#بدون_تو_هرگز 4
قسمت چهارم : "خواستگاری"
🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...
التماس می کردم
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
😭🙏
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه!
🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺
طلبه هست؟!
آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠
مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت.
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون!
ولی به همین راحتی ها نبود.
من یه ایده فوق العاده داشتم.
🔺 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...😏
به خودم گفتم ،خودشه هانیه 👌
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی👌🏼
از دستش نده ...
🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود.
🔹نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!😏
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...
مادرش با اشتیاق خاصی گفت ...
به به ... چه عجب ... 😃
هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...؟؟؟؟
‼️مادرم پرید وسط حرفش ...
حاج خانوم، حالا چه عجله ایه!🤗
اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن!
شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
💢 ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم!👌🏼
گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!😍
این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!!
😳😱
💢 برق شادی خانواه داماد رو!
💢 برق تعجب پدر و مادر من رو!
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... 😡
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!😏
✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ..
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#بدون_تو_هرگز 6
قسمت ششم : داماد طلبه!
🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد!
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.😢
اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد.
هم درد، هم فکرهای مختلف 😞
روی همه چیز فکر کردم...
🔹یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم...
🔺 اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...😭
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم...
✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه!
🔹از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم .
🔹حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود 😒
💢 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره!
🔹اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها
راه این موضوع رو پیدا کردم ...
☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ 😳
ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه هست!
خیلی پسر خوبیه...😌
🔹کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم!
خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد...
💢البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#بدون_تو_هرگز ۷
قسمت هفتم : "افکار منفی"
🔺 پدرم از داماد طلبه اش متنفر بود.
بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد!
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر،منحصر به چای و شیرینی !!!
👌🏼 هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت😌
🔷 اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور! 😪
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی!
هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه می شد.
همه بهم می گفتن ،هانیه تو یه احمقی!😏
⭕️ خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟😏
💢 هم بدبخت میشی هم بی پول!
به روزگار بدتری نسبت به خواهرت مبتلا میشی! دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی!
💢 گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید
😢😰
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده
من جایی برای برگشت نداشتم...
🔹از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی!
واقعا همین طور بود ...
💢 یه روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود و گفته بود:
از شوهرش بپرس😠
و قطع کرده بود!
🔺 مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه.
صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا
می خواستیم اگه میشه برای خرید جهیزیه بریم بیرون...😢
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
هنگامی که ازخیابان عبور میکردم صدای دختری به گوشم می رسید که تقریبا ۱۶ شایدم۱۷ سال داشت .
او میگفت چطور میتونه باوجود این همه گرمای شدید بازم چادر بپوشه همش هم جلوی دست و پاهاشو میگیره ...
بالبخند روبه او کردم و گفتم :
سلام . میدونی چی باعث میشه من تو این گرما بازم چادر بپوشم حتی باوجود اینکه جلوی دست و پاهام رو سد میکنه !
با تعجبی عجیب گفت : نه نمیدونم!
دوباره شروع به صحبت کردم :
من چادرمیپوشم که از گرمای جهنم در امان باشم حتی باوجود گرمای تابستان من چادر میپوشم که وقتی روز قیامت صدایم کردند باافتخار سر بر چهره زهرا (س) بلند کنم !
همین را که شنید به راهش ادامه داد و رفت ...
حدود یک هفته بعد در موکب ثارالله به مناسبت تولد مولایم حسین جشنی قرار بود به پا شود .
به خواهرلن بسیجی ام اطلاع دادم انها گفتند یک دختر خانم جدید هم میاورند که بسیار عشق به حسین دارد!
بعد چند ساعت رسیدند به موکب خواهران
دختر راکه دیدم جا خوردم این همان دختر بود !
جلو رفتم به او سلام دادم و گفتم چقدر چادرت بهت میاد .
با لبخندی که از روی ذوق بود گفت سلام ممنون عزیزم بخاطر راهنمایی که کردی من خیلی فکر کردم حق با تو بود!تحمل گرمای تابستان از گرمای جهنم خیلی بهتره🌸
نعمـتآسمـاٰنفقطبـاراننیسـت...!
گاهۍخُـداڪسیرانازلمیڪـند،
بہزلالیباران💔:)))
#حاجقاسـم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو رو که دیدی واسشون فاتحه بفرست🏴
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_سوم
🌿آتش انتقام
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم
غرورم به شدت خدشه دار شده بود،
تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مؤدبی رو رد کردم و...!!!
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود...
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ...
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی! من اینطوری لباس میپوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه!
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاقِ لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم، یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه...
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود!!
به خودم می گفتم اونم یه مَرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم
🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_چهارم
🌿من جذاب ترم یا...
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم
رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توی هم، سرش رو پایین انداخت...
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم!
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ؛ همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید...
رنگ صورتش عوض شده بود
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده! به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ،مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است...
حالتش بدجور جدی شد!
الانم وقت نمازه...
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد، تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش
مغزم هنگ کرده بود
از کار افتاده بود!
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ، با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید!
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدات جذاب تر نیستم؟...
سرش رو آورد بالا...
با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه...
🌿ادامه دارد...
* انشاالله به زودی ؛ )))😎✌🏻
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
ظلم هیچوقت پایدار نیست
اسرائیلیان، بدانید که #فلسطین همیشه پابرجاست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منعوضشدمولی
توحسینبچگمۍ💔؛)
#آقاۍاباعبداللّٰہ
انتظاریعنۍ...🚶🏾♂
یعنۍاینکهببینۍ👀
درجایگاهۍکههستۍ
باتوانایۍهایۍکهدارۍ چهکارۍازدستتبرمیادتابراۍامامزمانانجامبدۍ،
اینروبراۍهمیشهبهخاطربسپار؛
انتظارتوقفنیست...
حرکتۍروبہجلوست🤍
#امامزمان
•.♥️🌿.•
چشممن خیره بہ عکس حرمت بندشده
با چہ حالے بنویسم ك دلم تنگشده..:))
#حسین_جانم
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_4
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد
ـیا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ـ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ــمن اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــبابات؟؟
نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی مهیا سرش را تکان داد
ـ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــکجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشی....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_5
ـ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ـ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـ با منے ؟؟
ــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند...
ـ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ـ اروم باش عزیزم
ـ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ـ اسم پدرتون ...
ــ احمد معتمد...
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـ اتاق 111
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دونست برگرده یا وارد اتاق شه
بالاخره تصمیم خودش رو گرفت
در رو اروم باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی
خوابش برده بود
اروم اروم خودش رو به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_6
طبق عادت بچگی دستش رو جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شه که نفس مے کشه با احساس گرمای
نفس های پدرش نفس آرومی کشید
دستش رو پس کشید اما نصف راه پدرش دستش رو گرفت
احمد آقا چشماش و باز کرد و لبان خشکش رو با لبش تر کرد و گفت
ــاومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم روی گونه های مهیا بشینه
ـ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هاش رو پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها رو از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـاینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـ احمد اقا خندید
ـ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ـ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید...
ـ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ـ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و بعد از کارهای ترخیص به طرف خونه رفتند مهیا به خاطر شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآروم خوابید...
🍁نویسنده؛ فاطمه امیری🍁
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_7
چشماش و آروم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود از جاش بلند شد
ــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورش رو شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت رو کم کم داره در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد اون شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر رو به مریم پس بده و از مریم و برادرش تشکر کنه
ـ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای، ولی دیر نیست؟
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرمِ و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد
موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش رو از زیر تخت بیرون اورد
چادر رو برداشت و توی یک کیف دستی قشنگ گذاشت
تو آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسه هم به اونا بگه که به هیئت می ره این نزدیکی به
پدر و مادرش احساس خوبی به او می داد
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_8
ـ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات
رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد
و نذاشت مادرش ادامه بده
ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید
تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطوری با پدرش صحبت کنه اما خواه ناخواه حرف
هاش تلخ شده بودند
ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاش
جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشماش رو محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی اون دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و تو چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد
و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هاش رو پا کرد صدای پدرش را می شنید که صداش می کرد و ازش می خواست این وقت شب بیرون نره ولی توجه ای نکرد با حال آشفته ای تو کوچه قدم می زد باورش نمی شد...
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄