eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
:)
ببین‌بہ‌گوشہ‌صحنت‌پناھ‌آوردم ..؛ مگرڪبوترآوارھ‌جـانمے‌‌خواهدآقاجانシ؟♥️🕊″
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما ببرد(:
میگفت که: مارا مدافعان حرم آفریده اند... "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_97 🧡 🎻 با صدای ملایمی گفتم: _آره مامان، بیا تو! با باز شدن در مامان وارد اتاق شد. مامان: چرا اونجا نشستی؟ سرم رو بلند کردم که مامان به صورتم خیره شد و گفت: -گریه کردی؟ نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _مائده رو آوردی؟ مامان: نه، پیش فاطمه‌ست. به مامان نگاهی کردم و گفتم: _مامان من اونو دادم به شما که برای بقیه سربار نشه، چرا دادیش به فاطمه؟ مامان: خودش دوست داشت از مائده مراقبت کنه، اتفاقا من اصرار کردم که بیارمش اون نذاشت. سرم رو میان دستانم گرفتم که مامان گفت: -حالت خوبه پسرم؟ مکثی کردم و گفتم: _فاطمه خانم خونه خودشونه یا که خونه شماست؟ مامان: خونه خودشه، خدا از این رفیقا نصیب ما هم بکنه. از روی زمین بلند شدم و کنار در اتاق ایستادم. _وسایلای مائده توی اتاقشه، چیزایی که فکر می‌کنی لازم میشه بردار، اینجا چیزی پیدا نمی‌کنی! مامان نگاهی بهم کرد و گفت: -پس وسایلای خودت چی؟ نکنه میخوای... حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: _اینجا خونه منه؟ میخوای کجا برم؟ مامان: خونه بی همسر خونه نیست، وسایلاتو جمع می‌کنم میای پیش خودمون! _نه مامان، من همینجا راحتم. مامان: تو راحتی، اون طفل معصوم چه گناهی کرده؟ اون مراقب لازم داره. _میذارمش پیش شما، هر روز میام بهش سر میزنم، شاید بعضی‌ شبا هم بیارمش پیش خودم. مامان: این کارو نکن با خودت! _مامان؟ نگران نباش. سویچم رو از روی میز برداشتم و از واحد بیرون رفتم. در ماشینم رو باز کردم و پشت فرمون نشستم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. جلوی در خونه فاطمه خانم ماشین رو نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم. زنگ خونه رو فشار دادم که فاطمه خانم از پشت آیفون جواب داد: -بله؟ _محمدرضام! فاطمه: عه سلام آقامحمدرضا. _سلام، اومدم دنبال مائده، اگه زحمتی نیست بیارینش دم در! فاطمه: چه زحمتی، فقط مائده تازه خوابیده، اگه بیدارش کنم بی قرار میشه، اگه مشکلی نیست بیاین داخل منتظر بمونید تا بیدار بشه! _باشه، من داخل ماشین منتظر می‌مونم. فاطمه: نه آقامحمدرضا، اینطوری خوب نیست، بیاین داخل مامانم میخواد ببینتتون! مکثی کردم که در باز شد. فاطمه: بفرمایید داخل! ماشین رو خاموش کردم و وارد حیاط شدم. فاطمه خانم کنار در هال ایستاد که گفتم: _من همینجا منتظر می‌مونم. فاطمه: نه بفرمایید داخل. _یاالله! وارد خونه شدم و با مامان فاطمه خانم احوال پرسی کردم و روی مبل نشستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_98 🧡 🎻 به فاطمه که داخل اتاق خواب بود خیره شدم که فاطمه‌خانم سینی چای رو جلوم گرفت. _ممنون صرف شده! سینی چای رو روی میز گذاشت و روبروم روی مبل نشست. سعیده‌خانم مادر فاطمه‌خانم کنارش نشست که گفتم: _دخترتون گفتند که کارم دارین! سعیده‌خانم: دخترم خودش کارتون داره. فاطمه نگاهی به سعیده‌خانم کرد که سعیده‌خانم گفت: -خودت بگو. فاطمه‌خانم لحظه‌ای نگاهم کرد و گفت: -راستش من...من می‌دونم مراقبت از مائده براتون خیلی سخته، بالاخره کار دارین و زیاد خونه نیستین، به خاطر همین می‌خواستم اگه اجازه بدین من از مائده مراقبت کنم. _از این بابت خیالتون راحت، مادرم هستند. فاطمه: میدونم، ولی بازم برای مادرتون سخته، ایشون هم کارایی دارند، باید خونه داری کنند، ولی من هیچ کاری ندارم، نه خونه داری نه... حرفشو قطع کردم و گفتم: _مگه شما داخل بیمارستان شاغل نیستین؟ فاطمه: بله، ولی کارم برام مهم نیست، فوقش پول تو جیبیم کمتر بشه. _ولی اینطوری که نمیشه! فاطمه: فکر کنید من پرستار مائده‌ام، صبح به صبح میام خونه‌تون یا شما مائده رو میارین، تا وقتی که شما از سرِ کار بیاین! _اینطوری خیلی تو زحمت میفتین، بالاخره شما جوونید کلی تفریح و سرگرمی نکرده دارین، نمی‌تونید کل روزای هفته رو که از مائده مراقبت کنید. فاطمه: مراقبت از دختر هدیه، برای من بزرگترین سرگرمیه. با بغض توی گلوش ادامه داد: -هدیه بهترین دوستم بود. سرم رو تکون دادم و گفتم: _من نمیتونم قبول کنم فاطمه‌خانم، شما خیلی لطف دارین که می‌خواین از مائده مراقبت کنید، ولی قبول کردنش برای من غیر ممکنه! فاطمه: آقامحمدرضا، من دارم منطقی صحبت می‌کنم، شما اصلا فکر کن من پرستارم! _نمیدونم اصرار شما برای چیه؟ فاطمه: بهتون گفتم که، هدیه بهترین دوستم بود. _هر چقدر هم که هدیه بهتون نزدیک بوده باشه بازم این کارتون توی ذهنم نمی‌گنجه! فاطمه: شما فکر می‌کنید من بابت این کارم می‌خوام منّت سرتون بذارم؟ _نه اصلا! فاطمه: مامانم می‌دونه من اصلا از این اخلاقا ندارم، اگه قبول نکنین جدا ناراحت میشم. _شما به همه چیز فکر کردین؟ به اینکه کل روزای هفته باید ازش مراقبت کنید، تنها فرصت استراحتتون شب هاست، دیگه نمی‌تونید با دوستاتون برید بیرون... فاطمه حرفم رو قطع کرد و گفت: -هدیه بهترین و تنها دوستم بود، به همه این چیزا هم فکر کردم که الان دارم این حرفارو می⁦زنم. _مادر و پدرتون راضی‌اند از این کارتون؟ سعیده‌خانم: منم اولش مثل شما فکر می‌کردم ولی فاطمه قانعم کرد. فاطمه: مامانم که قبول کرده بابامم همینطور، اگه شک دارین میتونید بهش زنگ بزنید بپرسید. _نه، حرف شما سنده! فاطمه: قبول کردین آقامحمدرضا؟ _من باید فکر کنم. فاطمه: مگه خواستگاریه که می‌خواین فکر کنین؟ اینهمه سخنرانی کردم، قبوله دیگه؟ _چی بگم؟ قبوله! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_99 🧡 🎻 _چی بگم؟ قبوله! با صدای گریه های مائده، فاطمه از جاش بلند شد و گفت: -مائده بیدار شد. وارد اتاق شد و مائده رو بیرون آورد. خودم رو توی آینه ماشین نگاه کردم موهامو شونه کردم. و جعبه کیک رو از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم. شاخه گل رو روی جعبه گذاشتم و به سمت قبر هدیه قدم برداشتم. جعبه رو باز کردن و کیک رو با سطح صاف زیرش روی سنگ قبر گذاشتم. شمع هارو روی کیک گذاشتم و هر دو تاشون رو روشن کردم. شاخه گل رو کنار کیک گذاشتم و گفتم: _سالگرد ازدواجمون رو که یادت نرفته؟ به دور دست ها خیره شدم و گفتم: _شرمنده که دیر به دیر بهت سر می‌زنم، باور کن هزار تا کار ریخته سرم! به سنگ قبر نگاهی کردم و گفتم: _باشه باشه، تو مهم تری! ‹فاطمه⁦👇🏻⁩› از تاکسی پیاده شدم و وارد بهشت زهرا شدم. خواستم برم سر خاک هدیه که نگاهم به محمدرضا دوخته شد. روی سنگ قبر کیک گذاشته بود و داشت درد و دل می‌کرد. چند قدم عقب رفتم و کنار درخت ایستادم. چندی گذشت که شمع های روی کیک رو فوت کرد و لبخندی روی لبش نمایان شد. خیره‌اش شده بودم و تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم. بعد از چند دقیقه به سمتش قدم برداشتم و بالای قبر هدیه ایستادم. _سلام! محمدرضا با دیدن من از روی پاهاش ایستاد و گفت: -سلام، شما کی اومدید؟ _تازه اومدم! با نشستن من محمدرضا هم روی زمین روبرویم نشست. _این کیک برای چیه؟ محمدرضا لبخندی زد و گفت: -امروز سالگرد ازدواجمونه! لبخندی زدم و نگاهمو چرخوندم، فاتحه‌ای خوندم و از روی زمین بلند شدم. _من دیگه میرم. محمدرضا: صبر کنید می‌رسونمتون! _لازم نیست، من با تاکسی می‌گیرم. محمدرضا خواست چیزی بگه که نذاشتم ‌و گفتم: _خدانگهدار! محمدرضا خداحافظی گفت که به سمت خیابون قدم برداشتم. ساعت از ۹ گذشته بود بهشت زهرا خلوت بود. کنار خیابون ایستادم و آخر خیابون نگاه کردم. از تاکسی خبری نبود، گوشیمو در آوردم و به آژانس زنگ زدم. یه ماشین گرفتم، روی جدول نشستم و منتظر موندم تا ماشین بیاد. با متوقف شدن ماشینی از روی جدول بلند شدم و رو به راننده گفتم: _از آژانس اومدید؟ با تأیید راننده سوار شدم که ماشین راه افتاد. مائده رو توی بغلم گرفتم و از پنجره به محوطه آپارتمان نگاه کردم. با دیدن محمدرضا که وارد آپارتمان شد مائده رو روی مبل گذاشتم و چادرم رو سرم کردم. _مائده؟ باباجونتو اذیت نکنی ها، باید دختر خوبی باشی ها! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - فریاد کشید :»نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!« بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد »لبیک یا حسین« شلیک کرد. در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :»تو اینجا چیکار میکنی؟« تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است. با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده ام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :»داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.« خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :»واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟« عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :»خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن 111 نفر رو قتل عام کرد!« روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بالیی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :»میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!« دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :»این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :»ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! حاج قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟« اصالً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :»همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!« و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :»ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!« عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :»فکر کردی من تسلیم میشم؟« و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :»اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!« ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کالمی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :»واهلل تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.« و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حاال دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کالم شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید. چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم- صحبتیمان کامالً از دست رفته بود. عباس دلداریام میداد نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
جانِ عالم به فدای دلِ بابایی تو...
هر وقت،   گم شد؛ مرزهای پیش‌روی، جا‌به‌جا می‌شود... "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد؟ اینم حکم جهاد! -باید در همه شرکت کنند.
شاید حکمت اینکه روز میلاد حضرت علی اکبر را روز جوان نامگذاری کردند، این باشد که: +فراموش نکنیم، میشود جوان بود اما عبد هم بود… میشود جوان بود و پاک ماند، میشود جوان بود و فدایی امام زمان شد… ▫️میشود جوان بود و به بهانه‌‌ی جوانـی هر گناهی را نکرد… میشود ࣫͝ ✨ "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
-من‌یه‌دخترایرانیم✌🏻🇮🇷:))!" "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان‌دهہ‌هشٺادے🙂🖐🏻:)! "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ولی خیلی ترسناکه ها که نمی دونی عاقبت بخیر میشی یا نه... کلیپ هایی که شقایق خانوم توی پیج شون میذاشتن خوب بود از فراماسون و اینا میگفت، ولی حالا ببینید چی شده😐 شقایق معتقد طلبه تبدیل شده به این خانم تو عکس:| واقعا برای همه مون آرزوی عاقبت بخیری دارم🥲 پدیده ای به نام
⁉️ چرا باید رای بدهیم؟ ✅ اصل حضور مردم در صحنه‌ی انتخابات مهم است؛ زیرا مشارکت عمومی نشان‌دهنده‌ی همبستگی ملی است و همبستگی ملی می‌تواند در مقابل توطئه‌های دشمنان به کشور مصونیت ببخشد. دشمن از اختلافات سود می‌برد و از تشتت آراء مردم سوءاستفاده می‌کند. دشمن از دودستگی‌ها و فتنه‌گری‌ها و جنگ‌افروزی‌های داخل کشور استفاده می‌کند. وقتی یک ملت یکپارچه و یکدست باشد و مسئولان کشور همه با یکدیگر همدل و همراه باشند، شمشیر دشمن کُند می‌شود و جرأت نمی‌کند به چنین کشور و ملتی نظر بد بیندازد و با او به چشم توطئه نگاه کند.
بسم الله..🌱🇮🇷 شهید اسداله حبیبی : ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.