eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_86 🧡 🎻 زن‌عمو: بده منم بغلش کنم. با اینکه از بغل کردنش سیر نمی‌شدم به سمت زن‌عمو گرفتمش که زن عمو گفت: _اسمس رو چی گذاشتین؟ هدیه نگاهی به من کرد که گفتم: _مائده! زن‌عمو: اسم قشنگیه، ان‌شاءالله که قدم این کوچولو مبارک باشه! ‹هدیه⁦👇🏻⁩› لباس های مائده رو عوض کردم و روی تخت گذاشتمش. _قند عسل مامانی چطوره؟ مائده با چشمان عسلی رنگش نگاهم می‌کرد و دهانش را باز و بسته می‌کرد. پاهایش را گرفتم و برایش دلقک بازی در آوردم که محمد وارد اتاق شد. محمد: چیکار داری با دخترم؟ نگاهی به محمد کردم و گفتم: _اولا که دخترم نه و دخترمون، دوما به خودمون مربوطه... نگاهم رو به سمت مائده برگردوندم و گفتم: _مگه نه مامانی؟ محمد سریع مائده رو از روی تخت برداشت و از اتاق فرار کرد. _عه محمد؟ محمد از بیرون اتاق گفت: -نوبتیَم که باشه نوبت منه که باهاش بازی کنم. لبخندی زدم و از روی زمین بلند شدم. لباس های مائده رو داخل کمد گذاشتم و به عکسش که روی میز بود‌ نگاه کردم. از اتاق بیرون رفتم و به محمد که روی مبل داشت برای مائده ادا در میاورد نگاه کردم و گفتم: _ولش کن محمد، لوس میشه! محمد: عه، شما که باهاش بازی می‌کنی لوس نمیشه ما که بازی می‌کنیم اَخه؟ کنار محمد نشستم و گفتم: _پیراهنتو اتو زدم، تو اتاقه، برو تنت کن تا مهمونا نیومدند. محمد: حالا وقت هست. _اصلا هم وقت نیست، بلند شو برو لباست رو عوض کن. محمد: نمی‌خوام، می‌خوام با دخترم بازی کنم، تو خودت چرا لباستو عوض نمی‌کنی؟ _از دست تو! از روی مبل بلند شدم که با احساس درد توی قلبم کنترلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم. یک دستم رو روی قلبم گرفتم و دست دیگه‌مو روی مبل انداختم. محمد: چی‌شد؟ مکثی کردم و گفتم: _یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. محمد: حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _آره! از روی زمین بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم. وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_87 🧡 🎻 وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و به قاب عکس های روی تخت خیره شدم. آهسته به سمت تخت رفتم و کنار عکس ها نشستم. چندی عکس از روی تخت برداشتم و نگاهشان کردم. من و محمد داخل باغ! من و محمد داخل خونه! من و محمد بالای کوه، نگاهم به عکس آخری گره خورد. من و محمد و مائده شب به دنیا اومدن مائده، داخل خونه! باقی عکس هارو زمین گذاشتم و این عکس رو در دستم گرفتم. این عکس با دلم بازی بازی می‌کرد. سرم گیج رفت که دستم رو به تخت تکیه دادم. روی زمین نشستم و از لبه تخت گرفتم. قلبم دوباره درد گرفت، آرام محمد را صدا زدم: _محمد! صدام رو بلند کردم و به حالت فریاد مانندی گفتم: _محمد جان داخل دستانم نبود، اینبار آهسته تر از بار اول محمد را صدا زدم که همه جا تاریک شد. چشمانم رو باز کردم، نوری که بالای سرم روشن بود اذیتم می‌کرد. چشمانم که باز تر شد مرد و زنی سفید پوش رو دیدم. لب هاشون رو تکون می‌دادند، انگار داشتند حرف می‌زدند اما من چیزی نمی‌شنیدم. ناگهان حجم سنگینی از صداها پرده گوشم را لرزاند. دکتر: خانم صدامو می‌شنوی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و نگاهم رو به در اتاق دوختم. دکتر و پرستار که از اتاق بیرون رفتند محمد وارد اتاق شد. سعی کردم روی تخت بنشینم که محمد مانع شد و گفت: -نمیخواد بشینی! _مائده کجاست؟ محمد: پیش مامانته، حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _محمد! محمد نگاهی بهم کرد و گفت: -جانم؟ در حالی‌که اشک داخل چشمانم حلقه زده بود گفتم: _من چم شده؟ محمد سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت. این سکوت محمد من رو نگران تر می‌کرد. نگاهم رو لحظه‌ای روی صورتش نگه داشتم که گفت: -قلبت ضعیفه هدیه، هر لحظه ممکنه که... با بالا آوردن دستم حرفش رو قطع کردم. _مائده رو بیار، می‌خوام ببینمش! محمد نگاهی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت. لحظه‌ای بعد با مائده وارد اتاق شد، مائده رو کنارم گذاشت و خودش عقل تر ایستاد. دستم رو به سمت مائده گرفتم که با دست کوچکش انگشتم رو گرفت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_88 🧡 🎻 لبخندی زدم و گفتم: _مائده جان چطوره؟ مائده خندید، انگار می‌فهمید چی میگم. _میخندی مامانی؟ مامان بزرگ رو که اذیت نکردی؟ مائده دستانش رو بالا می‌برد و لحظه‌ای بعد پایین می‌آورد. چشمانش رو ریز می‌کرد و زبونش رو تکون می‌داد. دستش رو روی گونه‌ام گذاشتم و خیره چشمان بازش شدم. دستش از روی گونه‌ام لیز خورد و روی دستم آمد. بوسه‌ای روی دستش گذاشتم که محمد گفت: -خوب میشی، مطمئنم! به محمد نگاهی کردم و گفتم: _کی مرخص میشم؟ محمد از جایش بلند شد و به سمتم اومد. محمد: یا امشب، یا فردا صبح، دکتر گفته باید حواسم بهت باشه کارای سنگین نکنی، یه چند روز استراحت هم برات خوبه! _دلت خوشه، اگه من استراحت کنم کارای خونه رو کی انجام میده؟ محمد کنار تختم نشست، دست های مائده رو توی دستش گرفت و گفت: -مگه آقای خونه فلجه؟ خودم هستم. نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: _این روزا خیلی اذیتت کردم، به خاطرم حتی نتونستی یه چند ساعت خوب بخوابی! قطره اشکی از چشمم روانه شد که محمد اشکم رو پاک کرد و گفت: -فراموشش کن، بالاخره منم ممکنه خدایی نکرده یه روزی مریض بشم، اون موقع تو میتونی کارای الانمو جبران کنی! دستم رو روی شونه محمد گذاشتم و آهسته گفتم: _خسته‌ای؟ محمد: آره، ولی نه اونقدری که نتونم اذیتت کنم. هنوز حرفش تموم نشده بود که شروع کرد به قلقلک دادنم. از شدت خنده داشتم به خودم می‌پیچیدم و به محمد التماس می‌کردم که ولم کنه! محمد دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: -حالا تو چی؟ خسته‌ شدی؟ چشمانم رو بستم و لبخندی زدم که دست کوچک مائده رو روی صورتم حس کردم. دستش را گرفتم و چشمانم رو باز کردم. محمد: یعنی کی بهم میگه بابا؟ منم بخندم و یه ماچ محکم از لپش بگیرم؟ _اول باید مامان رو یاد بگیره! محمد: مابا چطوره؟ از حرف محمد خنده‌ای کردم و گفتم: _دلم می‌خواد وقتی داره روی دو تا پاش راه می‌ره بهش بخندم و محکم بغلش کنم، مائده دوست داشتنیم. با صدای مهدیار به در اتاق نگاه کردم. مهدیار: میبینم خانم و آقا باهم دارن حرفای عاشقانه میزنن! لبخندی زدم که مهدیار روی صندلی داخل اتاق نشست. مهدیار: خواهر دیوونه ما چطوره؟ _از مرحمت برادر دیوونه‌ ترش بد نیست. مهدیار کمپوتی برداشت و گفت: -این مائده کوچولو گرفتی پیش خودت، گرمش شد خب! _گرمشم بشه نمیدمش تو بغلش کنی، میدمش دست باباش. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_89 🧡 🎻 مهدیار رو به محمد گفت: -آقا محمد شما بگو، من حرفی زدم؟ من چیزی گفتم؟ محمد شونه هاشو بالا انداخت که گفتم: _لوس نشو، بیا بغلش کن. مهدیار مثل بچه ندیده ها دوید به سمتم و مائده رو از دستم گرفت. _یواش، بچه‌ست! مهدیار: حواسم هست. از گریه های مائده خسته شدم و گفتم: _مامانو اذیت می‌کنی؟ مائده مدام گریه می‌کرد، شیشه شیرش رو از داخل کیفم در آوردم و بهش دادم. به محض خوردن شیرش آروم شد. به محمد که اون طرف تر پای منقل کباب نشسته بود نگاهی کردم و گفتم: _بعضی وقتا مائده خیلی عصبیم می‌کنه! محمد مکثی کرد و گفت: -همین بچه شیرینه دیگه! ابروهامو بالا انداختم و گفتم: _اینکه عصبیم می‌کنه شیرینه؟ محمد نگاهش رو برگردوند و روی صورتم نگه داشت. محمد: اینکه گریه می‌کنه شیرینه، میگن بچه ای که گریه نکنه معلومه خیلی مظلومه! به مائده نگاه کردم و گفتم: _پس ببین این چه شیطونی میشه! محمد با چند سیخ جوجه به سمتمون اومد و جوجه کباب هارو داخل نکن گذاشت. روبروم روی زیر انداز نشست و بهم خیره شد. محمد: دیدی کجا آوردمت؟ به چمن و ها و سنگ ریزه های دور و برمون نگاه کردم و گفتم: _جای قشنگیه، تو اینهمه جارو از کجا میشناسی! محمد: دیگه دیگه. لبخند مرموزی زدم و گفتم: _راستشو بگو، با کی می‌اومدی اینجا؟ محمد سرش رو بلند کرد و گفت: -هدیه؟ اگه شوخی بود اصلا خوشم نیومد. _شوخی نکردم، دارم جدی می‌پرسم. محمد: خودم تنهایی می‌اومدم. لبخندی زدم و بعد از لحظه‌ای مکث گفتم: _یادته یه دفعه منو بردی بالای یه کوهی؟ بعد از تایید محمد ادامه دادم و گفتم: _بعد مجبورم کردی بلند داد بزنم که دوسِت دارم. محمد خنده‌ای کرد و گفت: -یادم ننداز! از خنده های محمد حرصم گرفت که گفتم: _منم بهت گفتم که تلافی می‌کنم. محمد سوالی نگاهم کرد که گفتم: _یالا بلند داد بزن که دوسَم داری! محمد به آدمایی که اطرافمون نشسته بودند گفت: -الان؟ _نه پس وقتی رفتیم خونه، الان دیگه! محمد: نامردی نکن هدیه، اونجا هیچکی نبود، اینجا پر آدمه! _یا کاری که گفتم رو انجام بده، یا دیگه باهات حرف نمی‌زنم. محمد:هدیه،کوتاه بیا! جوابش رو ندادم و تکه ای از کباب رو داخل دهنم گذاشتم. محمد: هدیه؟ لااقل بذار وقت رفتن که دیگه من با مردم چشم تو چشم نشم که! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_90 🧡 🎻 محمد: هدیه؟ لااقل بذار وقت رفتن که دیگه من با مردم چشم تو چشم نشم که! به چهره مظلوم محمد نگاهی کردم که دلم برای سوخت. _یه گزینه دومی هم وجود داره! محمد: چی؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _سرتو بیار جلو. محمد تعجب کرد که گفتم: _سرتو بیار جلو دیگه! محمد سرشو جلو آورد و خبی گفت. _حالا بگو! محمد لبخندی زد و گفت: -دوسِت دارم‌♥️⁩ چشمکی زدم و گفتم: _چقدر؟ محمد مکثی کرد و گفت: -قد یه دنیا! خواستم چیزی بگم که صدای گریه های مائده مانع شد. مائده رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم تا آروم بشه! بعد از لحظه‌ای مائده چشمانش رو بست و خوابید. آروم پایین گذاشتمش و به محمد که داشت کبابارو می‌خورد نگاه کردم. _تک خوری کردی؟ محمد: داشتم ضعف می‌کردم. بعد از گذشت نیم ساعت اکثر کسایی که اینجا بودند رفتند و خلوت شد. کنار محمد روی سنگ‌ریزه ها ایستادم. به آتیشی که جلومون روشن بود نگاهی کردم و گفتم: _این آتیش تورو یاد چی می‌ذاره؟ محمد لبخندی زد و گفت: -چهار سال پیش، کنار دریا، یه لحظه کنار آتیش همدیگه رو دیدیم. به محمد نگاهی کردم و گفتم: _تو سریع سرتو انداختی پایین و به دریا خیره شدی، ولی من از بس هول شده بودم هنوز داشتم نگاهت می‌کردم. بعد از نشستن محمد من هم کنارش نشستم و دستم رو به سمت آتیشی که محمد روشن کرده بود گرفتم. محمد: اون سالا بهت میگفتن خرخون، از بس درس می‌خوندی! با این حرف محمد خنده‌ای کردم و گفتم: _آره، یادش بخیر! لحظه‌ای بینمون سکوت حاکم بود که گفتم: _تا حالا به نبودن فکر کردی؟ محمد: به نبودن تو کجا؟ _به نبودن تو همه جا، به نبودن توی این دنیا! محمد مکثی کرد و گفت: -نه! _ولی من فکر کردم. محمد: به اینکه یه روز نباشی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_91 🧡 🎻 به محمد نگاهی کردم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم. محمد: اون روز منم نیستم، یعنی نباید باشم. لبخندی زدم و گفتم: _چرا؟ محمد: چرا باید جایی که تو نیستی من باشم؟ _اولین باری که به نبودن فکر کردم، برمی‌گرده به هشت سال پیش، شاید با خودت بگی اون موقع که چیزی حالیم نمی‌شد، آره حالیم نمی‌شد، ولی انقدر بهش فکر کردم که کم مونده بود دیوونه بشم، هر وقت می‌رفتم روی تخت خواب، مدام این فکرا توی ذهنم رژه می‌رفت، دومین بارشم فردای مرخص شدنم از بیمارستان بود. با تموم شدن حرفم سنگینی نگاه محمد رو حس کردم. محمد: دیگه بهش فکر نکن، کلافه‌ات می‌کنه! _آرومم کرد، من دیگه از این دنیا چیزی نمی‌خوام. محمد: حتی منو؟ با لبخند به محمد نگاه کردم و گفتم: _تو رو دارم، مائده رو دارم، خونواده مو دارم، همه رو دارم. محمد: شوخی می‌کنی مگه نه؟ _نه، دارم مثل اون روز که قفل قلبم رو باز کردم و همه احساساتمو نسبت بهت گفتم، حرفای الانم رو هم بهت میگم. لحظه‌ای مکث کردم و ادامه دادم: _از زندگی نا امید نیستم ولی می‌خوام بدونی از مرگ نمی‌ترسم، مرگ پُلیه که منو به یه زندگی دیگه می‌بره! محمد اشک های جمع شده داخل چشمانش رو پاک کرد و گفت: -بسه، بیشتر از این نمی‌خوام چیزی بدونم، من میرم ببینم مائده بیدار شده یا نه! محمد از جاش بلند شد که گفتم: _محمد؟ برگشت و گفت: _جانم؟ جانمش داخل ذهنم طنین شد، صدای نفس هامو می‌شنیدم. دوباره یاد اون خاطره کنار دریا افتادم. چشم فاطمه رو دور دیدم که به محمد خیره شدم. جایی ایستاده بود که آب به زیر کفش‌هاش می‌رسید. بادی که می‌وزید پیراهن محمد رو تکون می‌داد. صدای امواج دریا برایم لذت بخش بود، می‌دانستم که محمد هم به همین صدا گوش می‌داد. محمد برگشت که نگاهم به نگاهش گره خورد. با صدای محمد به خودم اومدم. محمد: هدیه؟ چیزی می‌خواستی بهم بگی؟ _آره! محمد مکثی کرد و گفت: -چی؟ _دوسِت دارم! محمد جلو اومد، بوسه‌ای روی چادرم گذاشت و به سمت مائده رفت. لبخندی زدم و چادرم رو محکم داخل دستم گرفتم. انگار با رفتن محمد آتیش گرماشو از دست داده بود. دستم را پایین بردم و مشتی سنگ‌ریزه داخل دستم گرفتم. مشتم را باز کردم که سنگ‌ریزه ها مثل خاک از لابه‌لای انگشتانم به پایین ریختند. محمد: هدیه؟ بیا مائده آروم نمیشه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_92 🧡 🎻 از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم. _سردش شده! محمد: دیگه داره دیر میشه، وسایلارو جمع می‌کنم، تو ام مائده رو ببر سوار ماشین کن. سرم رو تکون دادم و مائده رو بغل کردم. در عقب ماشین رو باز کردم و مائده رو توی جای مخصوصش گذاشتم و خودم جلو نشستم. ساعت یازده و نیم بود. محمد وسایل رو داخل صندوق عقب گذاشت و بعد از چند ثانیه پشت فرمون نشست. با روشن شدن ماشین به سمت خونه حرکت کردیم. به جدول خیره شده بودم که محمد گفت: -حامد با نازنین خانم رفتن مشهد! با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم: _کی؟ محمد: امروز غروب! _چرا خودش بهم نگفت. محمد: نمی‌تونست که به تک تکمون زنگ بزنه بگه من رفتم مشهد، زنگ زده بودم احوالش رو بپرسم، گفت ایستگاه راه آهنم دارم با خانمم میرم مشهد! _بهش گفتی سوغاتی یادش نره؟ محمد نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: -بله، روی این نکته خیلی تأکید کردم، اونم گفت براتون یه جا کلیدی میارم. _امان از دست شما دو تا! محمد از آینه به مائده که خواب بود نگاهی کرد و گفت: -این بچه سرما نخورده باشه! _نترس، از من و تو حالش بهتره. محمد: شما که دست به خیرتون پرکاره، چرا برای این مهدیار آستین بالا نمی‌زنین؟ _اون زن بگیر نیست، به قول خودش میخواد توی همون خونه پیش مامان بابا بمونه! محمد: بذار یه بار عاشق بشه، پیله می‌کنه برید خواستگاری، ببین کی گفتم. _نه بابا، طفلک مهدیار به فکر همه هست الا خودش! با صدای مائده بهش نگاه کردم که دیدم چشماش بازه! _بیدار شدی مامانی؟ مائده در جواب حرفم فقط دستانش رو بالا و پایین کرد. محمد: رسیدیم! ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› مائده رو توی بغلم گرفتم و وارد داروخونه شدم. رو به خانم پشت میز گفتم: _یه قوطی شیر خشک می‌خواستم، با دو بسته پوشک! به ساعت نگاه کردم2:30! خانم: بفرمایید آقا! پولشون رو حساب کردم و از داروخونه بیرون رفتم. به سوپر مارکت کنار داروخونه نگاهی کردم و رو به مائده گفتم: _بریم خوراکی بخریم؟ مائده با تعجب فقط به دور و برش نگاه می‌کرد. _بریم پس! وارد سوپرمارکت شدم و به قفسه خوراکی ها نگاه کردم. یه بسته شکلات و چند تا مواد غذایی خریدم و از سوپر مارکت بیرون رفتم. خریدارو کنار مائده گذاشتم و در عقب ماشین رو بستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_93 🧡 🎻 خریدارو کنار مائده گذاشتم و در عقب رو بستم. پشت فرمون نشستم که گوشیم زنگ خورد. به صفحه گوشی نگاه کردم که دیدم حامده، جواب دادم: _سلام حامد جان! حامد: سلام، خوبی سلامتی؟ _شکر، شما چطوری؟ حامد: منم خوبم! _خانمت چطوره؟ حامد: خانمم هم خوبه، کجایی؟ _تو ماشین چطور؟ حامد: میخواستم با هدیه صحبت کنم، به خودش که زنگ زدم جواب نداد. _حتما دوباره حواسش پرته گوشی رو گذاشته رو بی‌صدا، شما کجایی؟ حامد: هتل، تو ماشین چیکار می‌کنی؟ _با خواهر زاده تون اومدیم خرید! حامد: عه مائده اونجاست؟ چطوری دایی؟ به مائده که اصلا حواسش به ما نبود نگاهی کردم و گفتم: _هنوز حرف زدن بلد نیست جواب دایی شو بده! حامد: خیلی خب، رفتی خونه بهم زنگ بزن. _باشه، مارو هم دعا کن. حامد: چشم حتما، کاری نداری؟ _نه خدانگهدار! حامد: خداحافظ! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی داشبورد گذاشتم. از تو آینه به مائده نگاه کردم و گفتم: _بریم که الان مامانی کلی دعوامون می‌کنه. ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم. وارد پارکینگ شدم و ماشین رو خاموش کردم. خریدارو توی یه دستم گرفتم و مائده رو بغل کردم. خریدارو زمین گذاشتم و کلید رو داخل قفل انداختم. با باز شدن در وارد خونه شدم، در رو پشت سرم بستم گفتم: _هدیه، ما اومدیم. مائده رو روی مبل گذاشتم و تقّی به در اتاق زدم. _هدیه؟ با نشنیدن جواب گفتم: _حامد زنگ زده بود، گفت میخواد با تو حرف بزنه، گفتم رسیدم خونه بهت زنگ میزنم، گفت خیلی دعامون می‌کنه! ‌ با نشنیدن حتی یک صدا از داخل اتاق دوباره ضربه ای به در اتاق زدم و گفتم: _هدیه؟ اونجایی؟ لحظه‌ای صبر کردم و در اتاق رو باز کردم. چند قدمی جلو رفتم و کل اتاق رو نگاه کردم. خبری از هدیه نبود، گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره شو گرفتم. _زنگ بزنیم ببینیم مامانی کجاست! روی دکمه تماس زدم که صدای زنگ گوشیش از روی اوپن اومد. به سمت اوپن رفتم و به صفحه گوشیش نگاه کردم. دنیام⁦♥️⁩.! لبخندی زدم و گوشیش رو توی دستم گرفتم. خواستم نگاهم رو به سمت مائده بگیرم که نگاهم به هدیه که روی کاشی های آشپزخونه افتاده بود دوخته شد. لبخند روی لبم خشک شد. سریع وارد آشپزخونه شدم و بازوی هدیه رو تکون دادم. _هدیه؟ هدیه؟ بدنش سست شده بود، اینبار بلند تر صداش زدم. _هدیه؟ حالت خوبه؟ از بازو هاش گرفتم و بلندش کردم، به دیوار آشپزخونه تکیه دادمش! دستش رو توی دستم گرفتم، بدنش مثل یخ سرد بود. _هدیه؟ چشماتو باز کن من اومدم. اشک داخل چشمانم حلقه زد چند تا سیلی آروم به صورتش زدم اما فایده‌ای نداشت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_94 🧡 🎻 با بغض توی گلوم گفتم: _هدیه داری شوخی می‌کنی مگه نه؟ منم محمدرضا، بیدار شو هدیه! با شنیدن صدای گریه های مائده بغض توی گلوم ترکید و اشک‌هام یکی پس از دیگری از چشمام جاری شد. بازو های هدیه رو سفت گرفتم. _هدیه بلند شو، هدیه منم، منم محمد! پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و فریاد زدم: _هدیه، تو بهم قول داده بودی، گفتی که می‌مونی... ناگهان چشمانم سیاهی رفت و همه جا تاریک شد. دسته گل رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم. وارد بهشت زهرا شدم و به سمت قبر هدیه قدم برداشتم. بالای قبرش نشستم و دسته گل رو روی قبرش گذاشتم، اسمش رو خوندم. هدیه مقدم! نگاهم رو پایین انداختم و به دور و برم نگاه کردم. _تو ولم کردی هدیه، ولی من حالا حالاها ولت نمی‌کنم. در بطری آب رو باز کردم و سنگ قبرش رو خیس کردم. _نمیدونی توی این چهل روز چی بهم گذشته، چهره بی‌جونت هنوز توی ذهنمه! بغض گلوم رو گرفت، دستم رو روی سنگ قبرش گذاشتم و ادامه دادم: _چطور تونستی انقدر زود تنهام بذاری؟ نیستی که بهت بگم چقدر دوسِت دارم. اشک توی چشمانم رو پاک کردم و گفتم: _اصلا من به جهنم، چطور تونستی اون طفل معصوم رو تنها بذاری؟ این دنیا بدون تو برام مثل جهنمه، جهنمی که باد داره آتیششو میزنه توی صورتم! هدیه؟ ای‌کاش بودی! بغضم ترکید، لبم رو گاز گرفتم تا کشی صدای گریه هامو نشنوه! با صدای زنگ گوشیم، به صفحه گوشیم نگاه کردم. حامد بود، اشک هام رو پاک کردم و بعد از لحظه‌ای جواب دادم: _جانم؟ حامد: کجایی محمدرضا؟ مکثی کردم و گفتم: _بیرون، چیکارم داری؟ حامد: چرا نمیای مراسم؟ زشته صاحب مجلس توی مجلسش نباشه! _حتی حوصله خودم رو هم ندارم، چه برسه مجلس چهلم. حامد: هرچی نباشه این کسایی که اینجان به خاطر تو اومدند. _مائده کجاست؟ حامد: پیش نازنین توی زنونه‌ست، خیالت جمع حواسمون بهش هست. _نذار بچه‌ها اذیتش کنند، طاقت شنیدن گریه هاشو ندارم. حامد: چرا صدات می‌لرزه؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _چیزی نیست. حامد: گریه کردی؟ _آره! حامد: میای دیگه؟ _میام، کاری نداری؟ حامد: نه فقط زود بیا، خداحافظ! تماس رو قطع کردم و از روی زمین بلند شدم. فاتحه‌ای خوندم و سوار ماشینم شدم، به سمت حسینه راه افتادم. کنار ورودی حسینیه ماشینم رو پاک کردم و وارد حیاط حسینیه شدم. در شبستان رو باز کردم و وارد شبستان شدم. به حامد نگاهی کردم و کنارش نشستم. حامد: خوبی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم که حاج علی از اونطرف حسینیه گفت: -خدا بیامرزه همسرتو آقا محمد! لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _خدا اموات شمارو هم بیامرزه حاجی. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_95 🧡 🎻 حاج علی: می‌دونم غم بزرگی دیدی، ماهم از این اتفاق ناگوار غمگینیم، ان‌شاءالله خدا همسرتو با اولیاء خودش مشهور کنه، یه خواسته‌ای ازت داشتم محمد! به حاج علی نگاهی کردم و گفتم: _شما باید دستور بدین. حاج علی: راستش، خوب نیست بیشتر از چهل روز رخت سیاه توی تن تو و بقیه باشه، برادرا زحمت کشیدند یه پیراهن سفید تهیه کردند که شما همینجا جلوی ما این پیراهن سیاه رو عوض کنی! مکثی کردم و گفتم: _حاج‌علی، شما و بقیه روی سر ما جا دارین، از اینکه اینجا هم جمع شدید ممنونم، ان‌شاءالله توی شادی هاتون جبران کنم، بقیه اگه بخوان میتونن پیراهن سیاهشونو عوض کنند، اتفاقا خوشحالم می‌کنند ولی من...من نه، من هنوز داغدارم! حاج‌علی: دیگه کار رو به اصرار نکشون آقامحمد، پیراهن سیاه مکروهه! حامد بازوم رو گرفت و آروم گفت: -محمد، پیراهنتو عوض کن، روی حاج‌علی رو زمین ننداز! لحظه‌ای سرم رو پایین انداختم و بعد به حاج‌علی نگاه کردم. روی پاهام ایستادم که حاج‌علی گفت: -شادی روح مرحومه تازه از دست رفته صلوات! حاج‌علی به سمتم اومد و اولین دکمه پیراهنم رو باز کرد. حاج‌علی: ان‌شاءالله این آخرین غمت باشه! پیراهن سفید رو از دست حاج‌علی گرفتم و تنم کردم. دکمه‌های پیراهن رو بستم که حاج‌علی عقب رفت و گفت: -خدا بیامرزتش! بعد از خداحافظی کردن با کسانی که داشتند می‌رفتند داخل حیاط حسینیه نشستم. به دختری که داشت می‌رفت به سمت زنونه نگاهی کردم و گفتم: _دختر خانم؟ خاله نازنین رو میشناسی؟ دختره: بله! _برو بهش بگو آقا محمد می‌گه مائده رو بیار ببینم. دختره چشمی گفت و وارد زنونه شد. بعد از چند دقیقه نازنین خانم با مائده وارد حیاط شد. مائده رو از دستش گرفتم و گفتم: _شرمنده، شمارو هم تو زحمت انداختیم. نازنین: چه زحمتی؟ شما و هدیه گردن من حق دارین! _مائده که اذیتتون نکرد؟ نازنین: نه، خیلی دختر آرومیه، بهتون تسلیت میگم. _ممنونم! به مائده نگاهی کردم و گفتم: _دلت برام تنگ شده بود یا نه؟ بعد از رفتن نازنین خانم وارد آشپزخونه شدم و کنار حامد نشستم. وارد اتاقم شدم و کمد لباس هامو باز کردم. پیراهن سبزم رو برداشتم و از داخل کمد بیرون آوردمش! با دیدن چین و چروک هاش یاد هدیه افتادم. همیشه هدیه پیراهنامو اتو می‌زد. پیراهن رو نزدیک صورتم آوردم، هنوز بوی عطر هدیه رو می‌داد. پیراهن سبزم رو تنم کردم که احساس کردم پشت پیراهنم خیس شد. برگشتم و به هدیه که داشت به پیراهنم با ادکلنش عطر می‌زد نگاه کردم. پیراهنم رو سریع کشیدم عقب و گفتم: _چیکار می‌کنی؟ هدیه: دارم عطر میزنم تا خوشبو بشه! به ادکلن توی دستش نگاهی کردم و گفتم: _با عطر زنونه؟ هدیه: آره مگه چشه؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_96 🧡 🎻 هدیه: آره مگه چشه؟ لبم رو آویزون کردم و پیراهنم رو از تنم در آوردم. هدیه: چرا پیراهنتو در آوردی؟ به هدیه نگاهی کردم و گفتم: _یعنی خودت نمی‌دونی؟ پیراهن سفیدم رو برداشتم که هدیه گفت: -پیراهن سبزت قشنگ تره، اونو بپوش! _می‌خواستم بپوشم ولی شما نذاشتی؟ هدیه کلافه گفت: -مگه چیکار کردم؟ _دارم میرم اداره، آدمای اونجا هم ماشالا خیلی زرنگند، یه بو بکشن می‌فهمند پیراهنم بوی عطر زنونه میده! هدیه: خب بذار بفهمند. _هدیه؟ خوب نیست. هدیه دست به سینه روی صندلی نشست و گفت: -چون عطر خودمو زدم اینطوری می‌کنی! با دیدن ابرو های در هَمِش خنده‌ام گرفت که گفتم: _حالا چرا اخم می‌کنی؟ این پیراهنم هم قشنگه. هدیه نگاهش رو به دیوار دوخت که جلوش زانو زدم و گفتم: _ناراحت شدی؟ هدیه جوابی بهم نداد که بعد از کمی مکث گفتم: _چیکار کنم ناراحت نباشی؟ هدیه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: -برو پیراهن سبزتو بپوش! به پیراهن سبزم که توی کمد افتاده بود نگاه کردم و گفتم: _از دست تو. بلند شدم و پیراهنم رو از داخل کمد برداشتم، پیراهنم رو تنم کردم که هدیه جلوم ظاهر شد. هدیه: حالا که پوشیدی بذار قشنگ خوش‌بوت کنم. چند تا پیس ادکلن هم به جلوی پیراهنم زد. صورتشو جلو آورد، پیراهنم رو بویید و گفت: -چه عطر خوشبویی! صورتشو عقب برد و یکی یکی دکمه های پیراهنم رو بست. یقه پیراهنم رو درست کرد و گفت: -یه وقت به دخترایی که برا تیپت می‌میرن محل ندی ها! لبخندی از سر خجالت زدم و گفتم: _از این خبرا نیست خانمم، اجازه میدی برم؟ هدیه کنار رفت و گفت: -بفرمایید آقا! بغض به گلوم چنگ زده بود، پیراهن رو به صورتم چسبوندم که بغضم ترکید. پیراهن صدای گریه هامو خفه می‌کرد. پیراهن رو از صورتم دور کردم و مشتی به تخت زدم. _هدیه! به پنجره نگاهی کردم و فریاد زدم: _چرا رفتی بی‌معرفت؟ به تخت تکیه دادم و زانو هامو بغل کردم. سرم رو روی دستم گذاشتم و گفتم: _مگه نمی‌دونستی نفَسم به نفَسِت بنده؟ تو حالت خواب و بیداری بودم که با صدای در اتاق هوشیار شدم. مامان: محمدرضا؟ اونجایی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_97 🧡 🎻 با صدای ملایمی گفتم: _آره مامان، بیا تو! با باز شدن در مامان وارد اتاق شد. مامان: چرا اونجا نشستی؟ سرم رو بلند کردم که مامان به صورتم خیره شد و گفت: -گریه کردی؟ نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _مائده رو آوردی؟ مامان: نه، پیش فاطمه‌ست. به مامان نگاهی کردم و گفتم: _مامان من اونو دادم به شما که برای بقیه سربار نشه، چرا دادیش به فاطمه؟ مامان: خودش دوست داشت از مائده مراقبت کنه، اتفاقا من اصرار کردم که بیارمش اون نذاشت. سرم رو میان دستانم گرفتم که مامان گفت: -حالت خوبه پسرم؟ مکثی کردم و گفتم: _فاطمه خانم خونه خودشونه یا که خونه شماست؟ مامان: خونه خودشه، خدا از این رفیقا نصیب ما هم بکنه. از روی زمین بلند شدم و کنار در اتاق ایستادم. _وسایلای مائده توی اتاقشه، چیزایی که فکر می‌کنی لازم میشه بردار، اینجا چیزی پیدا نمی‌کنی! مامان نگاهی بهم کرد و گفت: -پس وسایلای خودت چی؟ نکنه میخوای... حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: _اینجا خونه منه؟ میخوای کجا برم؟ مامان: خونه بی همسر خونه نیست، وسایلاتو جمع می‌کنم میای پیش خودمون! _نه مامان، من همینجا راحتم. مامان: تو راحتی، اون طفل معصوم چه گناهی کرده؟ اون مراقب لازم داره. _میذارمش پیش شما، هر روز میام بهش سر میزنم، شاید بعضی‌ شبا هم بیارمش پیش خودم. مامان: این کارو نکن با خودت! _مامان؟ نگران نباش. سویچم رو از روی میز برداشتم و از واحد بیرون رفتم. در ماشینم رو باز کردم و پشت فرمون نشستم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. جلوی در خونه فاطمه خانم ماشین رو نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم. زنگ خونه رو فشار دادم که فاطمه خانم از پشت آیفون جواب داد: -بله؟ _محمدرضام! فاطمه: عه سلام آقامحمدرضا. _سلام، اومدم دنبال مائده، اگه زحمتی نیست بیارینش دم در! فاطمه: چه زحمتی، فقط مائده تازه خوابیده، اگه بیدارش کنم بی قرار میشه، اگه مشکلی نیست بیاین داخل منتظر بمونید تا بیدار بشه! _باشه، من داخل ماشین منتظر می‌مونم. فاطمه: نه آقامحمدرضا، اینطوری خوب نیست، بیاین داخل مامانم میخواد ببینتتون! مکثی کردم که در باز شد. فاطمه: بفرمایید داخل! ماشین رو خاموش کردم و وارد حیاط شدم. فاطمه خانم کنار در هال ایستاد که گفتم: _من همینجا منتظر می‌مونم. فاطمه: نه بفرمایید داخل. _یاالله! وارد خونه شدم و با مامان فاطمه خانم احوال پرسی کردم و روی مبل نشستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱