eitaa logo
🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷
3 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
مرد میدان
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴تنها کسی که بر حاج‌قاسم حق وِتو داشت... ✍یکی از دوستان حاج قاسم تعریف میکرد که با حاجی جلسه داشتن و زمانش طولانی شد، توی همین حین شهید حسین پورجعفری آمد و چیزی به حاج قاسم گفت. حاج قاسم هم برگشت و با خنده گفت تنها کسی که بر من حق وتو داره و میگوید باید کجا باشم حسین آقاست. : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ 🌷حاج قاسم یک مکتب بود🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های ‌شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند. راوی فرزند شهید شیخ شعاعی تاظهور: : : •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ 🌷حاج قاسم یک مکتب بود🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ
✍یک ماه قبل از شهادت حاج‌قــاســم رفتم سپاه قدس که خدمت این بزرگوار برسم. وقتی که رفتم ایشان صورت گذاشته بود بر روی تمثال یک شهید و گریه می‌کرد‌. سلیمانی یک روز باید می‌رفت اما اگر مرگ ایشان چیزی به غیر از شهادت بود در حقش ظلم شده بود. راه حاج قاسم ادامه دارد رویش‌های خون حاج قاسم شمایی هستند که در دانشگاه و حوزه علمیه و ….. هستید. همرزم شهید سلیمانی در پایان خطاب به مردم خاطرنشان کرد: شما را به خون حاج قاسم قسم دعا کنید تا من به زودی زود با شهادت به حاج قاسم بپیوندم. 📚راوی: سردار عوض شهابی فر تاظهور: •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ 🌷حاج قاسم یک مکتب بود🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ
✍سفره‌ی بزرگی پهن می‌کنند، از این سر حسینیه تا آن سر. نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشسته‌اند کنار هم، جمعشان وقتی جمع می‌شود که فرمانده هم می‌آید و با آنها هم غذا می‌شود. دست همه توی یک سفره می‌رود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح می‌دهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اینکه سر سفره‌ی رنگین و خلوتی بنشیند. یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می‌خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده. ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانی‌مان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده. 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۷۰
﷽ ←📜 ←✍🏼هیچ جلسه ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت كه او یاد باكری و خرازی و همت و این شهدا را نكند. هیچ نمازی ندیدم، كه احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نكند وپیوسته این ذكر:⇜«یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان احمد بود و بعد گریه می كرد. از دست دادن احمد همه را ناراحت كرد اما آن چیزی كه بچه های جبهه با احمد دلخوش بودند و با رفتن او غمگین شدند این بود كه، احمد تداعی رفتارهای جنگ بود. تداعی خلوص، صفا، پاكی، صداقت بود. وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد خرازی می انداخت به یاد همت می انداخت حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ می انداخت. 🔻خاطره شهید حاج قاسم سلیمانی از سردار شهید حاج احمد کاظمی 📍|
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ ‌دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند . حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری! برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرمانده‌شان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن. 🆔@sardarr_soleimani
✍شب عملیات قبل اینکه به خط بزنیم آمدو گفت:《من خودم باید همراه نیرو ها برم.》خیلی موافق نبودم.گفتم:《جانشینت روبفرست. 》اصرار کردو گفت:《نه باید خودم برم.》رمز عملیات که اعلام شد همراه نیرو ها زد به خط. دشمن آتش شدیدی می ریخت.گردان سلیمانی خط اول را شکستند دوباره راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان شهید شده.چندنفر را فرستادم و گفتم هرجور شده بیاورند عقب. توی اورژانس سوسنگرد دیدمش.بیهوش بود.تیرست راستش را آش ولاش کرده بودن بود به استخوان.ترکش هم خورده بود به سینه اش.خونریزی داشت.گفتم آمبولانس بیایدو بفرستندش اهواز. بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم.از اهواز برده بودندش تهران وانجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند.هنوز خوب نشده بود وبا دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.معطل نکردم وهمانجا اورا به آقا محسن رضایی معرفی کردم.گفتم:《این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر.از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی بر میاد. 》آقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثارالله علیه السلام را برایش نوشت. 📚راوی سردار مرتضی قربانی
🎞 •|‌هم خدمتے شهـــید نورے✨|• 🍃چند روز قبل از اعزام بابڪ به سوریه بود. من اطلاعی نداشتمـ که قراره بره تلگرامـ📲 باهمـ چت کردیمـ ؛کلے صحبت کردیمـ قرار شد بابڪ بیاد ببرم بگردونمش بریم ماهے گیرے و... چند هفته اے گذشت ... 🌱دیدمـ بابڪ دیگه آنلاین نمیشه از یکے از دوستان سراغشو گرفتمـ گفت رفته سوریهــــ🌷..:) چند روز بعد خبر "شهادتش"بهمـ رسید💔🕊
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 🎤راوی فرزند شهید شیخ شعاعی تاظهور؛: 🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاع 🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ
🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷
←🌷تصویری از دست نوشته شهید سردار حاج قاسم سلیمانی که در دیدار با خانواده شهید مدافع حرم سردار حاج مه
←📜 ←✍🏻دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می گذاشت... 🔻خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه. به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه های دیگر ما را هم بیاورند. اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می آوردم با دیدن سردار آرام می شدند. به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه  خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میزها رفت و یک ربعی صحبت می کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می‌گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می کنی. برای او نامه می نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند. انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر شهادت پدرشان را شنیده بودند. فاطمه ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می کرد و باید به زور می بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیایم. 🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ