eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_122 🧡 🎻 توکل: آقای محترم لطفاً آروم باشین⁦. _شرمنده، یه لحظه هیجان زده شدم. توکل: الان چه کمکی از دست بنده ساخته است؟ _میخوام ببینمش. توکل: متاسفانه نمیشه. _گفتم که من داییشم! توکل: متوجه هستم، ولی ایشون امروز صبح مرخصی گرفتند و به شهرشون رفتند؟ با تعجب گفتم: _شهرشون؟ توکل: بله، الان داخل رشت هستند. ساکت موندم که ادامه داد: -حرف دیگه‌ای هم هست؟ _ممنون. از اتاق رییس دانشگاه بیرون رفتم و راهرو دانشگاه رو طی کردم. از پله‌های ورودی پایین رفتم و سوار ماشینم شدم. چند لحظه‌ای به خیابون خیره شدم و دفترچه تلفنم رو باز کردم. شماره محمدرضا رو با خط جدیدم گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -الو جانم؟ مکثی کردم و با صدای لرزانی گفتم: _سلام محمدرضا: سلام بفرمایید؟ سکوت کرده بودم که گفت: -بفرمایید؟ _حامدم! محمدرضا مکث طولانی‌ای کرد و گفت: -حامد؟ تماس رو قطع کردم و گوشی مو توی دستم فشار دادم. ‹مائده⁦👇🏻⁩› زنگ خونه رو فشار دادم که امیرحسین از پشت آیفون گفت: -مائده تویی؟ لبخندی زدم و گفتم: _چطوری؟ امیرحسین: خوبم، مامان مائده اومده، بیا تو! با باز شدن در وارد راهرو شدم و که امیرحسین در داخل رو باز کرد. باهاش دست دادم و وارد خونه شدم. _مامان جونم من اومدم. مامان فاطمه از پله‌ها پایین اومد که خودم رو توی آغوشش رها کردم. مامان: دلم برات تنگ شده بود. _منم، از این به بعد بیشتر بهتون سر می‌زنم. از بغل مامان جدا شدم و گفتم: _چه بوی غذایی توی خونه پیچیده، دلم ضعف رفت. مامان: خوب موقعی اومدی، برو دست و صورتتو بشور. چشمی گفتم و وارد اتاقم شدم. چادرم رو روی جا لباسی آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم. با صدای زنگ گوشیم تماس شقایق رو جواب دادم: _چیه دم به ثانیه زنگ میزنی؟ شقایق: رسیدی؟ _آره! شقایق نفسش رو فوت کرد و گفت: -مگه نگفتم رسیدی زنگ بزن؟ دلم شور میزنه. _تازه رسیدم غر نزن. شقایق: بهت میگم بمون چند روز دیگه باهم بریم میگی نه، اونجا آش میدادن بدو بدو رفتی؟ _حیف که نمی‌تونی از پشت گوشی بوی غذای مامانمو حس کنی وگرنه می‌فهمیدی چرا اومدم. شقایق: از اون غذا های مامان پزت برای منم بیار، اینجا فقط نون پنیر هست. _کاری نداری؟ شقایق: نه، برو غذاتو بخور خداحافظ! _خداحافظ. تماس رو قطع کردم و بعد از شستن دست و صورتم روی مبل وسط پذیرایی نشستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_123 🧡 🎻 تماس رو قطع کردم و بعد از شستن دست و صورتم روی مبل وسط پذیرایی نشستم. خواستم تلویزیون رو روشن کنم که مامان جعبه‌ای روبروم گذاشت و گفت: -اینو ببر بذار توی انباری! جعبه رو داخل دستم گرفتم و از پله ها پایین رفتم. با یه لگد در انباری رو باز کردم و جعبه رو روی کارتن های دیگه گذاشتم. خواستم از انباری بیرون برم که پام روی خرده شیشه ها رفت و صدایی ایجاد کرد. به قاب عکسی که شکسته بود نگاهی کردم. قاب عکس رو توی دستم گرفتم و عکس رو ازش جدا کردم. عکس یه خانم جوون بود، تا حالا ندیده بودمش. به کارتنی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. در کارتن رو باز کردم، پر از قاب عکس بود که همه‌شون عکس های همین خانم بود. با تعجب یکی یکی قاب عکس هارو از کارتن بیرون آوردم و بهشون نگاه کردم. عکس اولی رو تا کردم و داخل مشتم گرفتم. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› به سمت خوابگاه مائده راه افتادم. مائده: همین خیابون رو مستقیم برین. _تهران مثل قبل شلوغه. مائده با تعجب نگاهم کرد و گفت: -مگه شما تاحالا تهران بودین؟ نگاهی به مائده کردم و گفتم: _آره، یه چند تا سفر کاری به تهران داشتم، گفتی خوابگاهت کجاست؟ مائده: مستقیم. ثانیه‌ای گذشت که مائده ورقی رو روی داشبورد ماشین گذاشت و گفت: -این خانم کیه؟ به ورقه‌ای که روی داشبورد گذاشته بود نگاهی کردم و توی دستم گرفتمش. نگاهم رو از جاده به روی ورق گرفتم، عکس هدیه! به مائده نگاهی کردم و گفتم: _این عکس رو از کجا آوردی؟ مائده: شما اول بگو این خانم کیه؟ صدام رو کمی بلند کردم و گفتم: _گفتم این عکس رو از کجا آوردی؟ مائده مکثی کرد و گفت: -از توی یه کارتن داخل انباری! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ببخشید سرت داد زدم. مائده: حالا میگی این خانم کیه؟ به مائده نگاهی کردم و بعد از کمی مکث گفتم: _دوست مامانته. مائده: یه کارتن پر از عکس این خانم داخل انباری بود، شایدم بیشتر. _دوست صمیمی مامانت بود، به خاطر همین خیلی ازش عکس داریم. مائده: الان کجاست؟ سؤالش توی ذهنم تکرار شد. الان کجاست؟ مکثی کردم و گفتم: _خیلی سال پیش فوت کرد. با دیدن ساختمون خوابگاه دختران، خیابون رو دور زدم و جلوی خوابگاه ماشین رو متوقف کردم. همراه مائده از ماشین پیاده شدم و باهاش تا جلوی خوابگاه اومدم. مائده: خداحافظ بابا، من میرم. دستم رو به نشانه خداحافظی تکون دادم نگاهم به آقایی که از داخل خوابگاه بیرون اومد دوخته شد. چقدر شبیه حامد بود، ریش های بلندش تشخیص رو برام سخت کرده بود. نگاهش رو روی صورتم زوم کرده بود. حامد! خودشه. چند قدمی جلو رفتم که حامد نگاهش رو از من به روی مائده که داشت از کنارش رد می‌شد سر داد. حامد: مائده؟ مائده برگشت و اول به من بعد به حامد نگاه کرد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_124 🧡 🎻 حامد دوباره مائده رو صدا کرد که گفتم: _مائده، برو داخل خوابگاه. مائده با تعجب به من نگاه کرد و گفت: -چی‌شده؟ چند قدمی به جلو برداشتم که حامد گفت: -تو مائده‌ای؟ مائده به حامد نگاهی کرد و گفت: -بله. حامد به سمت مائده رفت، خواستم دستش رو کنار صورت مائده بگیره که کائده عقب رفت. _مائده؟ گفتم برو داخل خوابگاه! مائده: این آقا کیه؟ روبروی مائده ایستادم و گفتم: _تو برو داخل خوابگاه، بعدا بهت میگم، برو باشه؟ مائده قدمی برداشت که فریاد حامد بلند شد: -صبر کن. مائده با تعجب به من و حامد نگاه کرد که به سمت حامد رفتم و گفتم: _الان وقتش نیست. خواستم بازوی حامد رو بگیرم که به عقب هولم داد و گفت: -همه چیزو بهش بگو. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم: _الان وقتش نیست، بیا بریم باهم حرف بزنیم. حامد شونه‌اش رو از زیر دستم بیرون کشید و گفت: -هفده سال داغ دلتنگی رو روی سینه من و بقیه گذاشتی. سرش رو جلو آورد و گفت: -حالا همه چیز رو بهش بگو. به سمت مائده هولم داد که مائده رو به من گفت: -چی رو باید بهم بگی بابا؟ چشمانم رو باز و بسته کردم و به چشمان مائده خیره شدم. نگاهم رو به سمت حامد چرخوندم و سرم رو پایین انداختم. _این مَرد... مکثی کردم و گفتم: _داییته! مائده: داییم؟ من که دایی نداشتم. سرم رو بالا آوردم و گفتم: _داشتی، دو تا دایی داشتی! مائده: پس چرا تا حالا بهم نگفتین؟ حامد: چون... دستم رو به سمت حامد گرفتم و حرفش رو قطع کردم. روبروی حامد ایستادم و گفتم: _تا همینجا بسه حامد، بذار باهم حرف بزنیم. حامد: تو حرفاتو هفده سال پیش زدی، به گوش منم رسوندند، ولی فکر نکنم حرفای منو به گوشت رسونده باشن. _حامد، ازت خواهش می‌کنم. مائده: دیگه چی رو بهم نگفتی بابا. حامد با دستش من رو کنار زد و رو به مائده گفت: -من داییتم، این کسی هم که تو بهش میگی بابا، باباته! دستم جلوی حامد گرفتم و گفتم: _حامد به خاطر هدیه. حامد بهم نگاه کرد و فریاد زد: -اسم هدیه رو نیار! نگاهش رو به سمت مائده برگردوند و گفت: -ولی اون خانمی که بزرگت کرده و تو بهش میگی مامان، مادرت نیست! مائده متعجب به حامد نگاه کرد و گفت: -چی؟ قطره اشکی از چشمم روی صورتم سُر خورد. حامد: مادرت که میشه خواهر من، وقتی که خیلی کوچیک بودی...فوت کرد. حامد به من اشاره کرد و ادامه داد: -بعدش این پدر نامردت، تورو برداشت و دِ برو که رفتیم، با خانم جدیدش از تهران رفت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_125 🧡 🎻 مائده: بابا؟ این آقا چی میگه؟ چشمانم رو بستم و سرم رو پایین انداختم. مائده: بابا با شمام! حامد: برو وسایلتو بردار، این خوابگاه جای تو نیست، خیلیا می‌خوان ببیننت! سرم رو بالا آوردم و به اشک های روی صورت مائده نگاه کردم. مائده دوان‌دوان وارد خوابگاه شد. _گند زدی حامد! حامد: گند رو تو هفده سال پیش زدی، من دارم این گند رو جمع می‌کنم. _خیالت رفت وسایلشو جمع کنه بیاد باهات بره خونه تون؟ الان رفته یه گوشه نشسته داره گریه می‌کنه، بهت گفتم الان وقتش نیست گوش ندادی، بهت گفتم بذار باهم حرف بزنیم هولم دادی عقب، از کی اینهمه بی‌فکر شدی؟ حامد فریاد زد: -از وقتی تو اینهمه بی‌معرفت و نامرد شدی! بدون توجه به حامد وارد خوابگاه شدم و جلوی نگهبانی ایستادم. به نگهبان نگاهی کردم و گفتم: _آقا، من دخترم داخل این خوابگاهه، میتونم برم داخل؟ نگهبان: نه آقا، خوابگاه دخترونه‌اس، میتونم بگم به دخترتون بگن بیاد جلوی در تا ببینیدش. مکثی کردم و گفتم: _نه، خیلی ممنون! از ورودی خوابگاه بیرون اومدم و به حامد که داخل ماشینش نشسته بود نگاه کردم. به سمت ماشینش رفتم. در ماشینش رو باز کردم و کنارش نشستم. حامد با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: -اشتباه نشستی، اینجا ماشین منه. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _باید باهات حرف بزنم. حامد: ده دفعه گفتی، منم جوابتو دادم چرا ول کن نیستی، من با تو هیچ حرفی ندارم. _تو حرفی نزن، فقط خودم حرف میزنم. حامد: نمی‌خوام حرفاتم بشنوم، حالا برو پایین. _منو ببر پیش زن‌عمو، می‌خوام ببینمش! سنگینی نگاه حامد رو حس کردم که به چشمانش خیره شدم. _گفتم ببرم پیش زن‌عمو! حامد: مادرم شش سال پیش فوت کرد. با شنیدن جمله حامد زبونم بند اومد. دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم: _زن‌...زن‌عمو؟ حامد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد که اشک داخل چشمانم جمع شد. حامد: تو لحظات آخر عمرش، داخل بیمارستان مدام هدیه رو صدا می‌زد، حسرت دیدن نوه‌اش انقدر اذیتش می‌کرد که با گفتن اسم مائده زار زار گریه می‌کرد. می‌خواستم بهت زنگ بزنم که بذاری مائده رو از دور ببینه، ولی... حرفشو قطع کرد و با انگشتش اشک داخل چشماش رو پاک کرد. بعد از کمی مکث گفت: -آقاجونمم، چند روز بعد از فوت پدر تو، سکته کرد و توی بیمارستان فوت کرد. نگاهم رو به بیرون انداختم و اشک داخل چشمام رو پاک کردم. _منو ببخش! حامد بهم نگاهی کرد و گفت: -تو درست گفتی، گند زدم. سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: -باید میذاشتم تو بهش بگی... دستش رو گذاشت روی شونه‌ام بعد از کمی مکث گفت: -مثل قبلنا، گند کاریمو جمع کن محمدرضا! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_126 🧡 🎻 دستش رو گذاشت روی شونه‌ام بعد از کمی مکث گفت: -مثلا قبلنا، گند کاریمو جمع کن محمدرضا! دستش رو توی دستم گرفتم و چشمانم رو بستم. از ماشین حامد پیاده شدم و به سمت ماشین خودم قدم برداشتم. ‹مائده⁦👇🏻⁩› به دیوار تکیه دادم و زانو هامو بغل کردم. با باز شدن در اتاق شقایق وارد اتاق شد و روبروم نشست. شقایق: چرا اینجا نشستی؟ جوابی بهش ندادم و نگاهم رو به سفیدی دیوار دوختم. شقایق: رضایی سراغتو می‌گرفت، می‌گفت هر چقدر بهت زنگ میزنه جواب نمیدی، جوابشو بده. مکثی کردم و گفتم: _حوصله شو ندارم، بهش بگو خودش تنهایی مقاله رو تحویل بده! شقایق گوشیم رو از روی میز برداشت و توی دستم گذاشت. شقایق: خودت زنگ میزنی بهش میگی. نفسم رو فوت کردم و گفتم: _بس کن شقایق، تو که حال منو می‌دونی! شقایق: کاری که گفتم رو بکن. گوشیم رو روی میز گذاشتم و گفتم: _بیخیالش شو شقایق شقایق: الان سه روزه نیومدی دانشگاه، نشستی گوشه این اتاق به سقف خیره شدی، چته؟ _یعنی میخوای بگی نمی‌دونی چمه؟ شقایق از جاش بلند شد و کنارم نشست. شقایق: تهش که چی؟ داری با خودت چیکار می‌کنی؟ سرم رو پایین انداختم که شقایق ادامه داد: -باید بری با پدرت حرف بزنی، با داییت حرف بزنی، بفهمی چی به چیه... حرف شقایق رو قطع کردم و گفتم: _خیلی خوب می‌دونم چی به چیه، پدرم هفده سال به من دروغ گفته حالا انتظار داره با روی خوش جوابشو بدم. شقایق نفسش رو فوت کرد و سرش رو پایین انداخت. دستم رو توی دستش گرفت و گفت: -پدرت به صلاحت عمل کرده! _صلاح من اینه؟ شقایق صداش رو کمی بلند کرد و گفت: -نمی‌دونم! تو باید بری همین حرفارو به پدرت بزنی، من که چیزی نمی‌دونم. _پس خواهشاً چیزی نگو! شقایق دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: -تولدت مبارک! با تعجب به شقایق نگاهی کردم که ادامه داد: -به خاطر من، به خاطر دوستی‌مون، بلند شو یه سر به پدرت بزن.! قطره اشکی از چشمانم به پایین سُر خورد. _تولدم رو یادت بود؟ شقایق سرش رو به نشونه تأیید تکون داد و اشکم رو پاک کرد. شقایق: پاشو! از روی تخت بلند شدم و با کمک شقایق لباسم رو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و در اتاق رو باز کردم. خواستم از اتاق بیرون برم که شقایق کیفم رو دستم داد و گفت: -رضایی رو چیکار کنم؟ _نمیدونم شقایق: ماجراتو بهش بگم تا ول کن بشه؟ _نمیدونم، هرکاری میخوای بکن. از اتاق بیرون رفتم و راهرو خوابگاه رو طی کردم. شماره بابا رو گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد: -جانم مائده؟ چرا هر چی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مکثی کردم و گفتم: _هنوز تهرانی؟ بابا: آره! _میخوام ببینمت، بگو کجا بیام. به آدرسی که بابا داد رفتم و روبروی ساختمون اداری ایستادم. به ماشین بابا که روبروی ساختمون پارک بود نگاهی کردم و به سمتش قدم برداشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_127 🧡 🎻 در ماشین رو باز کردم و کنار بابا روی صندلی نشستم. بابا بهم نگاهی کرد و گفت: -خوبی؟ به روبرو نگاه کردم و سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم. بابا: میخوای بریم رشت؟ _نه، میخواستم باهات حرف بزنم. بابا: بگو می‌شنوم. به بابا نگاهی کردم و گفتم: _چرا؟ بابا نگاه متعجبش رو روی صورتم آورد و گفت: -چی چرا؟ _چرا اینهمه سال مادرم رو ازم پنهون کردی؟ بابا: مائده، مادرت مرده! _که چی؟ چرا اینهمه سال بهم دروغ گفتی؟ بابا مکثی کرد و گفت: -به خاطر خودت مائده _به خاطر من؟ بابا: می‌ترسیدم لجباز بشی، به حرف‌های فاطمه گوش ندی... حرف بابا رو قطع کردم و گفتم: _واقعا منو همچین آدمی فرض کردی؟ بابا صداش رو بلند کرد و گفت: -نمی‌دونستم، تو اون موقع فقط یک سالت بود، نمی‌دونستم اخلاقت چیه! _ولی وقتی فهمیدی هم بهم نگفتی! بابا: برای اینکه می‌ترسیدم. _از چی؟ فریاد زد: -از اینکه ولم کنی! سرم رو بالا آوردم و به اشک های جمع شده داخل چشمانش نگاه کردم. بابا: می‌ترسیدم بری، یه اشتباهی کردم که راه برگشتش خیلی دور بود. آهسته گفتم: _دور بود، ولی بود! بابا: می‌خواستم فاطمه رو به چشم یه مادر ببینی، بهش تکیه کنی! مکثی کردم و گفتم: _مامانم کجاست؟ بابا لحظه‌ای بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد. _کجا میریم؟ بابا: بهشت زهرا! به سمت همونجایی که بابام گفت راه افتادیم. سنگ قبر هارو یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم. با ایستادن بابا من هم کنارش ایستادم. به سنگ قبری که بابا بهش خیره شده بود نگاه کردم. هدیه مقدم! با نشستن بابا کنار قبر، من هم نشستم. دستم رو روی سنگ قبر گذاشتم، فاتحه‌ای خوندم که بابا عکس همون خانمی که می‌گفت دوست مامان فاطمه است رو روی سنگ قبر گذاشت. بابا: این عکس مادرته! به عکس خیره شدم و عکس رو توی دستم گرفتم. _تعریف کن بابا بابا لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -روزی که هدیه بهم گفت قراره پدر بشم، یه بار رفتم تا عرش و برگشتم. هدیه بیماری قلبی داشت، چند بار جلوی چشمام از هوش رفته بود. زیاد نگران بیماریش نبودم تا اینکه یه روز پامون کشیده شد به بیمارستان! قلبم بوم‌بوم میزد، خیلی نگرانش شدم. وقتی تو به دنیا اومدی بیماریش روز به روز شدت گرفت. یه روز که برگشتم خونه، دیدم... بابا حرفش رو قطع کرد که متوجه بغض توی گلوش شدم. اشک همینطور از چشم هاش می‌ریخت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_128 🧡 🎻 بهش خیره شدم که ادامه داد: -دیدن بدنش مثل یه سرده، صداش زدم. هدیه؟ اما جوابی نمی‌داد، چند تا سیلی به صورتش زدم اما انگار نه انگار! دستم روی روی زانوی بابا گذاشتم و گفتم: _کافیه بابا! بابا اشک هاش رو پاک کرد که گفتم: _چطوری دایی‌مو راضی کردی که سراغمو نگیره؟ بابا نگاهی بهم کرد و گفت: -من دایی تو راضی نکردم، مادربزرگت مدام گریه می‌کرد. گریه‌هاش وجدانم رو بیدار کرده بود اما یه حسی بهم اجازه نمی‌داد. حرفای پدربزرگت هنوز توی ذهنمه... اگه زمان به عقب برمی‌گشت! به اون موقعی که اومدی خواستگاری هدیه... خودم جواب رد رو بهت می‌دادم. اینو گفت و دست مادربزرگتو گرفت و رفت. ای‌کاش نمی‌رفت، ای‌کاش می‌موند و صورتمو با دستش سرخ می‌کرد. ای‌کاش بهم می‌فهموند دارم چه غلطی می‌کنم. _بابا؟ بابا نگاهی بهم کرد و گفت: -جانِ بابا؟ مکثی کردم و گفتم: _مامانمو دوست داشتی؟ اشک توی چشماش جمع شد، صدای قلبش رو می‌شنیدم. بابا: آره...خیلی! به تیر چراغ برق خیره شده بودم که گوشیم زنگ خورد. امیرحسین بود، جواب دادم: _جانم داداش؟ امیرحسین: تولدت مبارک!!! لبخندی زدم و نگاهم رو به سرامیک های روی زمین دوختم. _چرا انقدر دیر؟ امیرحسین: راستشو بخوای یادم رفته بود، کجایی؟ به دور و برم نگاهی کردم و گفتم: _روی نیمکت کنار خیابون نشستم. امیرحسین: بابا کجاست؟ فکر کردم پیششی! _نه، بابا یه جای دیگه‌ست، درساتو می‌خونی؟ امیرحسین: آره، یه سری به کتابام می‌زنم، کاری نداری؟ مامانی یه شامی درست کرده انگشتامم باهاش بخورم، حیف که نیستی غذاشو ببینی. مکثی کردم و گفتم: _جای منم پر کن، خدانگهدار. امیرحسین خداحافظی گفت که تماس رو قطع کردم. از پله‌ها بالا رفتم و وارد راهروی دانشگاه شدم. به سمت کلاس قدم برداشتم که صدای رضایی رو از پشت سرم شنیدم. رضایی: خانم مقدم؟ یه لحظه کارتون داشتم. برگشتم که رضایی روبروم ایستاد و گفت: -دوستتون گفتند که چه اتفاقی براتون افتاده، شرمنده اگه با تماس هام مزاحمتون شدم. _نه اشکالی نداره، کارتون رو بگید. رضایی: راستش می‌خواستم بگم این مقاله رو چیکار کنم؟ _مگه دوستم بهتون چیزی که گفتم رو نگفت؟ رضایی: چرا گفتند ایشون، ولی خب من نمی‌تونم تنهایی این مقاله رو تموم کنم، استاد شفیعی گفتند باید دو نفری این‌کارو انجام بدیم. _من دیگه نمی‌دونم آقای رضایی، خودتون یه کاریش بکنین. چند قدمی به سمت کلاس برداشتم که گفت: -ولی خانم مقدم شما دارین حرف استاد رو زیر پا می‌ذارین. جوابش رو ندادم که گفت: -خانم مقدم؟ یه لحظه‌ صبر کنین! برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم: _بفرمایید؟ رضایی: میشه بگید من الان باید چیکار کنم؟ نفسم رو فوت کردم و گفتم: _آقای رضایی؟ من الان نمی‌تونم این مقاله رو ادامه بدم، میتونید درک کنید؟ رضایی: نه یعنی آره، ولی... ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_129 🧡 🎻 رضایی: نه یعنی آره، ولی... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _پس خدانگهدار. خواستم برم که گفت: -خانم مقدم؟ کلافه نگاهی بهش کردم و گفتم: _بله؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: -میدونم توی موقعیت خوبی نیستید... مکثی کرد و ادامه داد: -ولی می‌خواستم اگه اجازه بدین، برای خواستگاری با خونواده خدمت برسیم. با شنیدن جمله اش لحظه‌ای شوکه شدم. به خودم اومدم و گفتم: _حالا خوبه میدونین توی موقعیت خوبی نیستم. به سمت کلاس قدم برداشتم و هر چقدر که صدام زد جوابش رو ندادم. ‹عماد‌رضایی⁦👇🏻⁩› ماشین رو روبروی محل کار ریحانه متوقف کردم و گوشیم رو توی دستم گرفتم. داشتم پیام هارو چک می‌کردم که ریحانه سوار ماشین شد. ریحانه: خوب شد امروز مثل روزای قبل منتظرم نذاشتی. _کارت تموم شد؟ ریحانه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت: -اون قضیه چی شد؟ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: -قضیه دختره دیگه، بهش گفتی؟ نفسم رو فوت کردم و گفتم: _آره! ریحانه: خب؟ _ول کرد رفت، اون موقع هم خودمو هم تورو لعنت کردم. ریحانه: من دیگه چرا؟ _چون تو گفتی همچین کاری کنم. ریحانه مکثی کرد و گفت: -من؟ تو اومدی به من گفتی عاشق شدم... دستم رو بالا پایین کردم و گفتم: _آرومتر ریحانه آهسته ادامه داد: -تو اومدی گفتی من عاشق شدم، منم خواستم به عنوان یه خواهر بهت کمک کنم. _فعلا که کمکتون همه چیز رو خراب کرد. ریحانه: چجوری بهش گفتی؟ _بقیه چجوری میگن؟ منم همون طوری! ریحانه دستش رو روی داشبورد گذاشت و گفت: -تو بگو چجوری گفتی؟ نفسم رو بیرون دادم و کلافه گفتم: _گفتم خانم مقدم... ریحانه حرفم رو قطع کرد و گفت: -آهان، مشکلت همینجاست، باید به اسم صداش می‌کردی. _ریحانه؟ اونجا دانشگاهه ها! ریحانه: گوش کن، باید می‌گفتی... مکثی کرد و گفت: -اسمش چیه؟ _نمی‌دونم ریحانه: یعنی تو اسمشو نمی‌دونی؟ پس هیچی، قضیه کنسله. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _مائده ریحانه: خب از اول بگو، باید می‌گفتی مائده خانم من به شما علاقه‌مندم، میتونم با خونواده جهت امر خواستگاری خدمتتون برسم؟ جوابی ندادم که ریحانه گفت: -حالا حرفای منو تکرار کن. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_130 🧡 🎻 _ول کن ریحانه... ریحانه: تکرار کن حرف اضافه‌ام نباشه! چشمانم رو لحظه‌ای بستم و باز کردم و گفتم: _مائده خانم، من به شما علاقه‌مندم، میتونم با خونواده جهت امر خواستگاری خدمتتون برسم؟ ریحانه: نه متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چرا؟ ریحانه: خب باید با لبخند بگی نه یه جوری که انگاری زورکی داری حرف می‌زنی. _بیخیال شو ریحانه. ماشین رو روشن کردم که ریحانه گفت: -اصلا آدرس خونه دختره رو بده خودم باهاش حرف بزنم. _ول کن ریحانه، فراموشش کن. ریحانه متعجب نگاهم کرد و گفت: -به این زودی جا زدی عاشق خان؟ زود باش آدرسشو بگو. _خراب ترش می‌کنی ریحانه. ریحانه: فقط یه زن زبون یه زن دیگه رو می‌فهمه، حالا آدرسشو بگو. _خونه‌شون تهران نیست. ریحانه: تو پارک که نمی‌خوابه، جایی که بعد از دانشگاه می‌ره اونجا کجاست؟ _ریحانه؟ ریحانه: بله؟ مکثی کردم و گفتم: _تروخدا خراب ترش نکن. ریحانه لبخندی زد و گفت: -بسپرش به من لحظه‌ای بهش خیره شدم و گفتم: _به مامان بابا که چیزی نگفتی؟ ریحانه: این قضیه یه رازه، بین من و تو و اون دختر خانم. آدرس خوابگاه رو بهش دادم که گفت: -حالا حرکت کن بریم خونه! ‹مائده⁦👇🏻⁩› توی تاکسی نشستم و شماره امیر‌حسین رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد: -سلام آبجی _سلام، خوبی؟ امیرحسین: آره ممنون. _مامان چی؟ مامانم خوبه؟ امیرحسین: مامانم خوبه، کی دوباره میای پیشمون؟ از شیشه نگاهم رو به بیرون انداختم و گفتم: _فعلا معلوم نیست، بابا کجاست؟ امیرحسین: سرکاره، زود بیا، دلمون برات تنگ شده. _باشه، سعی می‌کنم. امیرحسین: میخوای گوشی رو بدم مامان باهاش حرف بزنی؟ _نه نه... امیرحسین: برای چی؟ _چیزه، من رسیدم خوابگاه بعدا بهت زنگ میزنم، خداحافظ. تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم. جلوی ورودی خوابگاه از تاکسی پیاده شدم و به سمت خوابگاه قدم برداشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_131 🧡 🎻 دستی روی شونه‌ام نشست که برگشتم و به خانم چادری پشت سرم نگاه کردم. خانمه: مائده خانم شمایی؟ _بله، شما؟ خانمه: بیا باهات کار دارم. خواستم حرفی بزنم که دستم رو کشید و منو دنبال خودش تا پارک کنار خوابگاه کشوند. من رو روی نیمکت نشوند و خودش کنارم نشست. _شما هنوز خودتو معرفی نکردی. خانمه: من ریحانه‌ام، خواهر آقاپسری که عاشق شما شده! متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: -من خواهر عمادم. _آهان، آقای رضایی! لبخندی زد و گفت: -آره، همون آقای رضایی شما. _خب بفرمایید؟ لبخند روی لبش پررنگ تر شد و گفت: -اومدم بگم که، برادر من فقط یه حرف روی هوا نزده، اون واقعا می‌خواد باهات ازدواج کنه، اونقدری هم که من میشناسمش، حرفی نمیزنه که بهش فکر نکرده باشه. _ولی مثل اینکه ایندفعه به حرفشون فکر نکردند. ریحانه: چطور؟ _اگه بهتون این چیزارو گفته حتما اتفاقی که برام افتاده رو هم بهتون گفته! متعجب نگاهم کرد و گفت: -کدوم اتفاق؟ _قضیه‌اش مفصله، شما همینقدر بدون که من الان توی وضعیتی نیستم که بخوام یه خواستگار و خواستگاری فکر کنم. ریحانه: من چیزی در این مورد نمی‌دونم، ولی ازت می‌خوام که با خونواده‌ات صحبت کنی. در جوابش سکوت کردم که ادامه داد: -هر وقت شما بگی ما میایم برای خواستگاری. لبخند روی لبش انگار با من بازی می‌کرد. کوتاه نیومدم و گفتم: _مثل اینکه شما متوجه نیستی من چی میگم؟ با باز و بسته شدن چشمانش و لحن آرامی که داشت، کم‌کم داشت من رو قانع می‌کرد. ریحانه: خدایی نکرده، کسی فوت کرده؟ _نه! ریحانه: خب پس چرا نمیشه؟ من که نگفتم برید برای عقد؟ فقط یه قرار خواستگاری ساده! لحظه‌ای بهش خیره شدم که دستم رو توی دستش گرفت و گفت: -دختر خوبی هستی، نمی‌دونی وقتی برادرم گفت که عاشق شده چه حالی داشتم، انقدر خوشحال بودم که انگار داشتم بال در می‌آوردم. ناخودآگاه کلمه‌ای از دهنم بیرون پرید: _باشه! مکثی کردم و گفتم: _شماره تونو بهم بدین، من با پدر و مادرم صحبت می‌کنم، اگه اجازه دادند زنگ میزنم بهتون. ریحانه: مگه شماره برادرمو نداری؟ مکثی کردم و گفتم: _با شما راحت‌تر میتونم صحبت کنم. لبخندی زد و گفت: -باشه یادداشت کن. شماره شو با نام ریحانه سیو کردم و گفتم: _فقط ممکنه طول بکشه، ناراحت نشین. ریحانه: هر چقدر زودتر باهاشون حرف بزنی بهتره، ولی باشه، ناراحت نمیشم. از روی نیمکت بلند شدم و گفتم: _من دیگه باید برم خوابگاه، خدانگهدار. با لبخندش بدرقه‌ام کرد که به سمت خوابگاه قدم برداشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_132 🧡 🎻 با لبخندش بدرقه‌ام کرد که به سمت خوابگاه قدم برداشتم. در اتاق رو باز کردم و به شقایق که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. _بیداری؟ شقایق تکونی خورد و گفت: -آره روی تختم نشستم و به دیوار خیره شدم. _باید برگردم رشت! شقایق از روی تخت بلند شد و متعجب گفت: -هنوز یه هفته نمیشه که اومدی! _به هر حال باید برگردم. شقایق: به نظرت دانشگاه بهت اجازه میده؟ _اجازه هم نده برام مهم نیست، الان فقط برگشتن من مهمه. شقایق مکثی کرد و گفت: -حالت خوبه؟ اگه این ترم رو بیفتی چی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _مهم نیست. شقایق: بخوای دیوونه بازی در بیاری زنگ میزنم به پدرت میگم میخوای چیکار کنی. به شقایق نگاهی کردم و گفتم: _می‌رسونیم ترمینال؟ شقایق لبخندی زد و گفت: -بذار آماده شم بریم! بعد از آماده شدن شقایق از خوابگاه بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم. شقایق: آقا لطفا برین ترمینال. نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم و چشمانم رو بستم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم: _رضایی ازم خواستگاری کرده.! شقایق متعجب نگاهم کرد و گفت: -چی؟ نگاهم رو روی صورتش انداختم و گفتم: _رضایی، ازم خواستگاری کرده! لبخند مرموزی روی صورتش نمایان شد و گفت: -بهش چی گفتی؟ _به خودش چیزی نگفتم، ولی به خواهرش گفتم با پدر مادرم حرف میزنم. شقایق دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: -جوابت مثبته؟ چشمانم رو لحظه‌ای بستم و گفتم: _نمی‌دونم! از تاکسی پیاده شدم و به سمت اوتوبوس تهران-رشت قدم برداشتم. زنگ خونه رو فشار دادم که لحظه‌ای بعد امیرحسین در رو باز کرد. امیرحسین: مائده؟ بیا تو. لبخندی زدم و وارد خونه شدم، به پذیرایی نگاهی کردم و گفتم: _مامان خونه‌ست؟ امیرحسین: رفته جایی، الان میاد. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم. به مامان فاطمه که جلوی در ایستاده بود و داشت با امیرحسین حرف میزد خیره شدم. آرام از پله ها پایین رفتم و روی آخرین پله ایستادم. به مامان فاطمه نگاه کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد. به سمتم اومد و روبروم ایستاد. مامان: مائده؟ خودم رو توی آغوشش رها کردم و گفتم: _دوست دارم مامان فاطمه! با دستش کمی نوازشم کرد و گفت: -فکر نمی‌کردم دیگه برگردی پیشم. از آغوشش جدا شدم و گفتم: _چرا؟ شاید منو به دنیا نیاورده باشی، ولی هنوز مادرمی! کنار مامان روی مبل نشستم و به چشمانش خیره شدم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_133 🧡 🎻 مامان: دایی حامدِتو دیدی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _جلوی خوابگاه دیدمش، مثل اینکه از بابا زیاد دل خوشی نداشت. مامان دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: -نرفتی خونه‌شون؟ _نه، آخرین بار همونجا دیدمش! مکثی کردم و گفتم: _مامان فاطمه؟ جانمی گفت که ادامه دادم: _یکم از مامانم میگین؟ مامان فاطمه لبخندی زد و گفت: -جدا از نسبت فامیلیمون، باهم دوست صمیمی بودیم، همه چیزو بهم می‌گفت، رابطمه‌مون از رابطه دو تا خواهر نزدیک تر بود. _مثل من و شقایق؟ لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت: -مثل تو و شقایق! انقدر رفتارش خوب بود که اصلا نمی‌شد باهاش رفت و آمد کرد و وابسته‌اش نشد. مامان فاطمه سکوت کرد که گفتم: _ناراحتت کردم؟ اشک داخل چشمانش رو پاک کرد و گفت: -مهم نیست، من میرم لباس هامو عوض کنم. با رفتن مامان به داخل اتاقش از جام بلند شدم و به سمت انباری رفتم. کارتن عکس های مامانمو جلوم گذاشتم و یکی یکی به عکس ها نگاه کردم. با افتادن یه سایه بالای سرم به جلوی در انباری نگاه کردم. امیرحسین بود. امیرحسین: چی‌شده مائده؟ سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _چطور مگه؟ چند قدم جلوتر اومد و گفت: -وقتی مامان اومد همدیگه رو بغل کردین، وقتی هم مامان رفت تو اتاقش داشت گریه می‌کرد. _چیزی نیست. امیرحسین به قاب عکس های داخل دستم نگاه کرد و گفت: -این خانمه کیه؟ لبخندی زدم و گفتم: _دوست مامانه، دوست صمیمیش! امیرحسین روبروم روی دو پنجه پاش نشست و گفت: -واقعا چیزی نشده؟ خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. امیرحسین گوشیم رو از روی کارتن ها برداشت که گفتم: _کیه؟ امیرحسین نگاهی به صفحه گوشی کرد و گفت: -دوستته، شقایق! گوشی رو از دستش گرفتم و تماس رو جواب دادم: _جانم شقایق؟ شقایق: رسیدی؟ _بله با اجازه‌تون. شقایق: خیلی احمقی، درس و دانشگاهتو ول کردی رفتی اونجا، چهار تا فحش دیگه هم ته دلم هست حالا وقتش نیست بهت بگم. به امیر‌حسین نگاهی کردم و رو بهش گفتم: _شقایق سلام میرسونه. امیرحسین سرش رو تکون داد که شقایق گفت: -کی پیشته؟ _کار دیگه‌ای نداری؟ شقایق: نه فعلا. تماس رو قطع کردم و گوشیم رو کنارم گذاشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱