eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_98 🧡 🎻 به فاطمه که داخل اتاق خواب بود خیره شدم که فاطمه‌خانم سینی چای رو جلوم گرفت. _ممنون صرف شده! سینی چای رو روی میز گذاشت و روبروم روی مبل نشست. سعیده‌خانم مادر فاطمه‌خانم کنارش نشست که گفتم: _دخترتون گفتند که کارم دارین! سعیده‌خانم: دخترم خودش کارتون داره. فاطمه نگاهی به سعیده‌خانم کرد که سعیده‌خانم گفت: -خودت بگو. فاطمه‌خانم لحظه‌ای نگاهم کرد و گفت: -راستش من...من می‌دونم مراقبت از مائده براتون خیلی سخته، بالاخره کار دارین و زیاد خونه نیستین، به خاطر همین می‌خواستم اگه اجازه بدین من از مائده مراقبت کنم. _از این بابت خیالتون راحت، مادرم هستند. فاطمه: میدونم، ولی بازم برای مادرتون سخته، ایشون هم کارایی دارند، باید خونه داری کنند، ولی من هیچ کاری ندارم، نه خونه داری نه... حرفشو قطع کردم و گفتم: _مگه شما داخل بیمارستان شاغل نیستین؟ فاطمه: بله، ولی کارم برام مهم نیست، فوقش پول تو جیبیم کمتر بشه. _ولی اینطوری که نمیشه! فاطمه: فکر کنید من پرستار مائده‌ام، صبح به صبح میام خونه‌تون یا شما مائده رو میارین، تا وقتی که شما از سرِ کار بیاین! _اینطوری خیلی تو زحمت میفتین، بالاخره شما جوونید کلی تفریح و سرگرمی نکرده دارین، نمی‌تونید کل روزای هفته رو که از مائده مراقبت کنید. فاطمه: مراقبت از دختر هدیه، برای من بزرگترین سرگرمیه. با بغض توی گلوش ادامه داد: -هدیه بهترین دوستم بود. سرم رو تکون دادم و گفتم: _من نمیتونم قبول کنم فاطمه‌خانم، شما خیلی لطف دارین که می‌خواین از مائده مراقبت کنید، ولی قبول کردنش برای من غیر ممکنه! فاطمه: آقامحمدرضا، من دارم منطقی صحبت می‌کنم، شما اصلا فکر کن من پرستارم! _نمیدونم اصرار شما برای چیه؟ فاطمه: بهتون گفتم که، هدیه بهترین دوستم بود. _هر چقدر هم که هدیه بهتون نزدیک بوده باشه بازم این کارتون توی ذهنم نمی‌گنجه! فاطمه: شما فکر می‌کنید من بابت این کارم می‌خوام منّت سرتون بذارم؟ _نه اصلا! فاطمه: مامانم می‌دونه من اصلا از این اخلاقا ندارم، اگه قبول نکنین جدا ناراحت میشم. _شما به همه چیز فکر کردین؟ به اینکه کل روزای هفته باید ازش مراقبت کنید، تنها فرصت استراحتتون شب هاست، دیگه نمی‌تونید با دوستاتون برید بیرون... فاطمه حرفم رو قطع کرد و گفت: -هدیه بهترین و تنها دوستم بود، به همه این چیزا هم فکر کردم که الان دارم این حرفارو می⁦زنم. _مادر و پدرتون راضی‌اند از این کارتون؟ سعیده‌خانم: منم اولش مثل شما فکر می‌کردم ولی فاطمه قانعم کرد. فاطمه: مامانم که قبول کرده بابامم همینطور، اگه شک دارین میتونید بهش زنگ بزنید بپرسید. _نه، حرف شما سنده! فاطمه: قبول کردین آقامحمدرضا؟ _من باید فکر کنم. فاطمه: مگه خواستگاریه که می‌خواین فکر کنین؟ اینهمه سخنرانی کردم، قبوله دیگه؟ _چی بگم؟ قبوله! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_99 🧡 🎻 _چی بگم؟ قبوله! با صدای گریه های مائده، فاطمه از جاش بلند شد و گفت: -مائده بیدار شد. وارد اتاق شد و مائده رو بیرون آورد. خودم رو توی آینه ماشین نگاه کردم موهامو شونه کردم. و جعبه کیک رو از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم. شاخه گل رو روی جعبه گذاشتم و به سمت قبر هدیه قدم برداشتم. جعبه رو باز کردن و کیک رو با سطح صاف زیرش روی سنگ قبر گذاشتم. شمع هارو روی کیک گذاشتم و هر دو تاشون رو روشن کردم. شاخه گل رو کنار کیک گذاشتم و گفتم: _سالگرد ازدواجمون رو که یادت نرفته؟ به دور دست ها خیره شدم و گفتم: _شرمنده که دیر به دیر بهت سر می‌زنم، باور کن هزار تا کار ریخته سرم! به سنگ قبر نگاهی کردم و گفتم: _باشه باشه، تو مهم تری! ‹فاطمه⁦👇🏻⁩› از تاکسی پیاده شدم و وارد بهشت زهرا شدم. خواستم برم سر خاک هدیه که نگاهم به محمدرضا دوخته شد. روی سنگ قبر کیک گذاشته بود و داشت درد و دل می‌کرد. چند قدم عقب رفتم و کنار درخت ایستادم. چندی گذشت که شمع های روی کیک رو فوت کرد و لبخندی روی لبش نمایان شد. خیره‌اش شده بودم و تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم. بعد از چند دقیقه به سمتش قدم برداشتم و بالای قبر هدیه ایستادم. _سلام! محمدرضا با دیدن من از روی پاهاش ایستاد و گفت: -سلام، شما کی اومدید؟ _تازه اومدم! با نشستن من محمدرضا هم روی زمین روبرویم نشست. _این کیک برای چیه؟ محمدرضا لبخندی زد و گفت: -امروز سالگرد ازدواجمونه! لبخندی زدم و نگاهمو چرخوندم، فاتحه‌ای خوندم و از روی زمین بلند شدم. _من دیگه میرم. محمدرضا: صبر کنید می‌رسونمتون! _لازم نیست، من با تاکسی می‌گیرم. محمدرضا خواست چیزی بگه که نذاشتم ‌و گفتم: _خدانگهدار! محمدرضا خداحافظی گفت که به سمت خیابون قدم برداشتم. ساعت از ۹ گذشته بود بهشت زهرا خلوت بود. کنار خیابون ایستادم و آخر خیابون نگاه کردم. از تاکسی خبری نبود، گوشیمو در آوردم و به آژانس زنگ زدم. یه ماشین گرفتم، روی جدول نشستم و منتظر موندم تا ماشین بیاد. با متوقف شدن ماشینی از روی جدول بلند شدم و رو به راننده گفتم: _از آژانس اومدید؟ با تأیید راننده سوار شدم که ماشین راه افتاد. مائده رو توی بغلم گرفتم و از پنجره به محوطه آپارتمان نگاه کردم. با دیدن محمدرضا که وارد آپارتمان شد مائده رو روی مبل گذاشتم و چادرم رو سرم کردم. _مائده؟ باباجونتو اذیت نکنی ها، باید دختر خوبی باشی ها! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_100 🧡 🎻 در واحد کمی باز شد و از پشت در صدای محمدرضا اومد: -یاالله! _بفرمایید داخل! محمدرضا وارد خونه شد و گفت: -سلام خسته نباشین. _سلام خیلی ممنون، غذای مائده رو دادم یه چیزی برای شما درست کردم روی گازه، اگه کاری ندارین من برم. محمدرضا: ممنونم خیلی زحمت کشیدین! کیفم رو برداشتم و گفتم: _خدانگهدار! برای مائده دستی تکون دادم و از کنار محمدرضا رد شدم. خواستم وارد راه پله بشم که با صدای محمدرضا ایستادم. محمدرضا: ببخشید یه لحظه! به محمدرضا نگاهی کردم و گفتم: _بله؟ محمدرضا: می‌خواستم بگم فردا مائده رو می‌برم پیش مادرم دیگه لازم نیست شما بیاین! فاطمه: باشه، پس فردا می‌بینمتون! از پله ها پایین رفتم و وارد محوطه آپارتمان شدم. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› بعد از رفتن فاطمه خانم در واحد رو بستم و رو به مائده گفتم: _خاله فاطمه رو که اذیت نکردی؟ مائده غلطی روی مبل خورد. لبخندی زدم و وارد آشپزخونه شدم و گفتم: _ببینم خاله فاطمه چی برامون درست کرده؟ در قابلمه رو باز کردم، با دیدن باقالی پلو گفتم: _به‌به، باقالی پلو! بعد از خوردن شام مائده رو خوابوندم و وارد اتاقم شدم. روی تختم دراز کشیدم، طولی نکشید که خوابم برد. مامان لباس های مائده رو از دستم گرفت و وارد اتاق شد. روی مبل نشستم، به تلویزیون خیره شدم که مامان گفت: -خدا هدیه رو بیامرزه! مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -الان تقریبا یه سال از فوت هدیه می‌گذره. با تعجب به مامان نگاهی کردم که گفت: -بزرگ کردن این دختر اونم دست تنها خیلی سخته! _دست تنها نیستم، فاطمه خانم هست. مامان: اونم دیگه سختشه، می‌دونی چقدر از دخترت مراقبت کرده؟ والا به خدا دیگه تو باید خجالت بکشی! _مامان؟ برو سر اصل مطلب. مامان مکثی کرد و گفت: _میخوام برات آستین بالا بزنم. با شنیدن این جمله مامان دستم رو مشت کردم و گفتم: _دست شما درد نکنه، من نمی‌خوام بعد هدیه ازدواج کنم. مامان: نمی‌خواد شبیه این فیلما اَدای این آدمای وفادار رو در بیاری، محمدرضا، تو یه دختر کوچیک داری، قطعا باید ازدواج کنی! جواب مامان رو ندادم و به میز خیره شدم. مامان: من اگه حرفی می‌زنم به خاطر مائده‌ست، این طفل معصوم گناه داره! از روی مبل بلند شدم و گفتم: _من شب میام دنبال مائده، خدانگهدار! وارد حیاط شدم که صدای مامان اومد: -محمدرضا، کجا میری؟ از خونه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_101 🧡 🎻 گوشیمو از داخل جیبم در آوردم و شماره حامد رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -جانم؟ _میخوام ببینمت، کجا بیام؟ حامد: الان؟ _آره، آدرس بده بیام پیشت! حامد آدرس یه کافی‌شاپ رو داد و تماس رو قطع کرد. به سمت کافی‌شاپی که آدرسش رو داده بود رفتم. ماشین رو پارک کردم و وارد کافه شدم، سر یه میز دو نفره نشسته بود. روبروی حامد نشستم و باهاش دست دادم. حامد: چی میخوری؟ _هیچی! حامد: اومدی کافی‌شاپ نخوای هم باید یه چیزی بخوری، بگو! _یه لیوان آب! حامد: بداخلاق. حامد کافه‌چی رو صدا کرد و گفت: -یه قهوه و یه چای تلخ! _من که گفتم آب می‌خوام. حامد: من برات چای تلخ سفارش دادم، چیکارم داشتی؟ به حامد نگاهی کردم و گفتم: _همه میگن باید ازدواج کنی. حامد با تعجب نگاهی بهم کرد که ادامه دادم: _حتی پدر مادر خودت. حامد دستانش رو زیر چونه‌اش گرفت و گفت: -خب؟ _هر چقدر مخالفت می‌کنم اونا فشار رو بیشتر می‌کنند. حامد: از من چی میخوای؟ _نظر تو چیه؟ باید چیکار کنم؟ حامد: هر چیزی به صلاحته، حرف دیگران رو بریز دور، ببین خودت چی میخوای؟ _حامد؟ حامد نگاهی بهم کرد و گفت: _جانم؟ بغض گلوم رو چنگ زد، اشک توی چشمام حلقه زده بود. _هدیه...بد موقعی تنهام گذاشت نه؟ حامد دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت: -داری گریه می‌کنی؟ دستمال رو از روی میز برداشتم و اشک توی چشمانم رو پاک کردم. حامد: حالت خوبه؟ _آره! لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _ای‌کاش هدیه الان بود. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشی نگاه کردم. فاطمه خانم! تماس رو جواب دادم: _بله؟ فاطمه: سلام آقا محمد! _سلام بفرمایین. فاطمه مکثی کرد و گفت: -میخواستم بدونم کجایید؟ _بیرونم چطور؟ فاطمه: مادرتون بهم زنگ زد گفت مائده تب کرده بردتش بیمارستان! _چرا تب کرده؟ فاطمه: نمیدونم، زنگ زدم بهتون خبر بدم، من تو راه بیمارستانم. _آدرس بیمارستان رو بگین. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_102 🧡 🎻 _آدرس بیمارستان رو بگین. بعد از گرفتن آدرس بیمارستان، تماس رو قطع کردم. حامد: چی شده؟ چنگی به موهام زدم و گفتم: _مائده تب کرده! شماره مامان رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -الو محمدرضا؟ _کجایی مامان؟ مامان: من الان بیمارستانم، فاطمه بهت خبر داد؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _آره، چرا به خودم زنگ نزدی؟ مامان: اون موقع اولین شماره ای که گیر آوردم شماره فاطمه بود. _حال مائده چطوره؟ مامان: نمی‌دونم من که دکتر نیستم، خیلی گریه می‌کرد، بدنش هم خیلی داغ بود. _من خودم رو می‌رسونم، اگه فاطمه خانم هم اومد بهش بگین بره، کاری بهش ندیم بهتره! مامان: باشه پس زود خودتو برسون. تماس رو قطع کردم و از روی صندلی بلند شدم. _من باید برم. حامد: باشه، میخوای منم بیام؟ _نه، خودمون هستیم. حامد: باشه پس بی‌خبرم نذار! سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و از کافه بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم. نسخه رو روی میز گذاشتم و به خانم پشت میز گفتم: _این دارو هارو می‌خواستم. خانم پشت میز به نسخه نگاهی کرد و چند تا دارو داخل سبد گذاشت و یه کاغذ بهم داد و گفت: -برید صندوق حساب کنید. بعد از پرداخت پول رسید رو از صندوق گرفتم و به سمت باجه تحویل دارو رفتم و دارو هارو گرفتم. راهرو بیمارستان رو طی کردم و جلوی مامان ایستادم. _دارو هاشو گرفتم، دکتر چی گفت؟ مامان: گفت میتونیم ببریمش خونه. مائده رو از روی تخت برداشتم و رو بهش گفتم: _قند عسل بابا مریض شده؟ مائده رو بغل کردم و همراه مامان از بیمارستان بیرون رفتم. با صدای زنگ گوشیم، گوشی رو از روی داشبورد برداشتم. فاطمه خانم، جواب دادم: _بله؟ فاطمه: سلام آقامحمد! _سلام چیزی شده؟ فاطمه: نه نه، فقط امروز من باید زودتر برم، میخواستم ببینم شما کجایین؟ _من تو راهم زود میرسم. فاطمه: آهان باشه، من غذای مائده رو دادم خوابیده، حالا حالا ها بیدار نمیشه، من میرم شما هم زود بیاین که یه وقت چیزی نشه! _باشه ممنونم، خدانگهدار. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_103 🧡 🎻 تماس رو قطع کردم و پدال گاز رو فشار دادم. با شنیدن سر و صدایی که از اونطرف خیابون می‌اومد پیچیدم داخل خیابون آپارتمان! با دیدن ماشینی که جلوی فاطمه خانم بود ماشین رو کنار پیاده رو نگه داشتم. به آقایی که سعی داشت فاطمه رو هول بده داخل ماشین نگاهی کردم و به سمتشون دویدم. با مرده درگیر شدم، لاغر بود و اندام ضعیفی داشت. هولش دادم که محکم به صندوق عقب ماشین خورد، لحظه‌ای نگاهم کردم و سوار ماشین شد و فرار کرد. به آستین پیراهنم که پاره شده بود نگاهی کردم که فاطمه گفت: _حالتون خوبه؟ چادرش خاکی شده بود، به سمت ماشین رفتم و بطری آب رو براش بردم. _بفرمایین! فاطمه: ممنون خودتون آب بخورین، من حالم خوبه. چادرش رو تکوند و گفت: -من دیگه میرم. _صبر کنید، می‌رسونمتون! فاطمه: نه شما برید پیش مائده، میترسم بیدار شده باشه. دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم و آدرس خونه فاطمه خانم رو به راننده گفتم. فاطمه خداحافظی گفت و سوار تاکسی شد. بعد از رفتن تاکسی به سمت ماشینم رفتم و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم. وارد خونه شدم و به اتاق مائده نگاه کردم. مائده خواب بود. وارد اتاق خودم شدم و پیراهنم رو عوض کردم. نمازم رو خوندم و روی مبل نشستم، نگاهم به مائده که داشت دستاشو تکون می‌داد دوختم. چشمانش باز بود، به من خیره شده بود و می‌خندید. لبخندی زدم و کنار در اتاقش ایستادم. _میخوای ببرمت پیش مامانی؟ اگه گریه نکنی و بذاری شامم رو بخورم می‌برمت پیش مامانی، آفرین دختر گلم. توی بغلم گرفتمش و وارد آشپزخونه شدم. بعد از خوردن شام به ساعت نگاهی کردم و لباس های مائده رو عوض کردم. مائده رو داخل صندلی عقب ماشین گذاشتم و کمربند کوچیکشو بستم. ماشین رو روشن کردم و به سمت بهشت زهرا راه افتادم. مائده رو توی بغلم گرفتم و کنار سنگ قبر هدیه نشستم. مائده رو روی زانوم گذاشتم و گفتم: _مائده رو آوردم، دلت براش تنگ شده بود نه؟ بوسه ای روی گونه مائده گذاشتم و بطری آب رو روی سنگ قبر خالی کردم. شاخه گل رو روی سنگ قبر گذاشتم و گفتم: _رفیقت فاطمه خیلی برای مائده زحمت می‌کشه، اونقدرا هم که تو می‌گفتی لوس نیست، خانمیه! دستم رو روی سنگ قبر گذاشتم: _ولی از شما خانم تر نیست. فاتحه‌ای خوندم و مائده رو از روی زانوم پایین گذاشتم. بعد از گذشت یک ربع همراه مائده به خونه برگشتم. کلید انداختم و در واحد رو کمی باز کردم و گفتم: _یاالله! فاطمه: چند لحظه صبر کنید. بعد از کمی مکث گفت: -بفرمایین. در واحد رو باز کردم و وارد خونه شدم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_104 🧡 🎻 فاطمه مائده رو روی مبل گذاشت و گفت: -چرا امروز زود اومدین؟ به ساعت نگاهی کردم و گفتم: _دیگه داخل اداره کاری نداشتم گفتم بیام خونه! فاطمه: پس من میرم، مائده خداحافظ. فاطمه از کنارم رد شد و به سمت در رفت که گفتم: _فاطمه خانم؟ فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت: -بله؟ با شنیدن بله‌‌ی فاطمه خانم یاد دو سال پیش افتادم. کابینت رو زیر و رو کردم اما خبری از کلید انباری نبود. _هدیه؟ هدیه نگاهی بهم کرد و گفت: -بله؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت: -چرا بهم زل زدی؟ کارتو بگو _چقدر قشنگ میگی بله، یه بار دیگه بگو. هدیه: خیلی مسخره‌ای، برو خودتو مسخره کن. وارد پذیرایی شدم و گفتم: _مسخره‌ات نمی‌کنم، یه بار دیگه بگو بله. هدیه کلافه نگاهم کرد و گفت: -برای چی بگم بله؟ _هدیه؟ متعجب نگاهی بهم کرد و نفسش رو بیرون داد. هدیه: نمیخوای بیخیال بشی نه؟ سرم رو به نشانه نه تکون دادم که گفت: -بله. _کلیدای انباری داخل کابینت نبود. با صدای فاطمه به خودم اومدم و به فاطمه نگاه کردم. فاطمه: کاری با من داشتین؟ مکثی کردم و گفتم: _آره، چیزه... میخواستم بگم ممنونم. فاطمه: بابت؟ _بابات اینکه از مائده مراقبت می‌کنید. فاطمه: آهان خواهش می‌کنم، من دیگه میرم. چند قدمی جلوتر رفت که گفتم: _شرمنده یه لحظه! فاطمه قدمی به عقب برداشت و گفت: -بفرمایید؟ نگاهم رو به زمین دوختم، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جمله‌ام رو شروع کردم. _می‌خواستم... ادامه دادن حرفم برام سخت بود. _می‌خواستم اگه اجازه بدین...همراه خونواده...برای خواستگاری... مکثی کردم و ادامه دادم: _خدمت برسیم. صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدم، فاطمه سکوت رو شکست و گفت: -مائده غذا خورده، غذای خودتونم... بعد از لحظه‌ای مکث گفت: -خدانگهدار! از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_105 🧡 🎻 از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست. دستم رو مشت کردم و روی اوپن گذاشتم. مائده رو داخل اتاقش بردم و لحظه‌ای صبر کردم تا خوابش ببره! روی مبل دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. مدتی فکر کردم که خواب مهمان چشمانم شد. پیراهنم رو پوشیدم و کیفم رو داخل دستم گرفتم. به ساعت دیواری نگاه کردم، ساعت از ده گذشته بود و خبری از فاطمه نبود. احتمالا حرفای دیروزم ناراحتش کرده بود. به مائده که روی تختش خواب بود نگاه کردم که در خونه باز شد. فاطمه وارد خونه شد و کیفش رو روی اوپن گذاشت. سرش رو بالا آورد که متوجه حضورم شد. فاطمه: سلام هنوز نرفتین؟ جوری داشت حرف می‌زد که انگار نه انگار دیروز چی بهش گفتم. _سلام، فکر کردم امروز نمیاین. فاطمه: شرمنده دیر شد، تو راه ترافیک بود، مائده هنوز بیدار نشده؟ از کنارم رد شد و به سمت اتاق مائده رفت. کنار تخت مائده نشست و دستش رو توی دستش گرفت. چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم: _حرفای دیروزم رو یادتونه؟ لحظه‌ای روی زمین خشکش زده بود که گفت: -ب...بله! مکثی کردم و گفتم: _یه سؤال هم ازتون پرسیدم. سکوت کرده بود که گفتم: _الان جواب سوالم رو می‌خوام. ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. نیم‌ نگاهی بهم کرد و گفت: -راستیتش، حتی اگه منم بخوام خونواده ام مخالفت می‌کنند. _من فقط می‌خوام یه جلسه خواستگاری داشته باشیم. فاطمه: هدف خواستگاری معلومه، پدر و مادر منم...مخالفتشون معلومه! _حتی اگه نظر خودتون... مکثی کردم و گفتم: _مثبت باشه؟ از جایش بلند شد، به زمین چشم دوخت و گفت: -آقامحمد، من نمیتونم تو روی خونواده ام وایسم. _نظرتون مثبته؟ دوباره ساکت شد، نمی‌دانستم این سکوت همان رضایت است یا همان مخالفت سفت و سخت؟ سکوت فاطمه عذابم می‌داد و او با حرفش آبی بر روی آتشم ریخت. فاطمه: من با خونواده‌ام صحبت می‌کنم، فقط یه قرار خواستگاری.! لبخندی زدم و گفتم: _ممنونم. کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. _مراقب مائده باشین، خدانگهدار! در رو بستم و از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینم شدم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_106 🧡 🎻 ماشینم رو روشن کردم و به سمت اداره راه افتادم. ‹فاطمه⁦👇🏻⁩› در ماهیتابه رو باز کردم و به غذای مامان سر زدم. حرفای محمدرضا توی ذهنم مرور می‌شد. مامان از در داخل اومد و گفت: -تو چرا اینجایی؟ به مامان نگاهی کردم و گفتم: _مگه می‌خواستی کجا باشم؟ مامان: مائده مگه تنها نیست؟ _نه، خود آقامحمدرضا هستش، امروز رو گفتم بیام کمک دست شما! مامان: بسه بسه، شیرین زبونی نکن، مطمئنی اذیت نمیشه؟ _آره مامان، ول کن این چیزارو بوی غذات کل خونه رو برداشته، امروز می‌خوام یه دل سیر از غذات در بیارم. مامان: برو بشین برات چایی بیارم. _نه مامان دستت درد نکنه، من میرم تو اتاقم. در اتاقم رو باز کردم اما وارد اتاقم نشدم. برگشتم و رو به مامان به در تکیه دادم و به مامان خیره شدم. مامان: چرا اونجا وایستادی بِرّ و برّ داری منو نگاه می‌کنی؟ مکثی کردم و گفتم: _مامان؟ مامان سوالی نگاهم کرد که گفتم: _اگه من بهتون بگم یه آقای محترم خیلی با احترام از من خواستگاری کرده چی میگی؟ مامان: یه آقای محترم یعنی چقدر محترم؟ _یعنی خیلی محترم. مامان: یه آقای خیلی محترم تو خیابون از دختر مردم خواستگاری نمی‌کنه، قشنگ یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگیره دستش با خونواده‌اش میاد خواستگاری. _نه مامان، اونطورکی تو خیابون ازم خواستگاری نکرده، راستش بهم گفته من با شما و بابا حرف بزنم که اگه اجازه بدین با خونواده‌اش بیان برای خواستگاری. مامان متعجب نگاهم کرد و گفت: -حالا این آقای محترم کی هست؟ با نگرانی به زمین چشم دوختم و یاد محمدرضا افتادم. از واکنش مامان می‌ترسیدم و از یه طرف عذاب وجدان رهام نمی‌کرد. بالاخره بعد از کلی تردید مِنّ و مِن کنان گفتم: _آقامحمدرضا! مامان با تعجب نگاهم کرد و گفتم: -محمدرضا؟ شوهر هدیه؟ حرف مامان توی ذهنم تکرار شد. شوهر هدیه! مامان: جوابمو بده؟ گفتی محمدرضا همچین چیزی بهت گفته؟ آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم. مامان: غلط کرده پسره پررو، فکر کرده کیه؟ من فکر کردم این پسر چشم و دل پاکیه که گذاشتم بری پرستاری بچه شو بکنی، نگو که... از فردا دیگه حق نداری بری اونجا فهمیدی؟ _مامان؟ من پرستاری دختر آقامحمد رو نمی‌کنم، من پرستاری دختر هدیه رو می‌کنم. مامان: ولی الان میخوای با شوهر هدیه ازدواج کنی. _مامان هدیه مرده، در ضمن من کی گفتم می‌خوام باهاش ازدواج کنم، گفتم فقط میخواد بیاد خواستگاری! مامان کمی جلو اومد و گفت: -این حرفایی که الان به من زدی رو همینجا چال می‌کنی بره، اگه بابات بفهمه اون پسره رو زنده نمی‌ذاره، مردم چقدر پررو شدند. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_107 🧡 🎻 _مامان بنده خدا که خلاف شرع نکرده، یه چیزی به من گفته، اگه جوابتون منفیه و نمی‌خواید بیاد خواستگاری خب بگید، چرا فحشش میدید؟ مامان: دارم بهت میگم، تکه‌ای از این حرفا نباید به گوش پدرت برسه، می‌دونی که چقدر روی تو حساسه، حالا هم برو توی اتاقت. وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم. روی تختم نشستم و گالری مو باز کردم. عکس های هدیه رو روی صفحه آوردم و بهشون خیره شدم. با صدای تق تق در اتاق چشمانم رو باز کردم. مامان: فاطمه؟ _بیا تو مامان.! مامان وارد اتاق شد که بلند شدم و روی تخت نشستم. مامان در اتاق رو بست و کنارم روی تخت نشست و گفت: -بابات اومده باهات کار داره، برو نمازتو بخون بعدش بیا پیش من و پدرت! _باشه، ساعت چنده؟ امروز از همه کارام افتادم. مامان: اذان رو تازه گفتند. از جام بلند شدم و دستم رو روی دستگیره در بردم که مامان گفت: -یادت باشه، در مورد محمدرضا هیچ حرفی به پدرت نمی‌زنی! _چشم، بابا کجاست؟ مامان: تو پذیرایی داره نماز می‌خونه. از اتاق بیرون رفتم و بعد از گرفتن وضو دوباره وارد اتاقم شدم. سجاده مو وسط اتاق پهن کردم و نمازم رو خوندم. بعد از نماز روی سجاده‌ام نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم. چهره و حرفای محمدرضا از ذهنم بیرون نمی‌رفت. فاطمه تو چقدر ضعیفی که نمی‌تونی حرفتو رک و پوست کنده به خونواده‌ات بگی. توی اینجور مواقع همیشه با هدیه درد و دل می‌کردم. با به یاد آوردن جای خالیش اشک توی چشمانم حلقه زد. با شنیدن صدای مامان از پشت در اتاق اشک هام رو پاک کردم: -فاطمه نمازتو خوندی؟ _بله مامان، الان میام. سجاده مو جمع کردم و داخل کمد گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. به بابا که روی مبل نشسته بود نگاهی کردم و گفتم: _سلام خوبی بابا؟ بابا: سلام آره دخترم، تو خوبی؟ _اوهوم. با اشاره بابا روی مبل کنار مبل مامان نشستم و سرم رو پایین انداختم. بابا: چه خبر؟ مائده خوبه؟ _آره خداروشکر. بابا: محمدرضا هم حالش خوبه؟ با تعجب به بابا نگاه کردم و نگاهم رو به سمت مامان سوق دادم. _ایشونم خوبند. بابا: امروز پدر محمدرضا بهم زنگ زد. با شنیدن این حرف بابا نگران به زمین چشم دوختم. ضربان قلبم بالا رفته بود. بابا: تو رو از من، برای پسرش خواستگاری کرد. سرم رو بالا آوردم، خواستم حرفی بزنم که مامان دستش رو بالا آورد و مانع شد. مامان: چیز خاصی نیست، پسره نفهمیده یه چیزی از دهنش پریده بیرون، فردا پس فردا یادش می‌ره. بابا: پس خود محمدرضا هم حرفایی زده، قضیه جدیه! مامان: من خودم می‌خواستم جواب منفی رو بهشون بدم... بابا حرف مامان رو قطع کرد و گفت: -فاطمه؟ به بابا نگاهی کردم و گفتم: -جانم؟ بابا مکثی کرد و گفت: -تو محمدرضا رو دوست داری؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_108 🧡 🎻 بابا مکثی کرد و گفت: -تو محمدرضا رو دوست داری؟ مامان: معلوم هست چی... بابا با بالا آوردن دستش حرف مامان رو قطع کرد. سرم رو پایین انداخته و بودم و به فرش چشم دوخته بودم. بابا: دوسِش داری؟ مکثی کردم و مِن‌مِن کنان گفتم: _ب...بله بابا! نگاه سنگین مامان رو حس کردم، صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدم. بابا: خانم، برای فردا شب یه لیست خرید درست کن بده بهم فردا اول صبح برم برای خرید، فردا شب میان خواستگاری.! با اشاره بابا از جام بلند شدم و پشت سر محمدرضا وارد اتاقم شدم. محمدرضا روی صندلی نشست و من هم روی تخت نشستم. سرم پایین بود و منتظر بودم تا محمدرضا سر حرف رو باز کنه! محمد: فکر نمی‌کردم الان بتونم اینجا باهاتون حرف بزنم، شما چطور؟ مکثی کردم و گفتم: _منم فکر نمی‌کردم. محمد لحظه‌ای سکوت کرد که گفتم: _یه سؤال داشتم ازتون! محمد با تعجب نگاهم کرد و گفت: -خب بپرسین. _شما منو، واقعا دوست...دارین، یا به خاطر مراقبت از مائده، می‌خواید با من ازدواج کنید؟ از سؤالم جا خورده بود. لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -وقتی اون روز بهم گفتین که می‌خواین از مائده مراقبت کنین، با خودم گفتم عجب رفیقی! نشستم فکر کردم، وقتی یه نفر می‌تونه اینطوری پای رفیقش وایسته، پس لابد می‌تونه همینطوری، پشت همسرش مثل یه کوه وایسته. نگاهی بهش کردم که ادامه داد: -بعد از فوت هدیه، شما جای هدیه رو برای مائده پر کردین، کارتون رو به خاطرش ول کردین. محمد داخل همین چند جمله‌اش، به همه سؤال‌هام جواب داد. به انتخابم شک داشتم ولی الان میتونم بدون تردید بهش نگاه کنم و بگم که دوسِش دارم. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› جعبه حلقه رو باز کردم و به ست حلقه داخلش نگاه کردم. با اومدن فاطمه جعبه رو بستم و روی داشبورد گذاشتم. فاطمه کنارم نشست که گفتم: _وسایلاتو خریدی؟ فاطمه: آره بریم. به سمت خونه فاطمه راه افتادم. فاطمه و مائده رو جلوی در پیاده کردم و بعد خداحافظی دور زدم به سمت خونه عمو! مدام حرفامو توی ذهنم تکرار می‌کردم. جلوی در خونه عمو از ماشین پیاده شدم و روبروی در ایستادم. زنگ آیفون رو فشار دادم که صدای زن‌عمو از پشت آیفون اومد: -بله؟ _محمدرضام! زن‌عمو: سلام بیاتو! با باز شدن در وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_109 🧡 🎻 زن‌عمو از داخل هال گفت: -بیا داخل! سرم رو پایین انداختم و از پله های حیاط بالا رفتم. آروم کفش‌هامو در آوردم و وارد پذیرایی شدم. به زن‌عمو که داخل آشپزخونه ایستاده بود نگاهی کردم و گفتم: _سلام زن‌عمو! زن‌عمو: سلام محمدرضا، بیا بشین الان برات چایی میارم. به مبل تک‌نفره نگاهی کردم، همون مبلی که شب خواستگاری هدیه، روش نشسته بودم. چند قدمی جلو رفتم و روی همون مبل نشستم. زن‌عمو با سینی استکان چای روبروم ایستاد. استکان چای رو برداشتم و روی میز گذاشتم که زن‌عمو روبروم نشست. زن‌عمو: خب چه خبر؟ خودت خوبی فاطمه خوبه؟ _ممنون هر دومون خوبیم. زن‌عمو: خریدای عقدتون رو کردین؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و جعبه حلقه رو از داخل جیبم در آوردم. _این حلقه مونه؟ قشنگه؟ زن‌عمو نگاهی به حلقه ها کرد و گفت: -خیلی قشنگه. _قرار شد چند روز دیگه، داخل محضر یه عقد کوچیک بگیریم و بریم زیر یه سقف! زن‌عمو: ان‌شاءالله که مبارک باشه. زن‌عمو مکثی کرد و گفت: -به نظر کاری داشتی که اومدی اینجا؟ _بله زن‌عمو.! زن‌عمو: خب؟ به در و دیوار خونه نگاه کردم، زدن این حرف برام سخت بود اما باید می‌گفتم. مدام چهره مائده و هدیه توی ذهنم مجسم می‌شد. زن‌عمو: محمدرضا؟ حرفتو بزن. _اومدم بگم که فردا... مکثی کردم و ادامه دادم: _فردا بیاین...برای آخرین بار مائده رو ببینید. زن‌عمو با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: -برای آخرین بار؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _بله، برای آخرین بار! زن‌عمو خنده‌ای کرد و گفت: -حالت خوبه محمدرضا؟ معلوم هست چی داری میگی؟ نگاهم رو روی دیوار چرخوندم که قاب عکس هدیه نگاهم رو گرفت. قطره اشکی از چشمم جاری شد. زن‌عمو: محمدرضا؟ به زن‌عمو نگاهی کردم و گفتم: _من می‌خوام، فاطمه مادر مائده باشه. زن‌عمو: خب ما هم داریم همینو میگیم، فاطمه برای مائده مثل یه مادر باشه و ازش مراقبت کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: _نه، مثل یه مادر نه، من می‌خوام مائده با این فکر بزرگ بشه که فاطمه مادرشه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱