eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
‌💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_74 🧡 🎻 با قطع شدن تماس نگاهی به صفحه گوشی کردم و گفتم: _بی‌ادب خداحافظی نکرد. محمد لبخندی بهم زد و گفت: -اگه از دوستیتون خبر نداشتم فکر می‌کردم باهم دشمنید. _دوست فقط نازنین، میبینی؟ قشنگ یه خانم با شخصیت با وقار، این چیه آخه؟ محمد: میخوای این حرفاتو بهش بگم؟ _شوخی می‌کنم، تو چرا کت و شلوارتو نپوشیدی؟ محمد لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -اگه اونو می‌پوشیدم که همه منو به جای داماد اشتباه می‌گرفتن. لبخندی زدم که محمد ادامه داد: -جدا از شوخی من خوشگلترم یا داداشت حامد؟ خنده‌ای کردم و گفتم: _چه سوالایی می‌پرسی؟ محمد: نه جدا؟ بعد از کمی مکث گفتم: _شما خوشگلتری! محمد لبخندی زد و چیزی نگفت، وارد کوچه که شدیم بوی اسپند وارد ماشین شد. یاد روز عقد خودم و محمدرضا افتادم. محمد ماشین رو متوقف کرد که از ماشین پیاده شدم. فاطمه از بین جمعیت جلوی در به سمتم دوید و دستام رو گرفت. فاطمه: معلوم هست کجایی؟ همه از دست تو و داداشت کلافه‌اند. با لبخند عمیقی جواب فاطمه رو دادم و از بین جمعیت وارد هال شدم. مجلس مردونه اینجا نبود و فقط زنها اینجا بودند. از مردا فقط چند نفر کنار سفره عقد ایستاده بودند. با ورودم زن‌‌دایی بلند گفت: -خواهر دوماد تشریف آوردند. لبخندی زدم و به سمت نازنین و حامد قدم برداشتم. دست نازنین رو گرفتم و گفتم: _خسته که نشدی عزیزم؟ نازنین لبخندی زد و گفت: -نه، ولی خیلی دیر اومدی. نگاهی به حامد کردم و گفتم: _ممنون که منتظرم بودین! حامد لبخندی زد که کنار ایستادم. محمد هم وارد هال شد و کنار بابا ایستاد. عاقد خطبه رو شروع کرد، لبخندی زدم و به نازنین و حامد خیره شدم. زن‌دایی: عروس رفته گل بچینه! عاقد: برای بار دوم عرض می‌کنم... نگاهی به محمد کردم که داشت با لبخند به حامد نگاه می‌کرد. پیراهن سفیدی که پوشیده بود نگاهم رو گرفت. عاقد: برای بار سوم عرض می‌کنم، آیا بنده وکیلم؟ نازنین بعد از کمی مکث گفت: -با اجازه از پدر و مادرم...بله! خم شدم و بوسه‌ای روی گونه نازنین گذاشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_75 🧡 🎻 خم شدم و بوسه‌اس روی گونه نازنین گذاشتم. نازنین دستم رو گرفت و با لبخندی جوابم رو داد. با احساس حالت تهوع دستم رو روی دلم گذاشتم. فاطمه دستم رو گرفت و گفت: -چی‌شد؟! با صدای ملایمی گفتم: _نمیدونم، از صبح اینطوری‌ام. از روی زمین بلند شدم و وارد حیاط شدم. کنار باغچه نشستم که فاطمه هم دنبالم اومد. فاطمه جلوم ایستاد، کمی خم شد و گفت: -دلت درد می‌کنه؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _نه، حالت تهوع دارم. فاطمه: حالا گفتم چی‌شده، حتما مسموم شدی، بیا بریم برات چای نبات درست کنم. فاطمه خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم: _نمی‌خواد، یکم اینجا بمونم خوب میشم. فاطمه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه زد. کمی که گذشت فاطمه از هال بیرون اومد و به سمتمون قدم برداشت. نزدیکمون که شد گفت: -هدیه چت شد؟ _چیزی نیست، چرا اومدی بیرون؟ نازنین: نگرانت بودم. _برو داخل، ناسلامتی عروسی، باید داخل جمع باشی. با احساس حالت تهوع از جام بلند شدم و وارد دستشویی شدم. مثل امروز صبح هر چی تو معده‌ام بود داخل سنگ روشویی خالی کردم. فاطمه از داخل حیاط گفت: -خوبی؟ جوابی ندادم، شیر آب رو باز کردم و کمی به صورتم آب زدم. با حس کردن دو تا دست روی شونه‌ام برگشتم که با نازنین روبرو شدم. نازنین: اصلا خوب نیستی، مسموم شدی؟ _نمیدونم، فکر کنم باید برم پیش دکتر! نازنین: اونکه بله ولی قبلش برو یه جای دیگه! با تعجب به نازنین نگاه کردم و گفتم: _کجا؟ نازنین: همینجا وایستا الان میام. نازنین بدو بدو وارد خونه شد و لحظه‌ای بعد برگشت. دستم رو بالا گرفت و کارتی توی دستم گذاشت. نازنین: یکی از دوستام اینجا کار می‌کنه، بهش میگم که تو میای، حتما خیلی زود برو.! لبخندی زدم که نازنین وارد خونه شد. به کارت توی دستم نگاه کردم. (آزمایشگاه رازی) کارت رو داخل جیبم گذاشتم و به سمت فاطمه رفتم. فاطمه: نازنین چی بهت داد؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_76 🧡 🎻 _آدرس! فاطمه: آدرس کجا؟ کارت رو از جیبم در آوردم و به سمت فاطمه گرفتم. فاطمه کارت رو از دستم گرفت و به نوشته‌ های روش خیره شد. فاطمه: یعنی... حرف فاطمه رو قطع کردم و گفتم: _شاید! لبخندی زدم و نگاهم رو به کفش‌های جلوی در دوختم. از تاکسی پیاده شدم و وارد آزمایشگاه شدم. به سمت باجه جواب آزمایش رفتم و روبروی باجه ایستادم. به خانم پشت میز سلامی کردم و گفتم: _گفته بودید بیام برای گرفتن جواب آزمایشم! خانمه: شما خانم؟ _مقدم، هدیه مقدم! خانمه بین پاکت های روی میز پاکتی برداشت و توی دستش گرفت. لحظه‌ای به برگه های توی پاکت نگاه کرد، پاکت رو به سمتم گرفت و گفت: -تبریک میگم، جواب آزمایشتون مثبته! لبخندی زدم و دستم رو روی میز گذاشتم. خانمه: خانم؟ حالتون خوبه؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و پاکت رو از دستش گرفتم. آهسته‌ از آزمایشگاه بیرون رفتم و کنار خیابون ایستادم. شماره محمدرضا رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -سلام جانم؟ _سلام...کجایی؟ محمد: سرکار چطور؟ _کی میای؟ محمد خنده‌ای کرد و گفت: -یعنی نمیدونی کی میام؟ همون ساعتای چهار و پنج، چیزی شده؟ _نه چیزی نشده، فقط دلم برات تنگ شده بود. محمد: میخوای شام بریم بیرون؟ به خیابون‌ نگاهی کردم و گفتم: _نمیدونم! محمد: پس برای شام چیزی درست نکن. _باشه اگه تونستی زودتر بیا. محمد: داری نگرانم می‌کنی ها، اگه چیزی شده بهم بگو.! _ن...نه چیزی نشده. محمد: پس این حرفا چیه؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _گفتم دیگه فقط دلم برات تنگ شده. محمد: خاطرم جمع؟ لبخندی زدم و گفتم: _خاطرت جمع! محمد: می‌بینمت، خدانگهدار. _خداحافظ! تماس رو قطع کردم و از خوشحالی گوشی رو توی دستم فشار دادم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم که تاکسی جلوم متوقف شد. سوارش شدم و به سمت خونه حرکت کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_77 🧡 🎻 جواب آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به نوشته‌هاش خیره شدم. قطره اشک شوقی از چشمام به پایین روانه شد. اشکم رو با لبخند روی لبم جمع کردم و به پیاده رو چشم دوختم. هر بچه‌ای رو که می‌دیدم خودم و محمد رو کنارش تصور می‌کردم. خودم رو که بچه رو تو بغلم گرفتم و محمد که کنارم داره برای اون‌ بچه شیرین بازی می‌کنه! با متوقف شدن تاکسی از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در واحدمون رو باز کردم، کفش‌هام رو در آوردم و پام رو روی فرش خونه گذاشتم. لباس هام رو عوض کردم و روی مبل نشستم. از فرط خستگی روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. با صدای بلند تلویزیون چشم‌هام رو باز کردم. به محمد که روی مبل کناریم نشسته بود نگاه کردم. _اومدی؟ محمد بهم نگاه کرد و گفت: -آخ، بیدارت کردم؟ حواسم نبود اصلا! _نه، ساعت چنده؟ محمد: نزدیک اذانه، خوب خوابیدی؟ _آره، خیلی خوابیدم. روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. محمد: بعد از اذان میریم بیرون، همون‌طور که قول داده بودم. لبخندی زدم و گفتم: _چای بریزم برات؟ محمد: بریز، دستت درد نکنه.! _پس صبر کن تا آب جوش بیاد. از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. زیر کتری رو روشن کردم و کنار اوپن ایستادم. با شنیدن صدای اذان محمد تلویزیون‌ رو خاموش کرد و به سمت روشویی رفت. برگشتم و خواستم از توی کابینت استکان بردارم که نگاهم به کاغذی که روی دستگیره کابینت چسبیده بود دوخته شد. (اون استکان خوشگله رو برای من بذار) لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم، در کابینت رو باز کردم و یه استکان نقش دار برداشتم. از ماشین پیاده شدم و پشت سر محمد از پله‌ها بالا رفتم. روی میز چوبی که با فرش پوشیده شده بود نشستیم. محمد به آقایی که کنارمون ایستاده بود سفارش هارو گفت. نگاهی به محمد کردم و گفتم: _اینجا بهتر از اون رستوران قبلیه! محمد: اینجارو می‌خوام بکنم پاتوق همیشگیمون! لبخندی زدم که سفارش هامون رو آوردند. بعد از چیدن غذاها روی سفره بینمون پاکت آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به سمت محمد گرفتم. محمد: این چیه؟ _یه هدیه! محمد ریز نگاهم کرد و پاکت رو از دستم گرفت. پاکت رو باز کردم و از داخلش برگه‌ جواب آزمایش رو برداشت. لحظه‌ای به برگه نگاه کرد و نگاهش رو به سمت من سوق داد. از نگاهش خنده‌ام گرفت که سرم رو پایین انداختم و آروم شروع کردم به خندیدن! محمد: کی رفتی آزمایش دادی؟ بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_78 🧡 🎻 بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر! محمد برام برنج کشید و گفت: -باید خوب غذا بخوری، تو دیگه یه نفر نیستی دو نفری! سرم رو تکون دادم و گفتم: _چه خبره محمد؟ اینهمه؟ محمد ظرف رو جلوم گذاشت و گفت: -تازه کم هم هست. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› به صندلی تکیه دادم و به سقف اتاق نگاه کردم. خواستم از داخل کشو پرونده‌ای رو بردارم که عکس هدیه روی زمین افتاد. خم شدم و عکس رو از روی زمین برداشتم. به عکس نگاهی کردم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم(فاطمه خانم) تماس رو جواب دادم: _سلام فاطمه خانم! فاطمه: سلام آقا محمدرضا، خوب هستید؟ _بله خداروشکر شما چطورین؟ فاطمه: من خوبم، میشه بدونم کجایید؟ از لرزش صدای فاطمه فهمیدم که اتفاقی افتاده. _سرکار چطور؟ فاطمه: میتونید از سر کارتون بیاید بیرون؟ از روی صندلی‌ام بلند شدم و گفتم: _چیزی شده؟ فاطمه: نه...یعنی.. صداش رو آهسته کرد و گفت: -آره، یه چیزی شده! _چی شده؟ فاطمه لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -امروز با هدیه رفته بودیم خرید، نمی‌دونم چی شد که یهو وسط پاساژ غش کرد. _هدیه...هدیه الان کجاست؟ فاطمه: با آمبولانس آوردنش بیمارستان! _حالش چطوره؟ فاطمه: هنوز نمی‌دونم، اگه میشه سریع خودتونو برسونید. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _با...باشه باشه، کدوم بیمارستانید؟ فاطمه: همون بیمارستانی که هدیه قبلا جزو پرسنلش بود، آدرسش رو یادتونه؟ _آره آره، الان خودم رو می‌رسونم. بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به خانم نادری منشی شرکت نگاهی کردم و گفتم: _خانم نادری، به آقای مهندس بگین برام کاری پیش اومد امروز زودتر رفتم. خانم نادری: بگم کجا رفتین؟ لحظه‌ای ایستادم و گفتم: _بیمارستان.! دوان‌دوان از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم. با روشن شدن ماشین پام رو روی پدال گاز گذاشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_79 🧡 🎻 ماشین رو جلوی در ورودی بیمارستان پارک کردم و وارد بیمارستان شدم. روبروی پذیرش ایستادم و گفتم: _ببخشید خانم مقدم تو... با شنیدن صدای فاطمه خانم باقی حرفم رو خوردم و به سمت صدا نگاه کردم. فاطمه به سمتم اومد و گفت: -آقا محمدرضا! _هدیه کجاست؟ فاطمه: دنبالم بیاین. دنبال فاطمه خانم وارد بخش شدم و به سمت اتاقی رفتم. دکتر از داخل اتاق بیرون اومد و گفت: -چه خبره اینجا؟ فاطمه رو به خانم دکتر گفت: -ایشون همسرشون هستند. خانم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -فعلا اجازه ملاقات ندارید. دنبال دکتر رفتم و گفتم: _حال همسرم چطوره؟ دکتر: هنوز دقیق معلوم نیست، ولی به احتمال زیاد حمله قلبی بوده! با شنیدن این حرف دکتر سر جام ایستادم و به رفتن دکتر چشم دوختم. راه رفته رو برگشتم و جلوی در اتاق هدیه ایستادم. اتاق شیشه داشت ولی پرده‌ای جلوی فاطمه کشیده شده بود و امکان دیدنش وجود نداشت. روی صندلی نشستم و صورتم رو میان دستانم گذاشتم. با شنیدن صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیکتر می‌شد سرم رو بلند کردم. مردی که به نظر دکتر بود همراه چند پرستار وارد اتاق هدیه شدند. بلند شدم و خواستم وارد اتاق بشم که پرستار مانع شد و گفت: -تا پایان معاینات حق ملاقات ندارید. عقب تر ایستادم و منتظر خروج دکتر از اتاق موندم. مدام توی راهرو بیمارستان رژه می‌رفتم و به اتاق هدیه نگاه می‌کردم. با بیرون‌ اومدن دکتر از اتاق به سمتش رفتم و گفتم: _حالش چطوره آقای دکتر؟ دکتر: شما چه نسبتی با بیمار دارین؟ _همسرش هستم. دکتر: بیاید به اتاق بنده، باید چند تا سؤال ازتون بپرسم. پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم و روبروی میزش ایستادم. با اشاره دکتر روی صندلی نشستم و به نوشته روی پیراهن دکتر نگاه کردم. عارف دادخواه! دکتر: همسر شما آیا سابقه بیماری خاصی داشته؟ _نه فقط بارداره! دکتر: بله اون رو می‌دونم، ولی اتفاقی که امروز براشون افتاده ربطی به بارداریشون نداره! _پس به چی ربط داره؟ دکتر برگه های زیر دستش رو ورق زد و گفت: -ایشون دچار حمله قلبی شدند، این موضوع و این حمله توی این سن عجیبه! با تعجب گفتم: _یعنی چی آقای دکتر؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_80 🧡 🎻 دکتر: آیا ایشون در طول روز از چیزی یا کسی ناراحت هستند؟ _نه فکر نکنم. دکتر: توی زندگی‌تون با مشکلی مواجه هستید؟ _نه اصلا! دکتر: داخل خونواده همسرتون آیا کسی بوده که بیماری قلبی داشته باشه یا بیماری هایی مشابهش؟ _نه... لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _چرا، پدر بزرگمون! دکتر: پدر بزرگتون؟ _بله، ما دختر عمو پسر عمو هستیم. دکتر: پس حدس میزنم این حمله قلبی ارثی بوده! _تا چه حد جدّیه؟ دکتر برگه‌های توی دستش رو جمع کرد و گفت: -فعلا خیلی کم، ولی ممکنه شدت بگیره! خواستم حرفی بزنم که پرستار وارد اتاق شد و گفت: -دکتر دادخواه؟ بیمار اتاق ۱۱۴ به هوش اومدند. دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -همسرتون به هوش اومدند، میتونید برید ببینیدشون! سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق هدیه آهسته قدم برداشتم. تقّی به در اتاق زدم که نگاهم به نگاه هدیه گره خورد. هدیه: بیا تو! لبخندی زدم و وارد اتاق شدم، کنار تخت هدیه نشستم و به چشمانش خیره شدم. هدیه: چم شده؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _دکتر گفت این خانمتون خیلی به خودش فشار آورده و خسته شده، باید یکم استراحت کنه تا خوب خوب بشه! فاطمه خنده‌ای کرد و گفت: -مگه من بچه‌ام که اینطوری باهام حرف میزنی؟ دست هدیه رو گرفتم و گفتم: _میدونی چقدر نگرانم کردی؟ هدیه لبخندی زد و گفت: -چقدر؟ آهسته گفتم: _خیلی زیاد! هدیه: رفته بودم با فاطمه لباس بخریم برای این کوچولو، داشتیم از پاساژ می‌اومدیم بیرون که... حرف هدیه رو قطع کردم و گفتم: _دیگه فکرش رو نکن. هدیه: فاطمه کجاست؟ _توی راهرو بیمارستان بود، حتما رفته داخل محوطه! هدیه: طفلکی حتما نگرانم شده! _میخوای صداش کنم ببینیش؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_81 🧡 🎻 _میخوای صداش کنم ببینیش؟ هدیه: نه، حوصله غر زدناشو ندارم. لبخندی زدم و کنار پنجره اتاق ایستادم، پرده رو کشیدم که هدیه گفت: -محمد؟ _جانم؟ بعد از لحظه‌ای مکث هدیه ادامه داد: -دکتر بهت چی گفت؟ برگشتم و به صورتش خیره شدم که پرستار وارد اتاق شد. پرستار رو به من گفت: _آقای دکتر دادخواه کارتون دارند. کنار تخت هدیه ایستادم و رو به هدیه گفتم: _زود برمی‌گردم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق دکتر حرکت کردم. تقّی به در اتاق دکتر زدم و وارد اتاق شدم. دکتر: بفرمایین بنشینین. روی صندلی های کنار اتاق نشستم و گفتم: _کارم داشتین؟ دکتر چند قدمی به سمت پنجره اتاق برداشت و گفت: -همسر شما مرخصه! با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم: _مطمئنید که... دکتر حرفم رو قطع کرد و گفت: -همونطور که گفتم هنوز خطری نیست، فقط سعی کنید همسرتون زیاد دچار هیجان نشن و بتونن خودشون رو کنترل کنند. برگه مرخص شدن رو از روی میز دکتر برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق هدیه قدم برداشتم و وارد اتاق شدم. هدیه: دکتر چی گفت؟ _هیچی، گفت میتونم ببرمت خونه! هدیه: نگفت برای چی... حرف هدیه رو قطع کردم و گفتم: _گفتم بهت که، به خاطر خستگی زیاد بود. هدیه نگاهش رو به زمین انداخت، چیزی نگفت اما مطمئن بودم که باور نکرده بود. ‹هدیه⁦👇🏻⁩› لباس سبز رنگم رو جلوی خودم گرفتم و به آینه روبروم نگاه کردم. محمد: حاضر شدی؟ به سمت محمد چرخیدم و گفتم: _این لباسم بهم میاد؟ محمد لحظه‌ای بهم نگاه کرد و گفت: -آره خیلی قشنگه، فقط زودتر آماده شو که بریم. لبخندی زدم و لباسم رو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم. محمد به سمت مدیریت هتل رفت و کلید اتاق رو موقت تحویل داد. محمد دستم رو گرفت و کمک کرد تا از پله های ورودی هتل پایین برم. از همینجا گنبد حرم امام رضا علیه السلام معلوم بود و دلم هر لحظه هوایی تر می‌شد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_82 🧡 🎻 دستم را دور بازوی محمد حلقه زدم و کنارش ایستادم. وارد صحن حرم شدیم که محمد گفت: -تو برو زیارت کن، وقتی زیارت کردی برگرد همینجا! سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _من زود میام، منتظرم نذاری! محمد: باشه. به سمت ضریح حرکت کردم، جمعیت انبوهی گرد ضریح بودند. از کنار جمعیت گذر کردم و خودم رو به ضریح رسوندم. سهم من از ضریح فقط به اندازه یک دست کشیدن بود و انبوه جمعیت اجازه ایستادن نمی‌داد. از ضریح کمی فاصله گرفتم و به دور از جمعیت ایستادم. اشک داخل چشمانم حلقه زده بود. مُهر را روی زمین گذاشتم و دو رکعت نماز زیارت را خواندم. بعد از نماز خواستم برگردم که دلم به اینجا گره کرد. نمی‌خواستم به این زودی اینجارو ترک کنم و حسرتش رو در دلم بذارم. هنوز فقط پونزده دقیقه از رفتنم می‌گذرد. به خیال اینکه حالا حالا ها وقت دارم کتاب زیارتنامه امام رضا علیه السلام رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. گریه‌هایم مدام صدایم را قطع می‌کرد، کلی خواسته داشتم که اینجا از خدا می‌خواستم. زیارتنامه را روی زمین گذاشتم و زانو هایم را بغل کردم. سرم را روی دستانم گذاشتم و اشک‌هایم را رها کردم. مدت زیادی داشتم درد و دل می‌کردم، با برخورد دستی به دستم سرم رو بلند کردم و به خانم میانسالی که روبرویم ایستاده بود نگاه کردم. خانم: ببخشید خلوتت رو بهم زدم. دستم را به سمت چشمانم بردم و اشک هایم را پاک کردم. _نه، اشکالی نداره! دستم را گرفت و پارچه نازک و سبز رنگی داخل دستم گذاشت. خانم: این تبرّکیه، بذار همیشه پیشت باشه، برا منم دعا کن. _خیلی ممنون، چشم دعاتون می‌کنم، به شرطی که شما هم من رو دعا کنید. خانمه لبخندی زد و گفت: -باشه! خم شد و بوسه‌ای روی سرم گذاشت و خیلی زود از پیش چشمانم محو شد. نگاهم را چرخاندم که روی ساعت بزرگ قفل شد. یک ساعت از رفتنم می‌گذشت. سریع گوشیم رو روشن کردم، پنج تماس از دست رفته از محمدرضا! سریع شماره محمدرضا رو گرفتم و بهش زنگ زدم. (مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد..) تماس رو قطع کردم و از روی فرش وسط صحن بلند شدم. کفش‌هام رو پام کردم و به سمت همون صحنی که قرار بود بعد از زیارت اونجا باشم رفتم. کمی نگاهم را چرخاندم که جایی که با محمد قرار گذاشته بودم پیدا کردم. کنار سنگ های ورودی صحن ایستادم اما خبری از محمد نبود. دوباره شماره‌اش رو گرفتم که باز همان جواب قبلی رو بهم دادم. گوشی را در دستم فشردم و به دور و برم نگاه کردم. محمد رو نمی‌تونستم ببینم، روی سنگ های کنار باغچه نشستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_83 🧡 🎻 هوا سرد بود و بدون محمد تحملش برام سخت بود. ساعت طرفای سه و نیم بامداد بود، سرم رو میان دستانم گذاشتم. نیم ساعتی همونجا منتظر موندم که خبری از محمد نشد. بی‌معطلی روی پاهام ایستادم و از این صحن به صحن دیگری رفتم. اینجا هم مثل باقی صحن ها شلوغ بود و پیدا کردن محمد لابه‌لای این جمعیت به طوری غیر ممکن بود. بی‌هدف به جمعیت نگاه کردم. خودم رو لابه‌لای جمعیت انداختم و اینطرف و آنطرف به دنبال محمد گشتم. دوباره شماره‌اش رو گرفتم. (دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد..) گوشیم رو خاموش کردم و با ناراحتی به سمت ورودی صحن رفتم. به در چوبی مانند تکیه دادم و نگاهم را به پرچم روی گنبد امام رضا علیه السلام دوختم. دستانم رو به هم گره زدم، از سرما بدنم داشت می‌لرزید. سرما خواب آلودم کرده بودم، مدام خمیازه می‌کشیدم و پاهایم سست تر می‌شد. چشمانم هر لحظه سنگین تر می‌شد. چشمانم رو بستم که دستی روی شانه‌ام نشست. توان باز کردن چشم‌هایم را نداشتم که صدای محمد داخل گوشم پیچید. محمد: اینجایی هدیه؟ چشمانم رو باز کردم و به لبخند روی لب محمد نگاه کردم. خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: _کجا بودی؟ محمد: داشتم دنبالت می‌گشتم، پاشو برگردیم هتل! _نه، می‌خوام نماز صبح رو توی حرم بخونم. محمد: پاشو بریم هتل موقع نماز دوباره میایم. چشمانم رو مالیدم و گفتم: _نه! محمد: آخه به نظر خیلی خوابت میاد. محمد راست می‌گفت، از خستگی توان راه رفتن هم نداشتم. خواستم بلند بشم که محمد هم کنارم نشست. محمد: یه لحظه فکر کردم جدی جدی گم شدی! سرم را روی شانه محمد گذاشتم و گفتم: _ببخشید، اینقدر سرم گرم شد که نفهمیدم کی یه ساعت گذشت، چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ محمد: شارژم تموم شده، شارژرم هم توی هتل پیش بقیه وسایلامه! با صدای خادم چشمانم رو باز تر کردم. خادم: آقا و خانم، پاشید اینجا جای نشستن نیست. محمد از روی زمین بلند شد و گفت: -چشم الان میریم. محمد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: -بلند شو بریم روی فرش ها بشینیم. دست محمد رو گرفتم و از جام بلند شدم. دستم رو به دست محمد گره زدم و دنبال یه فرش خالی نگاهم رو داخل صحن انداختم. به فرش خالی گوشه صحن اشاره کردم و گفتم: _اونجا جا هست. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_84 🧡 🎻 به فرش خالی گوشه صحن اشاره کردم و گفتم: _اونجا جا هست. روی فرش کنار محمد نشستم و به کاشی های سنتی روی دیوار خیره شدم. محمد: به نظرت اسم بچه‌مون رو چی بذاریم؟ از سؤالش تعجب کردم و گفتم: _نمیدونم، بهش فکر نکرده بودم. محمد: اگه دختر بود من انتخاب کنم اگه پسر بود تو! _الان داری ازم سوال می‌کنی؟ محمد بهم نگاهی کرد و گفت: -نه، دارم دستوری حرف میزنم. چشمام رو ریز کردم و گفتم: _هرچی بود خودم انتخاب می‌کنم، چه پسر چه دختر.! محمد: جدی که نمیگی؟ _اتفاقا خیلی دارم جدی صحبت می‌کنم. محمد روبروم نشست و گفت: -مثلا اسماشونو چی میذاری؟ _اگه پسر بود اسمشو میذارم امیرعلی اگه دختر بود... کمی فکر کردم که اسمی به ذهنم نرسید و گفتم: _تو بگو، اگه دختر بود اسمش رو چی می‌ذاری؟ محمد: مائده! لبخندی زدم و گفتم: _قشنگه! با پخش شدن اذان داخل بلندگو های صحن از روی زمین بلند شدم. _بعد از نماز برمی‌گردم همینجا، دوباره گم نشی! محمد: من یا تو؟ لبخندی زدم و دستی برای محمد تکون دادم و به سمت صحنی که نماز جماعت داخلش بود رفتم. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› پام رو روی پدال گاز گذاشتم و دور زدم به سمت بیمارستان! شماره زن عمو رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -سلام محمدرضا! _سلام زن‌عمو خونه‌اید؟ زن‌عمو: آره چطور؟ _هدیه دردش گرفته، فاطمه خانم بردش بیمارستان، اگه میشه خودتونو برسونید آدرس بیمارستان رو هم براتون پیامک می‌کنم. زن‌عمو: خودت کجایی؟ _من تو راه بیمارستانم، الاناست که برسم. زن‌عمو: باشه منم خودمو می‌رسونم. _فهلا خدانگهدار! منتظر جواب زن‌عمو نموندم و تماس رو قطع کردم. ماشین رو کمی جلوتر از ورودی بیمارستان پارک کردم و خودم وارد بیمارستان شدم. روبروی پذیرش ایستادم و گفتم: _ببخشید خانم مقدم داخل کدوم اتاقند؟ پرستار: طبقه بالا اتاق ۱۸۶! تشکری کردم و از پله ها بالا رفتم، به شماره اتاق ها نگاه کردم و به سمت اتاق هدیه قدم برداشتم. فاطمه به سمتم اومد و گفت: -سلام آقا محمدرضا! _سلام، هدیه داخل اتاقه! فاطمه بله‌ای گفت که خواستم در اتاق رو باز کنم. فاطمه: صبر کنین! _چرا؟ فاطمه: دنبالم بیاین. دنبال فاطمه راهرو رو طی کردم و پشت شیشه اتاقی ایستادم. داخل اتاق چند تا بچه بودند که فاطمه به نوزاد گوشه اتاق اشاره کرد. فاطمه: اون دختر شماست. دستم رو روی شیشه اتاق گذاشتم و به نوزاد خیره شدم. چشمانش بسته بود و جثه کوچکش مرا به خنده وا می‌داشت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_85 🧡 🎻 فاطمه: خیلی شبیه هدیه‌اس، قدمش مبارک. _ممنون، حال هدیه چطوره؟ فاطمه: خوبه. قدم هام رو به سمت اتاق هدیه برداشتم و آرام در را باز کردم. به داخل اتاق قدمی برداشتم که هدیه متوجه حضورم شد و به صورتم نگاه کرد. کنار تختش ایستادم و گفتم: _خوبی؟ هدیه لبخندی زد و گفت: -آره، چقدر دیر اومدی! _سرِکار بودم، همینکه فاطمه زنگ زد خودمو رسوندم، مدام به این فکر می‌کنم که اگه فاطمه الان پیشت نبود باید چیکار می‌کردم؟ هدیه: یعنی خودم انقدر ضعیفم که نمیتونم بیام بیمارستان! _منظورم این نبود، بهتر بود امروز رو خودم پیشت می‌موندم. پرستار با نوزاد در بغلش وارد اتاق شد و دخترمون رو کنار سر هدیه گذاشت. پرستار: تبریک میگم بهتون. هدیه ممنونی گفت و پرستار از اتاق بیرون رفت. به هدیه کمک کردم تا روی تخت بنشینه! دختر رو تو بغلش گرفت و گفت: -یادته گفتی اگه دختر بود اسمش رو می‌ذاری مائده؟ _آره، یادمه! هدیه نگاهی بهم کرد و گفت: -پس اسمش مائده‌اس! لبخندی زدم و گفتم: _بهتر نیست از بزرگترا بخوایم اسمش رو انتخاب کنند؟ هدیه: اونا انتخاب رو گذاشته بودن به عهده من و تو، منم که گفتم هر چی خودت بگی! _مائده، قشنگه، مثل خودت! با صدای در اتاق برگشتم و به زن‌عمو که یه سبد گل و یه جعبه شیرینی توی دستش بود نگاه کردم. زن‌عمو: مهمون نمیخواین؟ _اختیار دارین، بفرمایید داخل! زن‌عمو وارد اتاق شد و بوسه‌ای روی صورت هدیه گذاشت. زن‌عمو: خوبی دخترم؟ هدیه: آره مامان، شما چرا زحمت کشیدی؟ مامان: میخواستی من نیام؟ مهدیار هم پایینه، کلی اصرار کرد تا گذاشتم باهام بیاد. هدیه: اذیت نکنیدش، طفلک این روزا خیلی تنهاس! پوزخندی زدم و گفتم: _مهدیار تنهاس؟ صبح تا شب پیش رفیقاشه، کجا تنهاست؟ دستم رو به سمت هدیه دراز کردم و گفتم: _حالا این دختر خانم خوشگل رو بده بغلم! هدیه مائده رو توی بغلم گذاشت که دستم رو جمع کردم. چقدر دلنشین بود بغل کردنش! دستم رو روی گونه‌اش گذاشتم و گفتم: _عسل بابا چشماتو باز کن ببینم چشماتو! هدیه: خوبه حالا از همین اولی لوسش نکن. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱