eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_110 🧡 🎻 زن‌عمو: چی؟ _من نمی‌خوام دخترم با یه غم بزرگ که اسمش بی‌مادریه بزرگ بشه! زن‌عمو: ولی تو می‌خوای اونو با یه دروغ بزرگ روبرو کنی. _شما اسمشو بذار دروغ، ولی من اسمشو میذارم نگفتن حقیقت، فردا منتظرتونم. از جام بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم که زن‌عمو گفت: -محمدرضا؟ برگشتم که زن‌عمو ادامه داد: -تو همون محمدرضایی هستی که من میشناختم؟ نه، اون محمدرضا همچین کارایی نمی‌کرد. _مرگ هدیه منو عوض کرد زن‌عمو، هدیه منو با یه دختر چند ماهه تنها گذاشت، دختری که هنوز حرف زدن بلد نبود، حالا شما می‌خوای من به این دختر وقتی بزرگ شد چی بگم؟ بگم این خانمی که اینهمه ازت داره مراقبت می‌کنه مادرت نیست؟ مادر تو خیلی سال پیش مرده؟ به نظرتون آسیب نمی‌بینه؟ لجباز نمیشه؟ زن‌عمو: ولی اون نوه منه! _نوه شما دختر منه، خواهش می‌کنم درک کنید. چند قدمی جلو تر رفتم، دوباره برگشتم و گفتم: _به عمو هم بگین منو درک کنه، شاید عمو با حرف من موافق باشه که این دختر نباید بدونه مادرش مرده، عین حرفای منو به عمو بزنید. مکثی کردم و ادامه دادم: _شاید من نتونم حقیقت رو برای همیشه مخفی کنم، ولی میتونم حقیقت رو ازش دور کنم، خداحافظ. کفش‌هام رو پام کردم و از خونه عمو بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه خودم حرکت کردم. کلید رو چرخوندم و در واحد رو باز کردم. وارد خونه شدم و کلید رو روی اوپن گذاشتم. وسایل خونه که جهیزیه هدیه بود رو جمع کرده بودم و چند روز پیش فرستاده بودم برای عمو! شماره آقای داوری، صاحب‌خونه رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -بله؟ _سلام آقای داوری! داوری: سلام آقای مقدم بفرمایید؟ _خواستم بگم خونه رو خالی کردم، فقط چند تا وسایل شخصی خودم توش مونده که امشب میبرم. داوری: دستت درد نکنه. _فردا بیاین بنگاه که کلید رو تحویلتون بدم. داوری: باشه کاری نداری؟ _نه خدانگهدار. تماس رو قطع کردم و در اتاق خودم و هدیه رو باز کردم. چند تا کارتن داخل اتاق بود و باقی وسایل جمع شده بود. به سمت کارتن ها قدم برداشتم و کنارشون خم شدم. کارتن رو باز کردم، عکس های عروسی من و هدیه بود. کارتن بعدی رو به سمتم کشیدم و داخلش رو نگاه کردم. اینم عکس های من و هدیه بود، قاب عکس هارو از داخل کارتن در آوردم و بهشون نگاه کردم. هر کدوم از قاب عکس ها یه خاطره رو برام زنده می‌کرد. به ته کارتن نگاه کردم، یه پلاستیک که توش یه پارچه سیاه رنگ بود. پلاستیک رو باز کردم و پارچه سیاه رنگ رو از داخلش در آوردم. اون پارچه چادر هدیه بود، هنوز این چادر بوی هدیه رو می‌داد. چادر رو محکم داخل دستم گرفتم و به صورتم چسبوندم. بغضم ترکید و چادر هدیه رو با اشک هام خیس کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_111 🧡 🎻 بغضم ترکید و چادر هدیه رو با اشک هام خیس کردم. چادرش رو محکم داخل مشتم فشار دادم و لحظه‌ای بعد چادر رو از صورتم جدا کردم. با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم. داخل خونه بودم، مثل اینکه از خستگی همینجا خوابم برده بود. به صفحه گوشیم نگاه کردم. داوری(صاحب خونه)، جواب دادم: _جانم آقای داوری؟ داوری: سلام، آقای مقدم من الان جلوی بنگاهم شما کجایی؟ به ساعت نگاهی کردم و گفتم: _شرمنده فراموش کرده بودم، الان خودم رو می‌رسونم. تماس رو قطع کردم و از روی زمین بلند شدم. قاب عکس هارو داخل کارتن گذاشتم و کارتن هارو توی دستم گرفتم. وارد پارکینگ شدم و کارتن هارو روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. پشت فرمون نشستم و به سمت بنگاه راه افتادم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. حامد بود، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و جواب دادم: _جانم؟ حامد: کجایی؟ _دارم میرم جایی چطور؟ حامد: این چرت و پرتا چیه به مادرم گفتی؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _چرت و پرت نبود. حامد فریاد زد: -حرف مفت بود، بگو کدوم گوری هستی؟ تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی داشبورد. بعد از تحویل دادن کلید خونه به داوری، به سمت خونه فاطمه راه افتادم. زنگ خونه فاطمه رو فشار دادم که فاطمه از پشت آیفون گفت: -بله؟ _محمدرضام! فاطمه: بفرمایید. با باز شدن در، وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم. کفش‌هامو در آوردم و وارد پذیرایی شدم که نگاهم به نگاه عمو گره خورد. عمو روی مبل نشسته بود و زن‌عمو هم کنارش بود. _سلام. زن‌عمو جواب سلامم رو نداد ولی عمو لبخندی زد و گفت: -سلام محمدرضا! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _راستش... عمو حرفم رو قطع کرد و گفت: -زن‌عموت همه چیز رو برام تعریف کرد، لازم نیست چیزی بگی. سرم رو بالا آوردم و به چشمان پر از اشک زن‌عمو خیره شدم. عمو: همون‌طور که گفتی، اومدیم برای آخرین بار مائده رو ببینیم. _حامد و مهدیار کجان؟ عمو: نیومدند. به فاطمه اشاره‌ای کردم که به سمت اتاق رفت. مائده رو توی بغلش گرفت و از اتاق بیرون اومد. خواست به سمت عمو و زن‌عمو بره که با اشاره عمو سر جاش ایستاد. عمو: نیارش جلوتر، اینطوری خداحافظی سخت تر میشه! زن‌عمو حرفی نمی‌زد، اما چشمان خیسش نشانه از حرفای درون دلش داشت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_112 🧡 🎻 عمو لحظه‌ای به مائده چشم دوخت و از روی مبل بلند شد. پشت سر زن‌عمو به سمتم اومد. زن‌عمو روبرویم ایستاد که سرم رو پایین انداختم. رفتن زن‌عمو رو حس کردم که دستانی روی شانه‌ام نشست. سرم رو بالا آوردم و به چشمان عمو خیره شدم. به زور جلوی اشک‌هایش رو گرفته، تمام غمش رو پشت لبخندش پنهان کرد و گفت: -گفتی درکِت کنم، منم درکِت کردم. _شرمن... عمو حرفم رو قطع کرد و گفت: -شاید اگه منم جای تو بودم همین کارو می‌کردم، ولی بدون این رسمِش نبود محمدرضا! عمو چند قدمی جلو رفت و دوباره برگشت، بهم نگاهی کرد و گفت: -راستی، میخواستم اینو هم بدونی که اگه زمان به عقب برمی‌گشت. مکثی کرد و ادامه داد: -به اون زمانی که اومدی خواستگاری هدیه، حتی اگه هدیه هم بهت علاقه داشت، خودم جواب رد رو بهت می‌دادم، خدانگهدار. عمو کفش‌هایش رو پوشید و به سمت در قدم برداشت. به قدم هایش خیره شده بودم و تمام خاطراتم رو مرور می‌کردم. 17سال بعد . . . ‹مائده⁦👇🏻⁩› به خانم و آقایی که با لباس عروس و داماد کنار در ایستاده بودند نگاه کردم. دستشون رو به نشانه ادب به روی سینه گرفته بودند و به گنبد چشم دوخته بودند. به آدمایی که دور بَرشون بودند نگاه کردم، مثل اینکه فامیلاشون بودم. دوربینم رو بالا آوردم و به سمتشون گرفتم. _اجازه هست ازتون یه عکس بگیرم. هر دوشون لبخندی زدند که آقا داماد گفت: -بفرمایین. به لبخند زیباشون چشم دوختم و عکسم رو گرفتم. _خیلی ممنون، ان‌شاءالله خوشبخت بشین! به سمت خروجی قدم برداشتم. به عکس هایی که امروز گرفته بودم نگاه می‌کردم که دست شقایق دور گردنم حلقه شد. شقایق: کجا بودی؟ به شقایق نگاهی کردم و گفتم: _همین دور و برا، بیا بریم بشینیم. روی سنگ کنار در نشستیم که دوربینم رو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم. شقایق: به چی فکر می‌کنی؟ به همون عروس دامادی که کنار در ورودی صحن ایستاده بودند اشاره کردم و گفتم: _از سر سفره عقد بلند شدند اومدند حرم. شقایق: از کجا میدونی از سر سفره عقد بلند شدند اومدند؟ _لباساشونو ببین! شقایق: چیه دلت خواست؟ لب‌هام رو آویزون کردم و رو به شقایق گفتم: _تو هم همه چیزو به شوخی بگیر. شقایق: اتفاقا خیلی‌ هم جدی گفتم. از روی سنگ بلند شدم و گفتم: _بیا بریم، دیگه داره دیر میشه. شقایق دستم رو گرفت و از روی سنگ بلند شد. از خیابون اِرم به سمت ایستگاه تاکسی حرکت کردیم. کنار ماشین تاکسی ایستادم و به گنبد حرم حضرت معصومه(س) که هنوز هم به چشم می‌خورد نگاه کردم. سلامی دادم و سوار تاکسی شدم. راننده: کجا میرین خانم؟ شقایق: دربست تا ترمینال! راننده پشت فرمون نشست و به سمت ترمینال راه افتاد. گوشیمو روشن کردم که دو تا تماس از دست رفته روی صفحه اومد. _وای، مامان دو دفعه بهم زنگ زده! شقایق: ناشنوا بودی صدای زنگ گوشیتو نشنیدی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_113 🧡 🎻 شماره مامان رو گرفتم و با گذاشتن انگشت جلوی دهنم به شقایق گفتم که ساکت شه. بعد از چند بوق جواب داد: -سلام مائده؟ _سلام مامان، کاری داشتی؟ مامان: چرا دو دفعه زنگ زدم جواب ندادی؟ _حرم شلوغ بود لابد صدای زنگ رو نشنیدم. مامان: کجایی الان؟ _داریم میریم ترمینال، شب میرسم خونه. مامان: گوشیت در دسترس باشه، شاید بهت زنگ زدم. _تو جاده‌ام مامان، شاید آنتن نبود، نگران نشی. مامان: باشه، پس وقتی رسیدی یه راست میای خونه! _چشم. مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه اینطوری نمیشه، گوشی رو بده شقایق! _مامان؟ چیکارش داری؟ مامان: تو گوشی رو بده بهش. گوشی رو به سمت شقایق گرفتم و گفتم: _مامانمه، با تو کار داره؟ شقایق گوشی رو از دستم گرفت که گفتم: _شیرین زبونی نکنی ها! شقایق: سلام فاطمه‌خانم... ممنون خوبم...چشم حواسم بهش هست...چشم... نگران نباشین نمی‌ذارم دسته گل به آب بده... چشم خدانگهدار! شقایق تماس رو قطع کرد و گوشی رو به سمتم گرفت. گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم: _مامانم چی گفت؟ شقایق: هر وقت رسیدیم از خودش بپرس. بعد از گذشت چند دقیقه داخل ترمینال از تاکسی پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم. زنگ خونه رو فشار دادم که صدای زنگ به گوشم خورد. با باز شدن در نگاهم به نگاه مامان گره خورد. دسته چمدونم رو ول کردم و خودم رو توی آغوش مامان رها کردم. مامان: وای چقدر دلم برات تنگ شده بود. _مامان، همش سه روز رفته بودم قم. مامان: این سه روز برام اندازه سی روز بود. از بغل مامان جدا شدم و گفتم: _قربون مامان دل کوچیک خودم برم، اجازه هست بیام تو؟ مامان کنار رفت که چرخ چمدونم رو روی زمین قل دادم و وارد خونه شدم. خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم: _آخیش، هیچ جا خونه خود آدم نمیشه! مامان: راستی یادم رفت بگم، زیارتت قبول. _ممنون مامانی، بابا هنوز نیومده؟ مامان: نه، هنوز سرِ کاره. به پله ها نگاهی کردم و گفتم: _امیرحسین کجاست؟ مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -تو اتاقشه، وقتی بهش گفتم امشب میای خیلی خوشحال شد. لبخندی زدم و گفتم: _الکی که نمیگی مامان، آخه این از اومدن منکه خوشحال نمیشه! مامان: اولا که این نیست و داداشته، دوما، راست میگم. _پس چرا الان به جای اینکه بیاد استقبال خواهرش، رفته تو اتاقش. مامان: لابد نمی‌دونه اومدی! از روی مبل بلند شدم و پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم و تقّی به در اتاق امیرحسین زدم. امیرحسین: بله؟ _مهمون نمی‌خوای؟ امیرحسین لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_114 🧡 🎻 امیرحسین لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه. دستگیره در رو کشیدم و گفتم: _پس من اومدم. با باز شدن در وارد اتاق شدم و به امیرحسین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. _ساعت خواب؟ امیرحسین خمیازه‌ای کشید و گفت: -صبح زود بیدار شدم، کی اومدی آبجی؟ وسایل امیرحسین رو از روی میزش برداشتم و گفتم: _تازه اومدم، یه دست به این اتاقت بکشی بد نیست ها! وسایلاشو داخل کشو کمدش ریختم و گفتم: _پاشو به دست و صورتت یه آبی بزن بیا پایین. از اتاق امیرحسین بیرون اومدم و جلوی در اتاق خودم ایستادم. دستگیره رو کشیدم که در اتاقم باز شد. دستم رو روی دیوار کشیدم و برق اتاق رو روشن کردم. چادرم رو در آوردم و روی جا لباسی پشت در آویزون کردم. سر میز شام نشستم و مشغول خوردن غذام شدم. به بابا که داشت با غذای بازی می‌کرد نگاهی کردم و گفتم: _بابا؟ شامتو نمی‌خوری؟ بابا قاشقش رو روی بشقابش گذاشت و گفت: -میل ندارم. چیزی نگفتم که مامان ادامه حرفم رو گرفت و گفت: -طوری شده محمدرضا؟ بابا: نه، فقط یکم خسته‌ام. بابا لحظه‌ای مکث کرد و رو به من گفت: -کی میری تهران؟ _چند روز دیگه، چطور؟ بابا دستانش رو به هم گره زد و زیر چانه‌اش گرفت و گفت: -نمی‌شد انتقالی بگیری، بیای همینجا؟ لبخندی زدم و گفتم: _منکه خودم بیشتر از شما دوست دارم همینجا قبول می‌شدم و همینجا درس می‌خوندم، اما چیکار کنم دست من نیست. بابا از روی صندلیش بلند شد و گفت: -من میرم بخوابم، شب بخیر. از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. _مامان؟ کلید انباری کجاست؟ مامان با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: -چی می‌خوای؟ _میخوام یه چند تا خرت و پرت از تو انباری بردارم. مامان: بالای کابینته، نزنی همه چیزو به هم بریزی! _چشم. از روی صندلیم بلند شدم و رو به مامان گفت: _دستت درد نکنه مامان، شامت خیلی خوشمزه بود. مامان در جواب تعریفم لبخندی زد که وارد آشپزخونه شدم. روی پنجه‌های پام ایستادم و دستم رو بالای کابینت بردم. کلید انباری رو برداشتم و وارد اتاقم شدم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. روی تختم غلط خوردم و نگاهم رو روی قاب عکس روی میز دوختم. عکس بچگی‌هام هرشب منو به گذشته می‌برد. اون موقعی که فقط هفت سال سن داشتم و مامان و بابا می‌خواستن بهم دوچرخه سواری رو یاد بدن. تا نه سالگی با چرخ‌های کمکی دوچرخه سواری می‌کردم. با صدای باز شدن در اتاق چشمانم رو بستم و خودم رو به خواب زدم. مامان آهسته گفت: -مائده؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_115 🧡 🎻 بعد از اینکه مطمئن شد که خوابم، قدم های اومده‌شو برگشت و در اتاق رو بست. کلید رو چرخوندم و در انباری رو باز کردم. چند قدمی به جلو برداشتم و با تعجب به دور و برم نگاه کردم. انباری پر از کارتن بود و من نمی‌دونستم که کدوم کارتن مال منه؟ بی‌هدف نگاهم رو میان کارتن ها می‌چرخوندم و دنبال یه نشونه از کارتن خودم بودم. با دیدن طنابی که از کارتن بالایی بیرون اومده بود، کارتن خودم رو پیدا کردم. صندلی رو زیر پام گذاشتم و کارتن رو از بالای کارتن ها برداشتم. خواستم از روی صندلی پایین بیام که پایه صندلی شکست و خودم رو زیر کارتن ها پیدا کردم. کارتن هارو از کنارم زدم و به دیوار تکیه دادم. به دستم که درد می‌کرد نگاهی کردم و دستم رو ماساژ دادم. خواستم از روی زمین بلند بشم که نگاهم به که شیشه شکسته های روی زمین دوخته شد. _اینا دیگه مال چیه! به قاب عکسی روی سرامیک ها افتاده بود نگاهی کردم. خواستم قاب عکس رو بردارم که مامان صدام زد: -مائده؟ بیا بالا کمکم کن. _چشم مامان. کارتن خودم رو توی بغلم گرفتم و از انباری بیرون رفتم. کارتن وسایلام رو روی اوپن گذاشتم و رو به مامان گفتم: _جانم مامان؟ مامان: بیا دستاتو بشور کمکم کن. _باشه! دست هامو شستم و کارایی که مامان گفت رو انجام دادم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. شقایق بود، جواب دادم: _جانم شقایق؟ شقایق: کجایی؟ _خونه چطور؟ شقایق: ببین عکس‌هایی که تو قم ازم گرفتی رو برام بفرست دستت درد نکنه. گوشی رو به گوشم چسبوندم و با شونه‌ام نگهش داشتم. با چاقو مشغول ریز کردن هویجا شدم و گفتم: _سختت نشه عکاس مفت گیر آوردی؟ شقایق: لوس بازی در نیار، بفرستی باش؟ _الان که دستم بنده، رفتم تو اتاق برات می‌فرستم. شقایق: عشق منی، چیکار می‌کنی؟ به مامان نگاهی کردم و گفتم: _دارم آشپزی می‌کنم. شقایق: خسته نباشی، چی درست می‌کنی حالا.! خواستم چیزی بگم که مامان نگاهی بهم کرد و گفت: -مائده؟ هویجارو اونقدر ریز خرد نکن. لبم رو گاز گرفتم که مامان آهسته گفت: -کیه؟ شقایق: راست میگه دیگه مامانت، سر آشپز، هویجارو ریز نکن. _نه که خودت آشپز باشی هستی. شقایق: تو به هویجا برس. مکثی کردم و گفتم: _زیاد شیرین زبونی بکنی عکسارو نمی‌فرستم، کاری نداری؟ شقایق: نه دستت درد نکنه، فعلا! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی اوپن گذاشتم. ظرف هویجارو کنار دست مامان گذاشتم و گفتم: _چرا هی منو پیش شقایق ضایع می‌کنی؟ مامان: من چه می‌دونستم شقایقه؟ تو ام اگه انقدر دروغ نگی ضایع نمیشی. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_116 🧡 🎻 _دیگه باهام کاری نداری؟ مامان: نه، برو به کارات برس. دستم رو آب کشیدم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم. دوربین عکاسی مو از داخل جعبه‌اش بیرون آوردم و روی تخت نشستم. عکس های شقایق رو فرستادم داخل گوشیم و از واتساپ براش فرستادم. خواستم عکس های اضافی رو پاک کنم که نگاهم به عکسی که از اون عروس و دوماد گرفتم خیره شد. عکس رو روی لبخند عروس خانم زوم کردم و به لبخند زیباش چشم دوختم. روی تخت دراز کشیدم و به عکس نگاه کردم. لبخند عمیقی روی لبم نشست که دوربینم رو خاموش کردم. نفس عمیقی کشیدم و کنار پنجره اتاق ایستادم. پرده رو کمی کنار زدم و به فضای سبز روبروی خونه‌مون نگاه کردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و دسته چمدونم رو بالا کشیدم. مامان قرآن رو جلوی سرم گرفت که بوسه‌ای روی جلد قرآن زدم و از زیرش رد شدم. مامان قرآن رو به دست امیرحسین داد و منو محکم توی بغلش گرفتم. مامان: دلم برات تنگ میشه. _قول میدم زود به زود بهتون سر بزنم. از بغل مامان جدا شدم و به امیرحسین نگاه کردم. _تو نمیخوای خداحافظی کنی؟ امیرحسین: سفر قندهار که نمیری، تهران همین بغله! دستم رو لای موهاش انداختم و گفتم: _مامان بابارو اذیت نکنی، چیزی شد بهم زنگ بزن. امیرحسین لبخندی زد که چمدونم رو توی دستم گرفتم و گفتم: _خب دیگه، من برم تا شقایق صداش در نیومده! مامان: من تا جلوی در باهات میام. لبخندی زدم و کنار در ایستادم. دست مامان رو فشار دادم و گفتم: _خدانگهدار! مامان: خداحافظ عزیزم. در عقب آژانس رو باز کردم و کنار شقایق نشستم. با حرکت کردن ماشین دستی برای مامان تکون دادم که مامان کاسه آب رو پشت سرم ریخت. گوشیمو از داخل کیفم در آوردم که شقایق رو به راننده گفت: -آقا کی میرسیم؟ راننده: نیم ساعت دیگه.! شقایق بازوم رو تکون داد و گفت: -تو دانشگاه پشت سر من میای دنبال شر هم نمی‌گردی! با تعجب به شقایق نگاهی کردم و گفتم: _باشه. صفحه پیام های مامان رو باز کردم و براش نوشتم: _ما رسیدیم. پیام رو ارسال کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم. با متوقف شدن اوتوبوس همراه مسافرای دیگه از اوتوبوس پیاده شدیم. بعد از گرفتن چمدون ها سوار اتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_117 🧡 🎻 بعد از گرفتن چمدون ها سوار اوتوبوس درون شهری شدیم و به سمت دانشگاه راه افتادیم. تهران خیلی شلوغ بود و این رو می‌شد از داخل همین اوتوبوس هم فهمید. چمدانم اذیتم می‌کرد و جا را برایم تنگ تر می‌کرد. بعد از رسیدن به ایستگاه پشت سر شقایق از اوتوبوس پیاده شدم. _شقایق؟ تو تهران رو از کجا بلدی؟ شقایق چند قدمی جلو رفت و گفت: -قبلا چند بار اومدم تهران، دنبالم بیا. از خیابان گذشتیم و جلوی درب ورودی دانشگاه ایستادیم. از پله‌ها بالا رفتیم و وارد راهرو شدیم. شقایق: تو همینجا بشین من برم یه چند تا سوال بپرسم بیام. باشه ای گفتم و روی صندلی های کنار راهرو نشستم. شقایق لحظه‌ای بعد برگشت و دستم رو گرفت و بلندم کرد. داشت منو دنبال خودش می‌کشوند که گفتم: _کجا می‌بری منو؟ شقایق: بریم خوابگاه بگیریم دیگه! دستم رو از دست شقایق آزاد کردم و پشت سرش وارد اتاق ثبت‌نام شدم. استاد کیفش رو باز کرد و برگه‌هایی از داخلش بیرون آورد. استاد شفیعی: تا آخر این ماه فرصت دارین یک مقاله با موضوع آزاد تحویل من بدین. فتحی: آقا فردی یا گروهی؟ استاد نگاهی به فتحی کرد و گفت: -تو گروه های دو نفره که طبق قرعه کشی انتخاب شدند. استاد اسم افراد رو خوند و به اسم من رسید: -خانم مائده مقدم. دستم رو بالا بردم و گفتم: _بله استاد. استاد نگاهی به من کرد و گفت: -هم‌گروهی شما آقای عماد رضایی هستند. به رضایی نگاهی کردم که رضایی رو به استاد گفت: -بله! با تموم شدن کلاس وسایل‌هامو جمع کردم و همراه شقایق از کلاس بیرون رفتم. بازوی شقایق رو تکون دادم و گفتم: _میریم خوابگاه؟ شقایق خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای رضایی سر جام ایستادم. رضایی: خانم مقدم؟ برگشتم و به رضایی که داشت به سمتمون می‌اومد نگاه کردم. خیلی زود فاصله بینمون پر شد و رضایی روبروم ایستاد و گفت: -یه چند لحظه کارتون داشتم. شقایق رو به من گفت: -من بیرون منتظرتم. بعد از رفتن شقایق رو به رضایی گفتم: _بفرمایید؟ رضایی لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -استاد گفتند من و شما هم‌گروهی هستیم. _خب؟ رضایی: خب که، نمیخواین موضوع مقاله رو انتخاب کنید؟ به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم: _الآن؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_118 🧡 🎻 به راهرو دانشگاه نگاهی کردم و گفتم: _الآن؟ رضایی سرش رو تکون داد و گفت: -بله، البته اگه مشکلی نیست. _راستش من الان مغزم کار نمی‌کنه، بی‌زحمت خودتون فکر کنید اگه موضوع جالبی پیدا کردید به من خبر بدین! چند قدمی جلو رفتم که رضایی گفت: -ببخشید خانم مقدم! برگشتم و گفتم: _بله؟ رضایی: چجوری خبرتون کنم؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _تو تلگرام شماره مو براتون می‌فرستم، خداحافظ. رضایی: خدانگهدار. از دانشگاه بیرون رفتم و به شقایق که کنار باغچه جلوی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم. به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. شقایق: این پسره چیکارت داشت؟ _میگفت بیا موضوع مقاله رو مشخص کنیم. شقایق: ای‌کاش باهم هم‌گروهی می‌شدیم. از جامون بلند شدیم و به سمت خوابگاه راه افتادیم. با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم. ناشناس بود، خواب آلود جواب دادم: _بله؟ ناشناس: سلام خانم مقدم، رضایی هستم. روی تخت نشستم و گفتم: _سلام آقای رضایی خوب هستین؟ رضایی: خیلی ممنون.! _امرتون؟ رضایی: فکر کنم بد موقع مزاحم شدم خواب بودین؟ _نه نه، بفرمایین؟ رضایی: راستش من یه موضوعی مشخص کردم. _چی؟ رضایی: در مورد آدمای خیّر و مؤسسه های خیریه و کمک به مردم، حالا جزئیاتشو وقتی دیدمتون بهتون میگم شما با موضوع کلی موافقین؟ _بله بله، خیلی هم خوبه! رضایی: خب کجا باید ببینمتون؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _برای چه کاری؟ رضایی: بریم تحقیق دیگه.! چشمانم رو مالیدم و گفتم: _آهان باشه بگید کجا بیام؟ رضایی: من دانشگاهم. _تا یک ساعت دیگه جلوی ورودی دانشگاهم، می‌بینمتون! رضایی: باشه خدانگهدار. _فعلا! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. شقایق چشمانش رو باز کرد و رو بهم گفت: -کی بود؟ مکثی کردم و گفتم: _رضایی.! به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم: _استاد شفیعی من تنبل رو با یه فعال هم‌گروهی کرده، فکر کنم پوستم کنده شده! شقایق خنده‌ای کرد و گفت: -چی می‌گفت؟ _هیچی، میگه بیا بریم تحقیق، آخه مرد حسابی یه ماه فرصت داریم. شقایق: پاشو آماده شو پس، بنده خدارو منتظر نذار! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_119 🧡 🎻 از روی تخت بلند شدم و لباس هامو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و رو به شقایق گفتم: _خداحافظ! شقایق دستی برام تکون داد که از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم. سوار تاکسی شدم و مقصدم رو دانشگاه اعلام کردم. روبروی دانشگاه از ماشین پیاده شدم و به رضایی که جلوی در ورودی دانشگاه نشسته بود نگاه کردم. خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و روبروش ایستادم. _خیلی منتظر موندید؟ رضایی با شنیدن صدام متوجه حضورم شد و از روی زمین بلند شد. رضایی: نه منم تازه اومدم اینجا! _خب، قراره کجا بریم؟ رضایی مکثی کرد و گفت: -باید به چند تا مؤسسه خیریه سر بزنیم و با آدمای خیّر مصاحبه کنیم. _شما آدرس مؤسسه خیریه‌ای رو بلدید؟ رضایی: بله، دیشب آدرس چند تاشون رو گیر آوردم، بیاید سوار بشید. به ماشین پرشیایی که کنار خیابون پارک بود نگاه کردم و پشت سر رضایی سوارش شدم. به چند تا مؤسسه کوچیک و بزرگ سر زدیم و با مدیر هاشون و بانیان اون مؤسسه مصاحبه کردیم و چند تا سؤال که رضایی طراحی کرده بود ازشون پرسیدیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. از صلح مشغول تحقیق بودیم و تا الان تقریبا خوب عمل کردیم. رو به رضایی گفتم: _به چند تا مؤسسه دیگه باید سر بزنیم؟ رضایی به کاغذ توی دستش نگاهی کرد و گفت: -فقط یکی دیگه، این آخریه یکم بین مردم معروفه! لبخندی زدم و به روبروم نگاه کردم. کنار یه ساختمون رضایی ماشین رو متوقف کرد و گفت: -رسیدیم! از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بالای ساختمون نگاه کردم. مؤسسه خیریه امام رضا علیه‌السلام! پشت سر رضایی از پله‌های ورودی بالا رفتم و سوار آسانسور شدم. طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم. یه سالن اونجا بود که خالی از آدم بود. با تعجب رو به رضایی گفتم: _اینجا که هیچکس نیست! رضایی: این مؤسسه طبقات زیادی داره، کسی زیاد به این طبقه سر نمی‌زنه چون مال مدیریته! رضایی دری که کنارمون بود رو باز کرد و وارد سالن کناری شد. پشت سرش وارد شدم و در رو بستم. چند نفری روی صندلی نشسته بودند، به خانمی که پشت میز نشسته بود نگاهی کردم و گفتم: _ببخشید من با مسئول این مؤسسه کار داشتم. خانمه: بفرمایین؟ _شما مسئول اینجایین؟ خانمه به من و رضایی نگاهی کرد و گفت: -نخیر، شما کارتون رو بگید. _من مائده مقدم هستم دانشجو، من و ایشون داریم یه مقاله‌ای تهیه می‌کنیم در مورد کمک به دیگران و آدمای خیّر، می‌خواستیم یه چند تا سؤال از مسئول و مدیر این مؤسسه بپرسیم. خانمه: اینجا چند نفر بانی خیر هستند، شما با کدومشون کار دارین؟ _خب بالاخره یه رئیس اصلی‌ای که داره! خانم پشت میز با کلافگی بله‌ای گفت که گفتم: _خب ما با همون کار داریم. خانمه: ایشون الان نیستند، باشند هم خبرنگار نمی‌پذیرند. نفسم رو بیرون دادم که رضایی گفت: -خانم ما خبرنگار نیستیم، ما دانشجوییم! خانمه: هرچی، خبرنگار یا دانشجو، ایشون با کسی به طور کل ملاقات نمی‌کنند. _خانم مثل اینکه شما حوصله ندارید اصلا با کسی حرف بزنید. خانمه: نخیر حوصله ندارم، اگه کاری دارین بفرمایین همکف دوستان راهنماییتون می‌کنند. _اینجا کسی نیست که بخواد به سؤالای ما جواب بده؟ خانمه: فعلا خیر، بانیان این مؤسسه زیاد به اینجا سر نمی‌زنند. _عجب، پس من شماره مو اینجا میذارم هر وقت یکیشون اومد با من تماس بگیرید. خانمه: شماره تونو بذارید ولی بعید می‌دونم یادم بمونه! از حرص نفسی کشیدم و گفتم: _خیلی ممنون خانم! خواستم برم که رضایی رو به خانم پشت میز گفت: -ببخشید اسم همون رییس اصلی رو می‌تونم بدونم؟ خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت: -آقای مقدم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_120 🧡 🎻 خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت: -آقای مقدم! با تعجب به خانم پشت میز نگاهی کردم و گفتم: _مقدم؟ اسمشون چیه؟ خانمه: من اسمشون رو نمی‌دونم، ما ایشون رو آقای مقدم صدا می‌کنیم. _شوخی که نمی‌کنید؟ خانمه دستاش رو روی میز گذاشت و گفت: -چه شوخی‌ای؟ _آخه چون گفتم فامیلیم مقدمه، فکر کردم دارین دستمون میندازین! خانمه: نخیر جدی گفتم. رضایی: خیلی ممنون خانم، لطف کردین! پشت سر رضایی از ساختمون بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم. ‹حامد⁦👇🏻⁩› در سالن رو باز کردم و وارد سالن شدم. به منشی سلامی کردم و گفتم: -آقای محمودی هنوز نیومدند؟ منشی: نخیر آقای مقدم. کلید رو داخل قفل انداختم که منشی گفت: -راستی آقای مقدم! سؤالی به خانم منشی نگاه کردم که ادامه داد: -یه ساعت پیش، یه خانم و آقایی اومدند اصرار داشتند شمارو ببینند. _نگفتند چیکارم دارند؟ منشی: چرا، گفتند دانشجو‌اند، دارند یه مقاله‌ای می‌نویسند که در مورد خیّرین هست، می‌خواستند از شما چند تا سؤال بپرسند. _چیکارشون کردی؟ منشی: من ردشون کردم، ولی فامیلیتون رو بهشون گفتم. با تعجب به منشی نگاهی کردم و گفتم: _فامیلیمو برای چی؟ منشی: سؤال کردند ازم، راستی، فامیلی یکیشون با شما یکی بود. در اتاق رو باز کردم و گفتم: _فامیلیش مقدم بود؟ منشی: بله آقا، شاید از فامیلاتون باشند. _اسمشو نگفت؟ قدمی به داخل اتاق برداشتم که منشی گفت: -مائده.! سر جام خشکم زد، مائده؟ به سمت منشی قدم برداشتم و گفتم: -مائده مقدم؟ منشی مکثی کرد و گفت: -بله، نباید ردشون می‌کردم؟ _شماره تماسی چیزی اینجا نذاشتند؟ منشی: نه آقا! سرم رو پایین انداختم، وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم. پشت میزم نشستم و دستانم رو گره زده زیر چونه‌ام گذاشتم. مدام اسمشو تکرار می‌کردم. مائده ... مائده ... پرونده هارو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم. گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و شماره احمد رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -جانم حامد جان؟ _سلام خوبی؟ احمد: علیک سلام، ممنون کاری داشتی؟ _میخوام یه نفر رو برام پیدا کنی، میتونی؟ احمد: اسمشو بگو..! _مائده مقدم، دانشجوئه و توی همین تهرانه، سریع آدرسشو برام پیدا کن. احمد: چشم کار دیگه؟ _نه ممنون، خدانگهدار. تماس رو قطع کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_121 🧡 🎻 ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و از پله ها بالا رفتم. کلید رو چرخوندم و در خونه رو باز کردم. نازنین از اتاقش بیرون اومد و رو بهم گفت: -سلام چرا اینقدر زود اومدی؟ _سلام، کاری نداشتم، بچه ها خونه‌اند؟ نازنین: حسین که دبیرستانه هنوز نیومده، نیلوفر هم تو اتاقش خوابیده! کیفم رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم. نازنین: طوری شده؟ مکثی کردم و گفتم: _مائده تو تهرانه.! نازنین روبروم نشست و گفت: -مائده؟ از کجا می‌دونی؟ به نازنین نگاهی کردم و گفتم: _به احمد گفتم آدرسشو برام پیدا کنه. نازنین: میخوای چیکار کنی؟ _می‌خوام ببینمش. نازنین: بعدش؟ سؤال عجیبی بود، بعدش؟ نازنین: محمدرضا مائده رو چندین سال پیش با خودش برده، مطمئنا هم تا حالا چیزی از هدیه و تو بهش نگفته، اونوقت تو میخوای ببینیش؟ _مهم نیست، اگه چیزی هم ندونه، همه چیزو بهش میگم. نازنین نفسش رو فوت کرد و گفت: -اینهمه سال هم می‌تونستی مائده رو ببینی و همه چیز رو بهش بگی، اونوقت این چه فکریه الان زده به سرت؟ _اینهمه سال فقط به خاطر بابا منتظر موندم، ولی حالا که بابا نیست، حالا وقتشه. نازنین: بهتر نیست این حقیقت رو بذاری محمدرضا به دخترش بگه؟ _نه، اون اگه می‌خواست چیزی بهش بگه اینهمه سال گفته بود، حاضر نیستم ریخت نحسشو ببینم. از پله‌ها بالا رفتم و گفتم: _من میرم استراحت کنم، اگه احمد زنگ زد بیدارم کن. با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم. احمد بود، جواب دادم: _جانم؟ احمد: آدرسشو برات پیدا کردم. روی تختم نشستم و گفتم: _می‌شنوم. احمد: ولی آدرس محل سکونتش نیست، آدرس دانشگاهشه! _باشه همینم خوبه. احمد: مائده مقدم دانشجو رشته ادبیات. _فکر کنم خودشه. آدرس دانشگاه رو یادداشت کردم و از جام بلند شدم. لباس هامو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم. خواستم از در بیرون برم که نازنین گفت: -کجا میری؟ _پیداش کردم. حسین از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت: -کی رو پیدا کردی بابا؟ _بعدا بهت میگم، فعلا باید برم. نازنین: حداقل بیا صبحونه بخور. _یه چیزی تو راه می‌خورم. وارد پارکینگ شدم و ماشینم رو روشن کردم. به سمت دانشگاه مائده راه افتادم. ماشین رو روبروی ورودی دانشگاه پارک کردم و وارد راهرو دانشگاه شدم. به سمت اتاق رییس دانشگاه قدم برداشتم و تقّی به در اتاق زدم. رییس‌دانشگاه: بفرمایید داخل! در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. _سلام. رییس‌دانشگاه: سلام بفرمایید؟ چند قدمی جلو رفتم و گفتم: _من دنبال خانمی به اسم مائده مقدم می‌گردم، بهم گفتند اینجاست. رییس‌دانشگاه: شما چه نسبتی با این خانم دارین؟ _داییش هستم! رییس‌دانشگاه: خب چرا برای دیدنش به خونه‌شون نمیرید و اومدید اینجا؟ _قضیه‌اش مفصله آقای... رییس‌دانشگاه: توکل هستم. _آقای توکل، من باید ببینمش. توکل: اینجا حداقل ده نفر فامیلیشون مقدمه! _گفتم که، مائده مقدم. نگاهش رو روی کامپیوترش برد و بعد از لحظه‌اس مکث گفت: -دو تا هم مائده مقدم داریم، اولیش نام پدر حسن‌رضا و اون یکی، نام پدرشون محمدرضاست. دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم: _خودشه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱