eitaa logo
🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷
3 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
مرد میدان
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌸ای خوشا آن دم که بنشٖینیم رویاروی دوست شکوه دل باز رانم یک بـه یک با موی دوست♥️
🔴 این تصویر صحنه‌ای از یک فیلم هالیوودی نیست ، تصویر یکی از سرباز‌های حشد‌الشعبی که به تنهایی جلوی خودور د۱عشی ایستاده..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✨ | 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی 2️⃣ نوجوان پرتلاش ⚪ خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می‌دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» می‌گفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.» تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه‌بلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی می‌توانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری‌ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلِمان شکُفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی دِه را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. 🔻همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سؤال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با اِستَمبُلی سیمان درست می‌کرد. آن یکی با اِستَمبُلی سیمان را حمل می‌کرد. دیگری آجر می‌آورد دمِ دست. نوجوان دیگری آن‌ها را به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استادعلی، که از صدا زدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - چند سالته؟ گفتم: «سیزده سال.» - مگه درس نمیخونی؟ - ول کردم. - چرا؟ - پدرم قرض دارد. ▫️اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست‌بندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، به‌شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سرِ کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.» خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبرِ کار پیداکردن را به همه دادم. صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعدِ اوستا هم رسیدم.کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کم‌کم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده‌رو به داخل ساختمان. دست‌های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکی‌های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
🌹۹ بهمن‌ماه سالروز شهادت جنگ تحمیلی شهید و فرمانده قرارگاه کربلا شهید در عملیات منطقه  گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🕊🌸」 ✋🏻 هر صبح ڪہ سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم:↯ کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک... و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊 سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
سلام ارباب خوبم✋🌸 قلبم‌ فقط براے حسین‌بن فاطمه است.. مجنون کربلای حسین بن فاطمه است.. این آتشی که در جگرم شعله میکشد.. ازبرکت نگاه حسین‌بن‌فاطمه است..
مگࢪ مےشود🌻 هم شمع بود... هم پࢪوانہ...؟🌷 ‌شما این‌چنین بودید🍃 از شما باید آموخت🌹💠 سوختن بࢪاے پࢪوانہ‌شدن ࢪا📿 نہ پࢪوانہ‌شدن بࢪاے سوختن ࢪا💫
لبیک یا خامنه ای 🇮🇷 🤝 🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ@
واقعا کی فکرش رو میکرد ادامه راهتان اینقدر سخت باشد😓 بعد از شما غرق شدیم در روزمرگی هایمان😔 و گیر کردیم به سیم خاردار نفس دعایمانکنید🤲 🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ@
🗾گالری ماه و آفتاب 🌙☀️ عکسهای شهید سردار در کنار مقام معظم 🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷 https://eitaa.com/SardardelhaQ@
💠شهید سلیمانی، دیپلماتی تمام عیار و مرد میدان واقعی بود/ حاج قاسم‌، پدرم را شهید زنده خطاب کرد 🔰 فرزند شهید حاج در گفت و گو با ایرنا: 🔸پدرم و شهید سلیمانی رفاقت خیلی نزدیکی داشتند بواسطه اینکه هر دو در جبهه مقاومت فعالیت می ‌کردند و هر دو به نوعی صدای مظلومیت کشورهای مقاومت برای رساندن به گوش جهانیان بودند. 🔸به یاد دارم در اربعین مادر بزرگم یعنی مادر شهیدان ایرلو، که حاج قاسم تشریف آوردند پدرم را شهید زنده خطاب کردند. 🔸 سال 92 بود و تقریباً 6 سال بعد وقتی ما در جلسه‌ ای بودیم و حاج قاسم هم حضور داشتند به مادر بنده گفتند حاج آقای شما به یمن بروند شهید می ‌شوند. شاید حاج قاسم به هر کسی این حرف را نمی ‌گفت یا به هر کسی شهید زنده نمی ‌گفتند ولی بواسطه رفاقت و شناخت نزدیکی که از ایشان داشتند این حرف‌ ها بیان می‌ شد. 🔸شهید سلیمانی، هم یک دیپلمات تمام عیار بود و هم یک مرد میدان واقعی.