فاطمه دستم رو گرفت. دست فاطمه رو فشار دادم و همراهش وارد حیاط شدم. صدای دست زدن مردم توی گوشم می‌پیچید. از پله‌ها بالا رفتم و پشت سر محمد وارد هال شدم. صندلی های عقد طبق سلیقه مامان چیده شده بودند. با نشستن روی صندلی فاطمه دستم رو رها کرد و بالای سرم ایستاد. محمد با اشاره دست و تکون دادن سرش داشت با فامیلا احوال پرسی می‌کرد که با صدای عاقد تمام صدا ها خوابید. عاقد: اعوذ‌باالله‌من‌الشیطان‌الرجیم... محمد قرآن رو باز کرد، با صدای آرومی خط اول صفحه رو زمزمه می‌کردم. فاطمه: عروس رفته گل بچینه.! عاقد: برای بار دوم عرض می‌کنم،‌ دوشیزه خانم هدیه مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی جناب آقای محمدرضا مقدم در آورم؟ فاطمه: عروس رفته گلاب بیاره! عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم... صدای عاقد توی مغزم می‌پیچید و اینبار نوبت من بود. با تموم شدن حرف عاقد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _با اجازه پدرم و مادرم بله.! زن‌عمو جلو اومد و بوسه‌ای روی گونه‌ام گذاشت. زن‌عمو: ان‌شاءالله به پای همدیگه پیر بشین. عاقد: جناب آقای محمد‌رضا مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی سرکار خانم هدیه مقدم در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟ محمد: با اجازه پدر و مادرم...بله! صدای دست زدن دو برابر شد، عاقد تبریکی گفت و از هال بیرون رفت. بعد از خوردن شام وارد اتاقم شدم. مامان چمدون وسایل هام رو آماده روی تختم گذاشته بود. دستی به دیوار اتاقم کشیدم و روی تخت نشستم. چقدر دلم برای اتاقم تنگ می‌شد. با صدای تق در اتاقم گفتم: _بیا تو! محمد سرش رو از در داخل آورد و گفت: _منتظرتم ها کجایی؟ لبخندی زدم و گفتم: _الان میام. محمد کل بدنش رو وارد اتاق کرد و در رو پشت سرش آروم بست. به در و دیوار اتاق نگاهی کرد و گفت: -چه اتاق قشنگی داری! _ممنون. محمد چمدون وسایلام رو برداشت و گفت: -چه چمدون سنگینی، اینا وسایلای شخصیته دیگه؟ _اوهوم محمد: ماشالا چقدر هم زیاده، من وسایل شخصیم کلا یه دست لباسه! خنده‌ای کردم و گفتم: _بهتره دیگه بریم. محمد: یه جوری به در و دیوار اینجا نگاه می‌کنی انگار اینجا بهشته جایی که می‌خوام ببرمت جهنم! _دلم برای اینجا تنگ میشه. محمد: پاشو، همه ملت آرزو دارن برن خونه شوهر بعد خانم ما از خونه شوهر فراریه.! از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. _بفرمایید شوهر خان. محمد ممنونی گفت و از اتاق بیرون رفت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_64 🧡 🎻 پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم. فاطمه جلو‌ اومد و گفت: -داری میری؟ _آره، فردا میای دیگه؟! فاطمه: نه بابا مزاحم نمیشم. _مزاحم چیه؟ خونه خودته، نیای ناراحت میشم. فاطمه خنده‌ای کرد و رو به محمد گفت: -آقا محمد، هوای این دوست مارو داشته باشید که یه وقت اونجا غریبی نکنه، آخه هرجایی که من نباشم هدیه گریه می‌کنه.! ضربه‌ای به بازوی فاطمه زدم که آخش بلند شد. محمد: چشم. فاطمه: برین به سلامتی! فاطمه رو محکم بغل کردم و وارد حیاط شدم. بعد از خداحافظی با بابا و حامد سوار ماشین شدم. مهدیار هم که طبق معمول غیبش زده بود، محمد بعد از گذاشتن چمدون توی صندوق عقب سوار ماشین شد. محمد سویچ رو چرخوند و ماشین روشن شد. رسیدیم سر کوچه که مهدیار رو دیدم، نگاهی به محمد کردم و گفتم: -یه لحظه صبر کن. مهدیار به سمتمون اومد که شیشه ماشین رو پایین دادم. مهدیار: سلام هدیه، سلام محمد دارین میرین؟ محمد: با اجازه، معلوم هست کجایی؟ مهدیار: رفته بودم پیش دوستم. محمد: آخه آدم شب عروسی خواهرش می‌ره خونه دوستش؟ مهدیار: نه توی عروسی بودم، دیدم موقع گفتن بله چه عرقی کرده بودی، موقع شام رفتم. محمد: خیلی دقت می‌کنی ها! مهدیار: نمی‌شد حالا یکم دیر تر می‌رفتین؟ محمد: دیگه از این دیر تر؟ _مهدیار؟ زود برو خونه اینوقت شب توی خیابون نباش! مهدیار: چشم رییس، امر دیگه ای نیست؟ _مسخره بازی در نیار، خدانگهدار. مهدیار با محمد دست داد و راهش رو به سمت خونه کج کرد. محمد پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد. محمد: امشب که شام رو مهمون عروسی بودیم، فردا قراره چیکار کنیم؟ _بقیه چیکار می‌کنند؟ محمد: بقیه، خانمشون براشون یه شام بدمزه و بدبو درست می‌کنند. _تا فردا خدا بزرگه.! محمد در واحد رو باز کرد، پشت سر محمد وارد پذیرایی شدم و در رو پشت سرم بستم. کلید برق رو زدم که برق پذیرایی روشن شد. محمد: به خونه خودتون خوش اومدید خانم مقدم. لبخندی زدم و گفتم: _شما هم همینطور آقای مقدم. چادرم رو روی جا لباسی آویزون کردم و روی مبل وسط پذیرایی نشستم. محمد: خسته نشین یه وقت؟! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_65 🧡 🎻 _چطور؟ پرده تراس رو کشید و گفت: -هیچی راحت باش، فردا رو مرخصی گرفتم، کل فردا رو در خدمت شمام. _کار خوبی کردی، کلی مهمون داریم فردا! محمد کتش رو در آورد و روی مبل کناریم گذاشت. محمد: من میرم یه دوش بگیرم، تو هم برو توی اتاق ببین خوب وسایلارو چیدم یا نه، اون تابلو هارو نذاشتم تا خودت بیای بذاری! _باشه.! با رفتن محمد به داخل حموم در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. به تابلو های روی تخت نگاهی کردم و روی تخت نشستم. تابلو عکس خودم و محمد رو برداشتم و بهش نگاه کردم. بالای کوه بودیم و با اصرار محمد کلی عکس گرفتیم که این بهترینشون بود. تابلو رو برداشتم و روی میز گذاشتم. از فرط خستگی خودم رو روی تخت انداختم و دراز کشیدم. چادر نماز سفیدم رو سرم کردم و سجاده مو وسط پذیرایی پهن کردم. الله‌اکبر . . . بعد از تموم شدن نماز سر سجاده‌ام نشستم. نگاهی به در باز اتاق کردم و گفتم: _محمد؟ نمازتو خوندی؟ با نشنیدن جواب از سمت محمد فهمیدم که هنوز نمازشو نخونده! سجاده مو جمع کردم و گذاشتم سر جاش! در اتاق رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم. محمد نمازش رو خونده بود و از خستگی روی سجاده به تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود. _مثلا بهت گفته بودم وقتی نمازت رو خوندی برو نونوایی دو تا نون بخر.! پتو رو از روی تخت برداشتم و روی محمد گذاشتم. به سمت کمد رفتم تا لباس هام رو عوض کنم و برم نونوایی که محمد گفت: -الان بلند میشم خودم میرم. برگشتم و به چشم‌های بسته محمد نگاهی کردم و گفتم: _پس خودتو زده بودی به خواب! محمد خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد. محمد: بابا تو مطمئنی الان نونوایی بازه؟ _بله، نونوایی از سحر بازه.! محمد: عجیبه، من که خیلی خوابم میاد، اونا چجوری کار میکنند؟ پیراهن محمد رو روی تخت گذاشتم و گفتم: _زود باش برو تا شلوغ نشده! محمد از روی زمین بلند شد و پیراهنش رو تنش کرد. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم. _رفتی برق اتاق رو خاموش کن. صدای پوف محمد رو شنیدم که خنده‌ای زیر لب کردم و گفتم: _خسته نباشی آقایی! با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم که محمد رفته! چشمام رو باز کردم و به لامپ اتاق که روشن مونده بود نگاه کردم. _امان از دست تو محمد! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_66 🧡 🎻 _امان از دست تو محمد! از جام بلند شدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم. بعد از یه خواب کوتاه خونه رو برای پذیرایی از مهمونایی که قرار بود بیان آماده کردم. ساعت هفت شده بود و محمد هنوز نیومده بود. سه بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد. دیگه کم‌کم داشتم نگران می‌شدم، چند بار طول و عرض خونه رو قدم زدم. کنار پنجره ایستادم و به محوطه آپارتمان نگاه کردم. خبری از محمد نبود که نبود. لباس هام رو عوض کردم که به دنبال محمد برم. توی خونه حتما دق می‌کردم، به سمت در رفتم که صدای زنگ به صدا در اومد. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. نگاهم به نگاه محمد گره خورد، به ظرف حلیم و نون توی دستش نگاهی کردم و گفتم: _کجایی؟ دلم هزار راه رفت. محمد: شرمنده، منتظر موندم حلیمیه مغازه شو باز کنه، صبحونه گشنه نمونیم. _چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ محمد گوشیش رو از روی اوپن برداشت و گفت: -جا گذاشته بودم، از دیشب هم روی سکوته.! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _باشه، برو لباس هاتو عوض کن بیا صبحونه بخوریم. وارد آشپزخونه شدم که محمد گفت: -نگرانم شدی؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _یکم.! صدای خنده های محمد رو شنیدم که بعدش گفت: -از قیافه ای که جلوی در داشتی معلوم بود خیلی نگران شدی. زیر لب لبخندی زدم و حلیم رو داخل ظرف های جدا ریختم. میز صبحونه رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم. روبروی محمد پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم. بعد از خوردن صبحونه میز رو جمع کردم و مثل محمد لباس هام رو عوض کردم. با صدای زنگ در، هول هولکی چادرم رو سرم کردم و به سمت در دویدم. لحظه‌ای پشت در ایستادم و در رو باز کردم. با دیدن مامان پشت در محکم بغلش کردم و گفتم: _مامان! خوش اومدی. مامان هم دستش رو پشت سرم گذاشت و گفت: -خوبی؟ از مامان جدا شدم و گفتم: _اوهوم، بقیه کجان؟ مامان: توی آسانسورند، من از پله ها اومدم. _چرا تو ام با آسانسور نیومدی؟ خسته نشدی؟ مامان وارد خونه شد و گفت: -ولش کن، محمد کجاست؟ _تو اتاقه، الان میاد، از فامیلا کی اومده؟ مامان: هیچکی فقط خودمونیم. لبخندی زدم و تقّی به در اتاق زدم و گفتم: _محمد؟ بیا بیرون مامانم اینا اومدند ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_67 🧡 🎻 محمد از اتاق بیرون اومد و با مامان احوال پرسی کرد. با اومدن بقیه جمعمون بیشتر شد. روی سینی رو از استکان پر کردم و داخل همه استکان ها چایی ریختم. چای رو به همه تعارف زدم و سینی خالی رو روی میز گذاشتم. کنار محمد روی مبل نشستم. بابا: روز اول ازدواج چطوره محمد؟ محمد: نمک روی زخمم نریزین عمو، کله سحر بیدار شدم رفتم نونوایی، بعد دو ساعت جلوی در مغازه توی اون هوای سرد وایستادم تا برای خانم حلیم بگیرم. _محمد؟ من بهت گفتم بری حلیم بگیری؟ محمد: نون رو که گفتی! جوابش رو ندادم و رو به بابا گفتم: _برای اینکه کاری نکنه خودش رو میزنه بخواب، انقدر تنبله! بابا: بسه، دیگه حالا انقدر بدی هم رو نگین. محمد: نه عمو داریم شوخی می‌کنیم وقت بگذره. بابا: کارت چی‌شد؟ محمد: ان‌شاءالله از فردا سر کارم، حقوقشم خداروشکر خوبه. پیراهن محمد رو اتو زدم و به سمتش گرفتم. _بیا اینو بپوش! محمد پیراهن رو از دستم گرفت و گفت: -میدونستی یه نفر توی ذهن حامده؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _تو از کجا می‌دونی؟ محمد: پس اول به تو گفته، از اونجایی که آقا حامد قراره همین روزا بره قرار خواستگاری رو بذاره! _بهش گفته؟ محمد خنده‌ای کرد و گفت: -نه بابا، اون دل این کارارو نداره، میخواد بره به داداشش بگه. _ما چقدر پرو بودیم که... محمد حرفم رو قطع کرد و گفت: -یادم نیار که خودم رو فحش میدم، آماده شو بیا پایین که بریم. وارد اتاق شدم و لباس هام رو عوض کردم. چادر مشکی ساده مو سرم کردم و کیفم رو دستم گرفتم. از خونه بیرون رفتم و در خونه رو بستم. وارد پارکینگ شدم و قدم هام رو به سمت ماشین محمد بردم. در ماشینش رو باز کردم و کنارش نشستم. محمد در پارکینگ رو باز کردم و از پارکینگ بیرون رفت. وارد خیابون اصلی شدیم و به سمتی که نمی‌دونستم کجاست در حال حرکت بودیم. با رسیدن به دامنه کوهی محمد ماشین رو متوقف کرد. لحظه‌ای از شیشه به بیرون نگاه کردم و گفتم: _اینجاست همون بهشتی که می‌گفتی؟ محمد: آره، هنوز زیاد آدمایی نیستن که بدونن همچین کوهی وجود داره وگرنه الان اینجا جای پارک ماشین نبود. _چیه اینجا بهشته؟ محمد: به این بیابون نگاه نکن، بالاش رستوران داره. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_68 🧡 🎻 از ماشین پیاده شدم و قدم هام رو روی سنگ ریزه های کوچک روی زمین گذاشتم. کوه زیاد مرتفعی نبود، از ظاهرش معلوم بود که جای گردشگری تفریحیه! محمد جلوتر از من قدم برداشت و رو بهم گفت: -زود باش بیا هوا داره تاریک میشه. پشت سر محمد راهی که برای بالا رفتن بود رو طی کردم. وقتی رسیدیم بالای کوه هوا تاریک شده بود. بالای کوه جای نسبتا بزرگ و خلوتی بود. به رستوران کوچک سقف باز اون گوشه نگاهی کردم و گفتم: _الان این همه راه اومدیم اینجا تا شام بخوریم؟ محمد دستم رو گرفت و دنبال خودش من رو کشید و گفت: -دنبالم بیا. دستم داشت کنده می‌شد که محمد دستم رو رها کرد. کنار نرده ها ایستاده بودم و به شهری که روبروم بود نگاه کردم. باد می‌وزید پایین چادرم با وزش باد تکون می‌خورد. محمد: شهر رو نگاه کن، برای این شب آوردمت که این شهر رو نگاه کنی! _خیلی قشنگه! لحظه‌ای سکوت بینمون بود که سنگینی نگاه محمد رو حس کردم. به چشمان محمد خیره شدم و با خنده گفتم: _چرا بهم زل زدی؟ محمد لبخندی زد و گفت: -یه کاری بگم انجام میدی؟ _چه کاری؟ محمد: بگو دوسِت دارم. _دیوونه شدی باز؟ محمد پاش رو اونور نرده گذاشت و گفت: -نگی خودم رو پرت می‌کنم پایین. از بازوی محمد گرفتم و گفتم: _نکن محمد بیا اینور.! محمد: زود باش تا پام نلغزیده. لحظه‌ای مکث کردم و با صدای ملایمی گفتم: _دوسِت دارم. محمد: اوه، اینو که منم نشنیدم، باید داد بزنی صدات تا اون پایین بره.! _محمد بیخیال شو زشته! محمد: چیش زشته؟ هیچکی نیست زود باش بگو، خودم رو میندازم ها! _محمد؟ دیگه باهات بیرون نمیام ها! محمد: جون محمد، یه دفعه داد بزن بگو.! نگاهی به پشت سرم کردم که کسی نباشه و بلند داد زدم: _دوسِت دارم.... صدام کمی اکو شد و توی کوه پیچید که پیرمردی از داخل رستوران گفت: -هوی آقا، بیا پشت پرده الان میفتی! محمد پاش رو اینطرف آورد که گفتم: _دیدی آبرمونو بردی. محمد: نشنید بابا! _نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی می‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_69 🧡 🎻 _نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی می‌کنم. محمد دوان‌دوان به سمت رستوران رفت و گفت: -زود باش بیا! دنبالش رفتم و وارد رستوران شدم. به عقربه ساعت خیره شدم، چقدر تنهایی داخل خونه نشستن سخت بود. به سمت قفسه کتابهای محمد قدم برداشتم و کتابی از میان کتاب هایش در دستم گرفتم. کتاب های محمد هم برایم حوصله سر بر بود. دوباره به ساعت دیواری نگاهی کردم، تا اومدن محمد سه ساعت مونده بود. بدون معطلی لباس هام رو عوض کردم. چادرم رو از روی جا لباسی برداشتم و سرم کردم. کلید خونه رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم، از پله ها پایین رفتم و بدون اینکه خودم بدونم کجا میرم از محوطه آپارتمان بیرون رفتم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی متوقف شد. مقصدم رو گفتم که راننده گفت: -بشین خانم! سوار تاکسی شدم که تاکسی راه افتاد. طولی نکشید که سر کوچه خونه دایی اینا از تاکسی پیاده شدم و به سمت خونه دایی رفتم. زنگ خونه رو فشار دادم که صدای فاطمه از پشت آیفون به گوشم خورد. فاطمه: بله؟ لبخندی زدم و گفتم: _منم هدیه! فاطمه: عه هدیه خودتی؟ بیا تو! در باز شد که وارد حیاط خونه دایی شدم. در رو پشت سرم بستم و چند قدمی داخل حیاط جلو رفتم. فاطمه از در هال بیرون اومد و به سمتم دوید، محکم بغلم کرد و گفت: -دلم برات تنگ شده بود هدیه! _منم همینطور، چرا بهم سر نمی‌زنی؟ فاطمه: باورت نمیشه انقدر سرم شلوغه که نگو. _از خواستگارا چه خبر؟ فاطمه خنده‌ای کرد و گفت: -هنوز که هیچی، یعنی اینکه یه پسر بیاد در این خونه رو بزنه برام یه رویای محاله! _کی خونه تونه؟ فاطمه: هیچکی، وای تعارف نکردم بیای تو، بیا تو. لبخندی زدم و پشت سر فاطمه وارد پذیرایی شدم. روی مبل زرشکی وسط پذیرایی نشستم و گفتم: _چه خبر از بیمارستان؟ فاطمه وارد آشپزخونه شد و گفت: -خبر خاصی نیست. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _رضا میاد بیمارستان؟ فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت: -دکتر نجفی؟ اوهوم هر روز میاد. _در مورد من چیزی تا حالا بهت نگفته؟ فاطمه: نه، چای یا قهوه؟ نگاهی به فاطمه کردم و گفتم: _کدومو داری؟ فاطمه: فقط چای دم نکشیده! _بیا بشین نمی‌خواد زحمت بکشی. فاطمه بدو‌بدو اومد کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت. فاطمه: چه خبر؟ با محمد چیکارا می‌کنین؟ کجا ها میرین؟ _دیروز منو برده بود یه کوهی توی ناکجا آباد، بهم می‌گفت اینجا بهشته. فاطمه قهقهه ای زد و گفت: -خوش به حالت، منکه صبح تا شب یا بیمارستانم یا خونه، دیگه دارم افسرده میشم. _جدا خیلی دنبال شوهری؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: -نه بابا، دارم شوخی می‌کنم بخندیم، وگرنه من می‌خوام باز درس بخونم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_70 🧡 🎻 با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. محمد بود، جواب دادم: _جانم؟ محمد: سلام کجایی؟ _سلام خونه فاطمه‌ام چطور؟ محمد: هیچی اومدم خونه دیدم نیستی. _آهان، الان بیام خونه؟ محمد: آره دیگه الانه که هوا تاریک بشه. _باشه الان میام، خداحافظ! محمد: خداحافظ. تماس رو قطع کردم و کیفم رو در دستم گرفتم. فاطمه: کجا میری؟ _محمد اومده دیگه باید برم. فاطمه: چرا اینقدر زود؟ حالا بودی. _شرمنده ان‌شاءالله یه روز دیگه میام پیشت. فاطمه: باشه، صبر کن برات آژانس بگیرم. _نه لازم نیست، میرم سر کوچه تاکسی می‌گیرم. بوسه‌ای روی گونه فاطمه گذاشتم و از خونه بیرون رفتم. کلید رو چرخوندم که در واحد باز شد، با دیدن چراغ های خاموش تعجب کردم و وارد شدم. _محمد؟ جوابی نشنیدم، خواستم برق پذیرایی رو روشن کنم که صدای محمد از داخل تاریکی اومد. محمد: روشن نکن. از ترس دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم: _وا محمد؟ ترسوندیم، کجایی؟ با نشنیدن جواب از سمت محمد قدمی به جلو برداشتم. _من برق رو روشن کردم، محمد؟ دستم رو روی کلید برق گذاشتم و با یه فشار برق رو روشن کردم. محمد تو چند قدمی من ایستاده بود و یه جعبه شیرینی دستش بود. _این برای چیه؟ محمد: امروز سالگرد روزیه که عاشقت شدم. لبخندی زدم و جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم. _دیگه این جوری شو ندیده بودم، همه روزا این ساعت از سر کار میای؟ محمد: نه، امروز کارامو زود انجام دادم ساعت آخر رو دیگه نموندم، فاطمه رو دیدی؟ _اوهوم. میز شام رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم. _محمد؟ محمد روی مبل نشسته بود و سرش هنوز توی همون کاغذای روی میز بود. دستش رو زیر چونه‌اش گرفته بود و داشت فکر می‌کرد. _محمد، شام حاضره. حتی تکون هم نخورد، انگار صدام رو نشنید. به سمتش رفتم و کنارش ایستادم. بازوشو تکونی دادم که بهم نگاه کرد و گفت: -چیه؟ _بیا شام حاضره! محمد: باشه تو شامتو بخور منتظر من نشین. _چرا؟ تو شام نمی‌خوری؟ محمد: نه میل ندارم. نگاهی به کاغذای روی میز کردم و گفتم: _چیزی شده؟ محمد نفسش رو فوت کرد و گفت: -نه.! _پس اگه چیزی نشده بیا شامتو بخور. محمد فریاد زد: -اَه هدیه میگم نمی‌خورم دیگه دست از سرم بردار. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_71 🧡 🎻 لحظه‌ای ایستادم و رفتم سر میز شام نشستم. کمی برای خودم غذا کشیدم، داشتم با غذا بازی می‌کردم که محمد روبروم نشست. نگاهم رو به ظرف غذام دوختم و چیزی بهش نگفتم. محمد: برام آب میریزی؟ پارچ آب رو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم جلوش گذاشتم. محمد: نمی‌خوای شامتو بخوری؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _سیرم! محمد قاشقش رو روی ظرفش گذاشت و گفت: -اگه شام نخوری منم نمی‌خورم. از پشت میز بلند شدم و گفتم: _من میرم بخوابم، شب بخیر.! وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم، لحظه‌ای به در تکیه دادم. نفسم رو بیرون دادم و روی تخت دراز کشیدم. طولی نکشید که پلک هام سنگین شد و خوابم برد. چشم هام رو باز کردم که نگاهم به محمد که داشت پیراهنش رو تنش می‌کرد گره خورد. با دیدن پیراهن فیروزه‌ای که داره تنش می‌کنه گفتم: _اون پیراهنت کثیفه، پیراهن سبزت داخل کمده اونو بپوش. محمد نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: -پس آشتی؟ با شنیدن این حرف محمد یاد ماجرای دیشب افتادم و گفتم: _قهر نبودم که بخوام آشتی کنم. محمد پیراهن سبزش رو برداشت و شروع کرد به پوشیدنش! محمد: پس دیشب چرا شام نخوردی؟ _بهت که گفتم سیرم. محمد: ولی خوب زرنگی کردی ها، زحمت جمع کردن میز شام دیشب افتاد گردن من، راستی زن‌عمو زنگ زده بود باهات کار داشت، گفت بهت بگم که هر وقت بیدار شدی بهش زنگ بزنی! _باشه. محمد دستشو به نشانه خداحافظ تکون داد و از اتاق بیرون رفت. قبل از اینکه در رو ببنده روی تخت نشستم و گفتم: _محمدرضا؟ محمد سرش رو از در داخل اتاق آورد گفت: -جانم؟ _صبحونه خوردی؟ محمد: آره، چای هم تازه دمه! لبخندی زدم که محمد در اتاق رو بست و رفت. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، بعد از شستن دست و صورتم تلفن رو برداشتم و سر میز نشستم. داخل استکان برای خودم چایی ریختم و شماره مامان رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -الو سلام. _سلام مامان خوبی؟ مامان: آره عزیزم، تو چطوری؟ _منم خوبم، کجایی؟ مامان: خونه‌ام. _محمد می‌گفت کارم داشتی. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_72 🧡 🎻 _محمد می‌گفت کارم داشتی. مامان: آره، باورت نمیشه امشب قراره برای حامد بریم خواستگاری. لبخندی زدم و گفتم: _مبارکه! مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -تو ام امشب بیا خونه تا بریم باهم خواستگاری! _من؟ مامان: آره دیگه! _نه مامان من نیام بهتره. مامان: یعنی چی نیای بهتره؟ ناسلامتی مراسم خواستگاری داداشته. _می‌دونم مامان ولی خوب نیست همین اول همه‌گیمون جمع شیم بریم خونه‌شون، ان‌شاءالله یه دفعه دیگه با محمدرضا میرم دیدنشون البته اگه جواب مثبت رو به حامد بدن. مامان: میدن من میدونم. _ببینیم، پس من نمیام. مامان: من که حرفی ندارم این حامده که پیله کرده! _اگه حامد چیزی گفت بهش بگو زنگ بزنه به خودم تا باهاش حرف بزنم. مامان: باشه، ولی واقعا جات امشب خالی میشه! لبخندی زدم و گفتم: _میدونم، کاری نداری مامان؟ مامان: نه برو به کارت برس خدانگهدار! نگاهی به محمد کردم و ظرف های روی میز رو جمع کردم و روی اوپن گذاشتم. محمد: آماده شو که بریم. وارد آشپزخونه شدم و گفتم: _باشه الان میرم لباسم رو عوض می‌کنم. محمد به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت: -یه وقت دیر نشه؟ _نه بابا، تازه زودم هست. با احساس حالت تهوع دستم رو روی اوپن گذاشتم و اون‌ یکی دستم رو روی دهنم گذاشتم. محمد: چی‌شد؟ دستم رو به نشانه چیزی نیست تکون دادم و به سمت دستشویی دویدم. همه محتویات معده‌ام رو خالی کردم. کمی که حالم بهتر دست و صورتم رو شستم که صدای محمد رو شنیدم: -چی‌شد؟ _فکر کنم مسموم شدم. برگشتم که دیدم محمد کنار در دستشویی ایستاده و به من زل زده! محمد: حالت خوبه؟ _اوهوم! از دستشویی بیرون رفتم که محمد گفت: -میخوای زنگ بزنم بگم ما نمیایم؟ نگاهی به محمد کردم و گفتم: _میخوای مراسم عقد حامد رو نریم؟ محمد شونه هاشو بابا انداخت و گفت: -نمیدونم، آخه حالت... حرف محمد رو قطع کردم و گفتم: _نگران نباش حالم خوبه، برو پایین ماشین رو حاضر کن منم الان میام. خواستم وارد اتاق بشم که دیدم محمد هنوز همونجا ایستاده! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_73 🧡 🎻 _چرا وایستادی؟ محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟ لبخندی زدم و گفتم: _نترس خوبم، برو. محمد: همینجا منتظرم، وقتی لباست رو عوض کردی باهم میریم پایین! سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از خونه بیرون رفتم. وارد آسانسور شدم، با پایین رفتن آسانسور دوباره حالم بد شد که میله آهنی کنارم رو گرفتم. محمد دستم رو گرفت تا زمین نیفتم و گفت: -خوبی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _نمیدونم امروز چم شده! محمد: می‌خوای بریم بیمارستان؟ _نه، بهترم، بخوایم بریم بیمارستان به مراسم نمی‌رسیم. با باز شدن در اسانسور از آسانسور بیرون رفتم و سوار ماشین محمد شدم. محمد ماشین رو روشن کرد و به سمت محضر حرکت کرد. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهم رو به خیابون دوختم. بعد از کلی کشمکش امروز شد روز عقد حامد و نازنین! چقدر دلم می‌خواست توی کت و شلوار دامادی ببینمش. نازنین همون شب اول جواب بله رو به حامد داده بود و نیازی به کندن پاشنه در خونه‌شون نبود. خونواده نازنین هم از حامد خوششون اومده بود. با صدای زنگ گوشی محمد به محمد نگاه کردم. محمد نگاهی به صفحه گوشیش کرد و به تماس جواب داد، گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت: -سلام فاطمه خانم. فاطمه: سلام آقا محمدرضا، کجایین؟ محمد: الان تو راهیم چطور؟ فاطمه: هدیه هم پیشتونه؟ محمد: آره اینجاست. فاطمه: اگه میشه یه لحظه گوشی رو بهش بدین. محمد گوشی رو بهم داد که گفتم: _چیکارم داری؟ فاطمه: علیک سلام! مکثی کردم و گفتم: _سلام، کارتو بگو. فاطمه: کجایین شما؟ یه عده آدم رو اینجا الاف خودتون کردین! _مگه چی‌شده؟ فاطمه: داداش خانتون میگه الا و بلا تا خواهرم نیاد نمی‌ذارم خطبه عقد خونده بشه، عاقدم می‌خواد بره. _خوبه حالا، قربون داداش گلم برم. فاطمه: دیوونه‌اید همتون، میگم عاقد میخواد بره! _بذار بره، برای داداشم یه عاقد دیگه میارم. فاطمه: زود باشین بیاین، من دیگه حوصله ندارم، پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی میذارم میرم. _باشه داریم میایم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱