آمدم چادر فرماندهی گروهان، تورجی نشسته بود.طبق معمول به احترام #سادات بلند شد.
🔺گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستام قرار دارم. باید برم #مرخصی و تا عصر برمیگردم.
بی مقدمه گفت: نه! نمیشه!
🔺گفتم: رفیقم منتظر منه.
دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. با تمام احترامی که برای #سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
🔺عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم:
👈"شکایت شما رو به مادرم میکنم"
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: "این چی بود گفتی؟"
🔺به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود.
بعد ادامه داد: این برگه مرخصی! ، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر.
🔺گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلا منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم بغضم گرفت.
🔰راوی : سید احمد نواب
🌷 #شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
🕊شهادت : ۶۶/۵/۲ - ارتفاعات بانه
📚کتاب #یا_زهرا اثر گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
『سردِارانبـےادعــٰا』
🖤.......چهل تا بی حیا بی خبر از خدا میزدندت چرا؟ چرا؟ چرا؟||💔
🖤
(هذه مُحِبُ الفاطمه)
#یا_زهرا 🖤
▪️هر قدر گفت :
▪️دختر پیامبرم مزن
▪️اهل مدینه فاطمه را بیشتر زدند😭
و چقدر این دست سنگین بود!
▪️قرن ها از ماجرای کوچه می گذرد ،
▪️ ولی گوش شیعه هنوز درد میکند!!!!!!!
ای وااای مادر ..
#مادرم_زهرا
...):🖤
إنـالـلهوإناإلیـهراجـعون🖤
خبر کوتاه ولی سوزناک
شروع شد صبح بی مادری💔
#یا_زهرا
#مادر_پهلو_شکسته_دریاب
•🕊⃟🌸
🇮🇷|𝒔𝒂𝒓𝒅𝒂𝒓𝒂𝒏𝒃𝒊𝒆𝒅𝒅𝒆𝒂